زکریا و یحیى (67) 
معبد، در جایى بلند بر دامنه تپه اى نیمه سنگى و نیمه خاکى در بیت المقدس قرار داشت . آنجا جاى عبادت صالحان و مؤ منان بنى اسرائیل بود که از زمان موسى تا آن روزگار در آن به عبادت مى پرداختند.
در آن زمان ، هیرودیس یهودى بر فلسطین حکومت مى کرد. او اگر چه از بنى اسرائیل بود، اما جز به حکومت خود نمى اندیشید و مردم ، عبادت راتین خدا و دین واقعى را در دیرها و معابد مى جستند.
نبى خدا زکریا نیز بخشى از ساعات شب و روز را در آن معبد مى گذرانید. اما پیامبران هر چند هم در روزگار جباران باشند، پیوندشان را با مردم از دست نمى دهند.
زکریا، با آنکه نود سال از عمرش مى گذشت ، بیشتر اوقات را در مغازه خود در شهر مى گذرانید تا هم روزى خود و همسرش را به دست آورد و هم در میان مردم باشد. او سخت مورد احترام و توجه مردم بود، زیرا از دانش و حکمت و فضیلت برخوردار بود و ایشان را در امور سیاسى و اجتماعى و دینى راهنمایى مى کرد.
زکریاى پیر، تا به معبد برسد، حسابى به نفس نفس افتاده بود، به ویژه که غذایى نیز با خود داشت که حمل آن براى پیرمردى چون او دشوار به نظر مى رسید. او غذا را براى مریم مى برد. مادر مریم او را براى خدمت به دیر، به آنجا فرستاده و زکریا اطعام او را به عهده گرفته بود تا مجبور نباشد عبادت و خدمت خود را ترک کند. اما هنگامى که به محراب مریم رسید، دید که در کنار او غذا و میوه هاى تابستانى تازه قرار دارد. در شگفتى ماند و از او پرسید:
-
دخترم مریم ! تو که از دیر بیرون نرفته اى ، رفته اى ؟
-
نه .
-
پس این غذاها و میوه ها را چه کسى براى تو آورده است ؟
به خصوص این میوه ها را که در این فصل پیدا نمى شود؟!
-
خداى مهربان ، که همه عالم و تمام باغستانهاى جهان و درختان و میوه ها را خود او آفریده است . به امر پروردگار توانا هر روز، بى آنکه من خواسته باشم ، غذاى من کنار من قرار مى گیرد.
زکریا که خود پیمبر بود از پاکى و قداست آن دختر و قرب او نزد خداوند بسیار شادمان شد. و چون هیچ گاه خداوند به او فرزندى عطا نکرده بود، از دلش گذشت که او نیز از خداوند توانا بخواهد تا به او و همسر پیرش ‍ فرزندى عطا کند.
پروردگار مهربان دعاى زکریا را استجابت فرممود و به او مژده داد:
-
ما به تو بشارت مى دهیم به پسرى که نام او یحیى است و هرگز کسى پیش ‍ از او بدین اسم نامیده نشده است .
-
پروردگارا، نشانه این رحمت چیست ؟
-
نشانه آن است که سه روز سخن گفتن نتوانى و در آن سه روز با اشاره سخن خواهى گفت .
یحیى به دنیا آمد و از همان اوان کودکى به مقام پیامبرى رسید. او از تورات و احکام آن بیش از هر کس در زمان خود آگاهى داشت و بر اساس آن ، امور مزدم را اداره و امر به معروف و نهى از منکر مى کرد.
او پیامبرى است که خداوند در قرآن مکرم در مورد او فرموده است :
درود بر او، هنگامى که به دنیا چشم گشود و هنگامى که از آن چشم فرو بست و آن هنگام که دوباره زنده خواهد شد.(68) 
دسته ها : زکریا و یحیى
پنج شنبه هفدهم 2 1388
عیسى مسیح 
دخترک آن قدر زیبا و معصوم مى نمود که خدمتگزاران بیت المقدس ، در تکفل او از هم پیشى مى گرفتند:
-
من از او چون جان خود نگاهدارى خواهم کرد!
-
تو بیشتر از من از معبد خارج مى شوى ، در حالى که من تقریبا شب و روز در اینجا به سر مى برم ، من از او نگهدارى خواهم کرد!
-
آقایان ، آقایان ! من شوهر خاله این کودک هستم و او خویشاوند من است . بعلاوه من نبى خدا هستم . من خود از این طفل سرپرستى خواهم کرد!
-
ولى من پیشنهاد مى کنم که هر یک قرعه اى چوبى انتخاب کنیم و برویم پایین و چوبها را در آن نهر بیندازیم . زکریا هم بیندازد. چوب هر کس روى آب ماند، سرپرستى طفل به عهده او خواهد بود.
-
بسیار پیشنهاد خوبى است ، برویم !
قرعه ، به نام زکریا شوهر خاله کودک افتاد. گویى همه چیز از روز نخست برنامه ریزى شده بود تا این کودک معصوم در بیت المقدس ، در دامن زکریا و در محیطى روحانى پرورش یابد. مادرش نذر کرده بود که اگر خدا به او فرزندى بدهد، او را به خدمتگزارى بیت المقدس بگمارد. دعاى مادر مستجاب شد، اما پیش از آنکه کودک به دنیا بیاید پدرش از دنیا رفته بود. کودک وقتى به دنیا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بود. اما نذر، نذر بود و مى بایست ادا مى شد. پس مادر با همه علاقه اى که به فرزند داشت ، او را از ناصره ، زادگاه کودک ، به بیت المقدس آورد و به بیت سپرد. او مریم  نام داشت .
زکریا در جایى بلند از بیت غرفه اى براى نگهدارى او فراهم آورد و کودک را در آن گذاشت و خود و همسرش به تربیت و کفالت او همت گماشتند.
مریم ، بزرگ و بزرگ تر شد، تا به حدى که نوجوانى را پشت سر گذاشت و دخترى جوان شد. او بسیار عفیف و بسیار عابد و بسیار دوستار خدا بود. خداوند نیز او را دوست مى داشت ، چندان که غذاى او را فرشتگان در کنار او مى نهادند!
یک روز که شاید براى طهارت ، به جانب شرقى بیت در تپه هاى کنار شهر رفته و در پس حجابى دور از چشم نامحرمان برهنه شده بود، فرشته اى به ماءموریت الهى ، با هیاءت بشر بر او ظاهر شد. مریم که تا آن لحظه آفتاب و ماهتاب هم او را در آن حالت ندیده بودند، خود را جمع وجور کرد و زبان به اعتراض گشود. ترسیده بود مبادا مردى باشد که فکر ناپاکى در سر مى پروراند. ولى فرشته ، با صدایى ملکوتى به او گفت :
-
من از سوى خداوند ماءموریت دارم که فرزندى پاکیزه به تو ببخشم !
-
چگونه من فرزندى داشته باشم ، در حالى که دست هیچ بشرى به من نرسیده است و من هرگز زن ناپاکى هم نبوده ام ؟!
-
همین طور است ، اما بر پروردگار تو آسان است ، و این نشانه او و امرى مقرر و ناگزیر است !
بدین گونه ، مریم باردار شد و این راز را از همگان مخفى داشت . او از همه دورى مى گزید و خدا داناست که آن طاهره مطهره ، در طول نه ماه باردارى ، چه رنجها که از فکر و خیال براى پاسخگویى به مردم کشیده بود.
سرانجام ، درد زایمان او را در چنبره طاقتسوز خود گرفت . ناگزیر، به جایى دور دست و خلوت در اطراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زیر درخت خرماى خشکى پناه برد. آهنگ استخوانسوز درد و شرنگ تلخ بى آبرو شدن و غم بى کسى و تنهایى ، او را سخت عذاب مى داد. پس بى اختیار نالید:
-
اى کاش پیش از این ، مرده و از خاطره ها رفته بودم !
در همین هنگام ، در حالى که تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس کرد که چیزى از درون او رها شد. ناگاه ، صداى کودک نوزادش را شنید:
-
مادر غمگین نباش ! نگاه کن ، خدا زیر پایت نهرى روان کرده است . نیز این درخت نازک و خشکیده خرما را به سوى خود بتکان ، خواهى دید که خرماى تازه بر تو مى افشاند. از این خرما بخور و از آن آب بیاشام و خشنود و دل آسوده باش . و اگر کسى را دیدى هیچ سخن مگو و به اشارت بفهمان که من امروز براى پروردگار خود نذر کرده ام که با هیچ سخن نگویم .
مریم ، نخست از گفتار فصیح این کودک نوزاد در شگفتى افتاد. اما چون در خاطر گذراند که باردارى او نیز از سوى خدا و به امر او و غیر طبیعى بوده است ، آرامش یافت .
قدر آسوده . از خرما خورد و از آب نوشید و چون رمقى یافت ، کودک دلبند خود را در آغوش گرفت و به خانه یکى از اقوام خود رفت . خویشان او، با دیدن کودک ، آن هم در آغوش او که عمرى جز پاکى و صداقت و عفت از او ندیده بودند، بسیار تعجب کردند و با شماتت گفتند:
-
اى خواهر هارون ، پدرت که مرد بدى نبود و مادرت نیز بدکاره نبود. تو این کودک را بى شوهر، چگونه دست و پا کرده اى ؟!
مریم ، به آنان فهماند که نذر کرده است آن روز حرفى نزند. او به کودک اشاره کرد، یعنى از خود او بپرسید!
یکباره صداى قهقهه ، از همه برخاست :
-
از خود او؟ ازین بچه یکروزه ؟ ما را مسخره کرده اى ؟ چگونه مى توان با کودکى که در گاهواره است سخن گفت ؟!
اما کودک ، به امر پروردگار، فصیح و رسا به سخن در آمد:
-
من بنده پروردگارم ، او به من کتاب  آسمانى داده است و مرا پیامبر کرده و هر جا باشم مرا مبارک ساخته و در من برکت قرار داده است . و مرا تا هنگامى که زنده باشم ، به نماز و اداى زکات و نیکى به مادرم سفارش داده و مرا ستیزه گر و شقى نکرده است . درود بر من ، هنگامى که زاده شدم و آن روز که بمیرم و روزى که دوباره زنده شوم !
دیگر جایى براى هیچ گونه شک یا دودلى یا اندیشه هاى ناپسند نبود و خبر، به سرعت باد در سراسر ناصره و بیت المقدس پیچید.
در آن روزگار، دین یهود در دست علماى بى عمل و روحانیان دنیادار به دکانى تبدیل شده بود که در آن دین را با دنیا معامله و گاهى شرف و وجدان و انصاف را نیز در راه آزمندیهاى خود فدا مى کردند. از توده مردم و پاکدلى و سادگى و صفا و خلوص آنان براى امیال دنیایى خود سود مى بردند و با آموزشهاى نادرست ، آنان را وادار مى کردند که بخش مهمى از درآمدهاى ناچیز خود را به آباء کنیسه ها بسپارند. مردان و زنانى که آگاهى و بصیرت در دین داشتند، اغلب خانه نشین و مطرود و فرصت طلبان جاه طلب و زراندوزان مردم آزار، دست در دست روحانیان دنیادار یهودى ، میداندار سرنوشت مردم بودند. روحانیان ، دین مبین موسى را در راه امیال تحریف و تاءویل مى کردند. در چنین محیطى بود که عیسى ، با اعجاز الهى ، پا به عرصه وجود نهاد!
او از همان کودکى ، با سمتهاى گوناگون در محیط خویش به مقابله برخاست . چشمان نافذش ، دریچه هاى بصیرت الهى بود و هر نارسایى و ستم و تحمیق و بهره کشى را مى دید؛ با گفتار و اعتراض ، به مقابله با آن بر مى خاست . در نوجوانى گاهى مادر ساعتها منتظر او مى ماند، اما او به خانه نمى آمد و چون در پى او مى رفت ، او را مى دید که در گذرگاه ، با یک روحانى دنیاپرست یهودى مجادله مى کند و مردم دور او را گرفته اند. یا به دورترین و فقیرانه ترین خانه شهر سر مى زد و همراه و همدل با ساکنان مستمند آن در رفع نیازشان مى کوشید.
در آستانه سى سالگى ، تمام مردم بیت المقدس او را بدین صفات مى شناختند. دکانداران دین یهود دشمنان او بودند و همه ستمدیدگان دوستان او.
سى سالگى ، آغاز تحول نهایى او شد: خداوند به او فرمان داد که پیامبرى خویش را آشکار کند و انجیل را بر او فرو فرستاد.
عیسى دیگر رسما وارد عمل شده بود. او محل به محل ، روستا به روستا و شهر به شهر را سر مى زد و دعوت خود را آشکار مى کرد و تحریف کاهنان و رهبانان را از دین یادآور مى شد و خرافه هاى بافته در ذهن عوام را گوشزد مى کرد و مى گفت :
-
اى مردم ، این کاهنان علاوه بر هدایایى که مى گیرند شما را وادار مى کنند که از درآمدهاى ناچیز خود نذورات به دیرها و محافل روحانى بپردازید و همه را صرف شهوات خود مى کنند! پس آگاه و بیدار باشید تا مبادا فریبتان دهند. اى مردم ، خداوند مرا به رسالت برگزید تا با آیین خویش شریعت اصیل موسى یعنى وحدانیت پروردگار و تورات اصل را تصدیق کنم و شما را از پیروى از این رهبانان و کاهنان دنیاطلب باز دارم !
پیداست که محافل یهودى ، اعم از محافل حکومتى یا روحانى که دست در دست هم داشتند، عیسى و گفته هاى او را بر نمى یافتند، خاصه که او داعیه پیامبرى داشت و کتاب آورده بود و تا دورترین نقطه سرزمین یهود سفر مى کرد و همگان را به دین خویش فرا مى خواند و در میان مردم ستمدیده پیروانى نیز یافته بود. پس احساس خطر کردند و این احساس خطر آنان را به معارضه و چاره جویى واداشت و آزار عیسى و پیروان و حواریان او آغاز شد.
عیسى و حواریان چاره را در این دیدند که از روستایى به روستاى دیگر و از شهرى به شهر دیگر بگریزند و هر روز در جایى باشند تا شناخته نشوند و ضمنا رسالت خود را ابلاغ کنند. در میانه راهها نیز عیسى شبهات حواریان را رفع مى کرد و هرچه بیشتر دین خود را به آنان مى آموخت تا بتوانند پس از او، به تبلیغ و گسترش نفوذ این دین بپردازند. در این سفرها، هر جا عیسى قدم مى نهاد، برکات طبیعى را نیز با خود به ارمغان مى آورد: اگر خشکسالى بود باران مى بارید و اگر محصول گندمزارها لاغر بود سرسبزتر مى شد، زمین بارورتر مى گردید و آسمان گشاده دست تر. نیز هر جا کور مادرزادى بود با دست مبارک خود او را بینا مى کرد و هر بیمارى صعب العلاج را شفا مى بخشید و حتى به اذن خدا، گاه مرده را زنده مى کرد.
روزى هنگامى که از بیابان وسیع و خشک مى گذشتند و تشنگى و گرسنگى حواریون را از پاى درآورده بود، آنان با آنکه به خداوند و قدرت بى کران او ایمان داشتند، اما براى اطمینان بیشتر، از عیسى خواستند که از خدا بخواهد تا مائده اى براى آنان نازل فرماید. و خداوند دعاى عیسى را مستجاب فرمود.
کار دعوت عیسى بالا گرفت . مردم ، به ویژه مردم محروم ، گروهاگروه به او مى پیوستند و در نتیجه ترفندهاى دین پناهان دنیا خواه یهودى رنگ مى باخت و مردم که با ارشاد مسیح آگاه مى شدند، دیگر کمترین اعتنایى به آنان نمى کردند. از این رو، بزرگان دین یهود به حاکم وقت گوشزد کردند:
-
این مرد ساحر که دین ما را به هیچ گرفته ومردم را کافر کرده است به زودى جمعیت انبوه بیت المقدس را بر ضد حکومت یهود خواهد شورانید. تا دیر نشده است باید او را از میان برداشت !
-
بسیار خوب ! هر قدر که از سپاهیان لازم دارید خواهم فرستاد، تا به کمک آنان او را به چنگ بیاورید و به دار بیاویزید!
اما عیسى و اطرافیان او که از خطر آگاه شده بودند، روى نشان نمى دادند. و چون مردم با عیسى همدلى داشتند، کسى جاى او را افشا نمى کرد و یهودیان ، از یافتن او درمانده شده بودند. به همین علت ، تصمیم بر آن شد که در بیت المقدس جلسه کنند و براى دستیابى به او به چاره جویى بپردازند.
درست روزى که بزرگان یهودى پس از مدتها ناکامى در یافتن عیسى در بیت المقدس جلسه کرده بودند، یکى از حواریان به نام یهوداى اسخریوطى که شیطان در دل او لانه ساخته و او را به دام خیانت گرفتار کرده بود خود را به محل اجتماع آنان رساند. ابتدا نگهبانان حکومتى راه را بر او بستند:
-
که هستى و با که کار دارى ؟
مرد، که سخت پریشان مى نمود، در حالى که هر لحظه به اطراف مى نگریست و مانند هر خائنى خائف بود، خود را به نگهبانان نزدیک کرد و بسیار با احتیاط و آهسته گفت :
-
من خبر مهمى براى عالى جنابان روحانیان معظم یهود دارم !
-
خوب ! آن خبر چیست ؟ بگو تا به آنان بگوییم !
-
به شما نخواهم گفت ، مرا پیش آنان بیرید، به خودشان مى گویم .
-
آنها جلسه اى مهم دارند و ما ماءمورییم که نگذاریم کسى مزاحم آنان شود.
-
اما من درست در مورد موضوع همین جلسه پیام بسیار مهمى دارم . عجله کنید.
-
بسیار خوب ، همین جا بمان تا به آنان اطلاع دهیم !
یهوداى خائن که از ترس شناخته شدن ، چهره را در خرقه اى پشمینه و کلاهدار پنهان کرده بود، از اضطراب و انتظار، این پا و آن پا مى کرد و دستانش را به هم مى سائید. شاید به گمان خود مى خواست با این خوش ‍ خدمتى به مقامى بلند در دستگاه روحانى یهود برسد و از در به درى و تحمل گرسنگى و رنج سفر با مسیح و یاران او آسوده گردد! ناگهان ، چند تن از روحانیان ، شتابزده اما با احترام بسیار، به طرف او آمدند. نگهبانان ، از آن همه توجه و احترام عالى جنابها به این مرد ژنده پوش در شگفتى ماندند و با شگفتى بیشتر دیدند که او را احترام بسیار به جلسه خود بردند!
-
آقایان ! عالى جنابان ! من که یک یهودى واقعى ام و تنها براى دانستن چند و چون عیسى به یاران او پیوسته بودم ، چون از نزدیک دانستم که او ساحرى بیش نیست ، امروز آمده ام تا دین خود را ادا کنم . من جاى او را مى دانم . امشت او و همه حواریان در باغى خواهند بود. من با فرصتى کوتاه به اینجا آمده ام و اگر غیبت کنم ممکن است بو ببرند.
-
درست است ، شما نشانى را به ما بگویید و خود به باغ بازگردید. ما شب هنگام سپاهیان را به باغ خواهیم فرستاد و آنگاه شما به پاداش این خدمت عظیم و خطیر خواهید رسید!
یهودا نشانى را داد و خود به جمع حواریان به نزد عیسى بازگشت .
عالى جنابان بى درنگ حکومت را از قضایا آگاه کردند و تا سپاه لازم فراهم آمد پاسى از شب گذشته بود. پیداست که عالى جنابها در شاءن خود نمى دیدند که با پاى خود به آنجا بروند و تنها به سرکرده سپاه دستور دادند که چون به باغ رسید، تنها عیسى را شناسایى کند و سپس بى درنگ و پیش ‍ از آنکه غائله اى برخیزد او را بر فراز تپه اعدام در جلجتا به دار آویزد.
سپاه ، همان شب خود را به باغ مورد نظر رساند و دورتادور باغ را احاطه کرد و ناگهان ، با کوفتن طبل و برافروختن مشعلها، به داخل باغ ریخت .
خداوند، عیسى را به لطف و عنایت خویش از مهلکه در برد. اما در آن بلوا و آن سر و صدا، یهوداى اسخریوطى که خود از جهت چهره شبیه ترین کس به عیسى بود، به دام افتاد. زیرا یکى دو تن از سپاهیان که یک بار مسیح را دیده بودند، آنچه از سیماى او در حافظه داشتند در آن تیرگى شب عینا در چهره یهودا یافتند و بى درنگ او را دستگیر کردند. هرچه او فریاد کرد که من عیسى نیستم ، در آن غوغا و با آن شتاب یا به گوش کس نرفت و یا اصلا کسى نشنید.
هنوز سپیده ندمیده بود که یهوداى اسخریوطى به مکافات الهى خیانت خویش رسید و در کنار دو تن دیگر از مجرمانى که همان شب اعدام مى شدند بر صلیب رفت !
خداوند بزرگ ، عیسى مسیح فرزند مریم را زنده به نزد خویش خواند و دیگر کس او را ندید، اما دین او روز به روز گسترش یافت و عالمگیر شد.
درود بر او، روزى که از مریم زاد و روزى که روح او به نزد پروردگار رود و روزى که دیگر بار زنده از خاک برخیزد.(69) 
دسته ها : عیسى مسیح
پنج شنبه هفدهم 2 1388
محمّد صلّى اللّه علیه و آله 
پیشگفتار 
از آن هنگام که ابراهیم خلیل به فرمان خداوند و با کمک فرزندش ‍ اسماعیل ، خانه خدا را در مکه بنا نهاد و اسماعیل و فرزندان او و مردم قبیله جرهم ، در کنار آن ساکن شدند، سالیانى بسیار دراز، گذشته است . نسلهاى بیشمارى از جرهمیان و بنى اسماعیل در کنار همین خانه کعبه به دنیا آمده و از دنیا رفته اند؛ از قبائل دیگر زن گرفته و به آنها زن داده اند. گاهى حتى اداره شهر از دست جرهمیان و بنى اسماعیل خارج شده و به تصرف قبائل مهاجم در آمده ؛ تا آنکه باز مردى از فرزندان اسماعیل دوباره سیادت مکه را در دست گرفته است . واضح است که این تحولات ، در رسوم و روش و حتى کیش ساکنان بومى این دره دورافتاده ، به تدریج تاءثیر مى نهد. دین حنیف ابراهیم که یک روز، تنها کیش ساکنان این دره بود، کم کم رنگ مى بازد و با بت پرستى ، این سوغات سلطه قبائل بیگانه ، در مى آمیزد و تنها عده انگشت شمارى از نسل اسماعیل و غیر آن ، خداى یکتا را مى پرستند و بر دین حنیف ابراهیم باقى مى مانند. همه چیز در این دره تنگ و کم آب و خشک ، نسبت به روزگار ابراهیم خلیل ، تغییر کرده است جز مکان خانه کعبه و جز کوهواره هاى صفا و مروه و ابوقبیس در میان دره و دو رشته کوههاى خشک و عبوس و غالبا صخره اى که دو طرف مکه از شمال به جنوب امتداد دارد و تمام شهر را در بازوان بلند خود تنگ فشرده و پنهان کرده و در میانه اندکک مجال داده است تا ساکنان شهر، خانه هاى خود را بنا کنند.
هوا جز در زمستان و اوایل بهار، بسیار گرم است . ولى کوههاى دو طرف در سمت شرق و غرب ، سایبانى ایجاد کرده اند و آفتاب ، هم ، دیر بر تن شهر، مى تابد، هم زود از سر آن پا ور مى چیند. باران ، اغلب نمى بارد ولى اگر ببارد، گاهى چنان سیل آساست که مى تواند خانه کعبه را با خود بردارد و مردم مجبور شوند آن را دوباره بسازند.
مکه ، دور افتاده است ، چندان که از دو تمدن بزرگ وقت جهان ، ایران و روم ، تاءثیرى نپذیرفته است اما نمایندگانى از مردم هوشمند و اغلب تاجر پیشه آن ، در سال دوبار با سفر تجارى تابستانى و زمستانى ، به شام و یمن مى روند و به مبادله کالا و داد و ستد مى پردازند. از طریق این رفت و آمدها، گاهى از اقوام دیگر، به هیاءت برده یا صنعتگر جزء یا پیشه ور، افرادى به مکه وارد مى شوند و بر ساکنان موقت یا دائم آن ، مى افزایند.
مردم مکه اگر چه شهر نشین هستند اما نظام اجتماعى آنان ، نظام قبیله اى است . همان رسوم و عادات که بین اعراب چادر نشین تداول دارد، با خشونتى کمتر، در شهر نیز به چشم مى خورد.
عرب بدوى ، عرب بیابانگر و چادر نشین ، آزاده تر و خشن تر و مقاوم تر و البته فصیحتر است . شهرنشینان گاهى فرزندان خویش را براى آموزش زبان فصیحتر، به قبائل چادر نشین مى فرستند.(70) افراد هر قبیله براى حفظ موجودیت خویش ، ناگزیر از حمایت یکدیگرند و این تعصب  در همه ، وجود دارد. اگر کسى را به خاطر نداشتن آن یا هر علت دیگر، از قبیله برانند، چنین کسى ، خلیع است و ادامه زندگى براى خلیع ، بسیار دشوار مى گردد.
هر قبیله ، براى خود رئیسى دارد که مرجع و مسؤ ول همه امور قبیله است و باید شجاع و سخى و مدبر باشد و البته داور و قاضى نیز هست . گرفتن خونبهاى مقتول یا دادن فدیه براى آزادى اسیران قبیله از وظایف اوست . در برابر حقوقى دارد از جمله دریافت مرباع  یعنى یک چهارم از کل غنائمى که در جنگ یا غارت نصیب قبیله مى شود.
شتر اصیلترین حیوان شهر و بادیه است و عصاى دست دارنده آن از شیر او مى نوشد، بار خود را با آن حمل مى کند، سفرهاى دراز خود را با آن انجام مى دهد، از گوشت و پوست آن استفاده مى کند و حتى در سایه آن مى خوابد!
اما به اسب فخر مى کند و مى نازد و اگر داشته باشد بسیار قدر آن را مى داند.
براى سرعت و چابکى و زیبایى و رنگ و روى و یال و دم اسب ، شعر مى سراید.
سگ و روباه و گاو نر و سوسمار و میمون را نیز مى شناسد و به آنها تعلق خاطرى دارد؛ اسامى بنى کلب ، بنى ثعلب ، بنى ثور، بنى ضب و بنى قیس ‍ در میان قبائل ؛ نشانه این تعلق خاطر است .
آدم کشى به ویژه از نوع ناگهانى آن که به فتک  معروفست ، و نیز غارت در میان ایشان رواج دارد. اگر یکى از افراد کشته شود، دیگران ، از طائفه قاتل ، شخص قاتل یا خونبهاى مقتول را مى طلبند و اگر ندهند، جنگ در مى گیرد و اغلب دیر مى پاید.
افراد ضعیف ، به نیرومندان وابسته مى شوند و این وابستگان را دخیل  مى نامند.
قبیله ها براى نیرومندتر شدن با قبائل دیگر هم پیمان یا حلیف مى شوند. قبیله هم پیمان در جنگ ، به نفع حلیف خود وارد معرکه مى شود.
پناه دادن از خصلتهاى ویژه اعراب چه شهرى و چه صحرانشین است و پناه دهنده و قبیله او، تا حد بذل جان ، پاى آن مى ایستند.
مکه ، حرم است و سراسر ساکنان عربستان ، حرمت آن را پاس مى دارند. اگر دشمن با تیغ آخته در پى تو باشد، همینکه خود را به حریم مکه رساندى ، تا در آنى ، در امانى .
کاروانى هم که به حج مى رود، محترم است و نمى توان آن را در هیچ مکان غارت کرد.
هر خانواده عرب براى خود بتى دارد و یک یا چند قبیله نیز، براى خود بت دارند. قبائل بزرگ براى خود بتهاى مشهور و بزرگ دارند. قریش بت بزرگ خود هبل را در خانه کعبه نگاهدارى مى کند. لات ، از آن بنى ثقیف در طائف است . عزى بت بزرگ تمام مردم مکه ، در محلى بیرون از این شهر در بطن نخله نگهدارى مى شود. روى دو کوه صفا و مروه نیز، دو بت با نامهاى اساف و نائله نهاده اند. منات بت دو قبیله بزرگ اوس و خزرج در شهر یثرب است . گاه فرزندان را به عنوان بندگان این بتها، نامگذارى مى کنند: عبدالعزى ، عبداللات . با این وجود، خانه کعبه براى همه اعراب اعم از شهرى و چادرنشین در سراسر عربستان ، به خاطر گزاردن سنت دیرپاى حج ، جاذبه ویژه اى دارد، به خصوص که ایام حج هم فال و هم تماشاست . در این ایام بازارهایى برپا مى گردد و هر کس هر چه در چنته یا در آرزو دارد، در این بازارها، مى فروشد یا مى خرد. نیز، جمع آمدن هزاران تن از همه جاى عربستان ، مجال شورانگیزى است که در آن ، سخنوران و شاعران ، شعر و سخن خویش را، به گوش همگان برسانند و درست و نادرست آن را به محک صرافان سخن آزما، بزنند. به ویژه که این مجال ، بسیار نیست و تنها در سال در طى چهار ماه حرام که جنگ ممنوع است ، پیش مى آید. حتى دشمنان خونى در این ایام در بازار عکاظ با رعایت حال هم ، دوشادوش به داد و ستد مى پردازند و کسى را با کسى کارى نیست .
رعایت تمام قوانین نظام قبیله اى ، براى همه کسانى که در این ایام به مکه مى آیند، الزامى است و ضامن اجراى آن ، کسى است که مردم مکه او را به سیادت پذیرفته اند. اکنون که ما وارد مکه مى شویم ، این کس عبدالمطلب است .
میلاد 
آفتاى روز جمعه 17 ربیع الاول سال 570 میلادى مدتى است دمیده و کم کم از پشت کوههاى شرق مکه بالا آمده و بر خانه هاى سمت غربى شهر، تابیده است .
عبدالمطلب ، بزرگ مکه ، در زیر سایه بانى که براى او درست کرده اند، در کنار خانه کعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با آن گرم گفتگو هستند. عبدالمطلب ، عمر درازى را پشت سر نهاده اما هنوز نیرومند و استوار است . در گفتار وقارى دارد که موى سپید و عمر دراز، بر این وقار، مى افزاید.
از فرزند بزرگ خود حارث  مى پرسد:
-
از آمنه خبرى نشد؟
-
خواهرم و برخى از دیگر زنان بنى هاشم از دیروز عصر، نزد او بوده اند؛ اگر خبرى بشود ما را آگاه خواهد کرد.
عبدالمطلب ، با خود زیر لب زمزمه مى کند:
-
بیچاره فرزند جوانم عبدالله ؛ عمرش به دنیا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد... از مشیتهاى الهى و خواستهاى خداوندى ، گریزى نیست .
حارث ، به گمان آنکه پدر مى خواهد مطلبى را به او بگوید، مى پرسد:
-
چیزى فرمودید؟
عبدالمطلب آهى مى کشد و در پاسخ فرزند، مى گوید:
-
نه ، با خود سخن مى گفتم ....
در این هنگام ، از سمت شعب ابیطالب ، زن جوانى نفس زنان به نزد آنان مى رسد و با کلماتى که از شادى و دویدن ، بریده بریده بر زبان مى آورد، خطاب به عبدالمطلب مى گوید:
-
پدر! مژده ... مژده ... آمنه ... پسر زایید.
عبدالمطلب با شادمانى پرسید:
-
چه ساعتى به دنیا آمد؟
-
امروز صبح ، پیش از طلوع آفتاب .
-
پس چرا الان خبر آورده اى ؟ چرا زودتر نیامدى ؟
-
همه دستمان بند بود، همه گرفتار بودیم ...
عبدالمطلب پرسید:
-
آیا اکنون مى توانم به دیدار نوه و عروس خود بروم ؟
-
آرى ، آمنه منتظر شماست .
وقتى عبدالمطلب به اطاق آمنه واقع در بالا خانه یک خانه دو طبقه در شعب ابیطالب ، وارد شد به جز ام ایمن ، کنیز آمنه ، برخى از زنان بنى هاشم نیز در کنار بستر آمنه بودند. از جمله : دلاله ، آخرین همسر عبدالمطلب و دختر عموى آمنه ، که فرزند نوزاد خود حمزه را، در بغل داشت . او حمزه را اندکى پیشتر از زاییدن آمنه ، زاییده بود.
آمنه در بستر دراز کشیده بود. با ورود عبدالمطلب و برخى از پسران او که همراه پدر، به دیدنش آمده بودند، مى خواست برخیزد و در بستر بنشیند. عبدالمطلب با اشاره دست او را از این کار بازداشت و سپس پیش رفت و ولادت نوزاد را به او تبریک گفت . آمنه با دیدن پدر و براردان شوهرش ، به یاد همسرش عبدالله افتاد. دلش فشرده شد و اشک در چشمهایش حلقه بست ، آهى کشید و در پاسخ تبریک پدر شوهر، لبخندى زد و تشکر کرد. و به چهره کودک دلبندش که در کنار وى در خواب ناز فرو رفته بود، نگریست .... کودک ، دستهاى کوچک و زیبایش را مشت کرده و در کنار صورت ملیح و گرد خود نگهداشته بود. موهاى تیره رنگش مثل یک دسته سنبل تازه رسته ، برق میزد.
عبدالمطلب کنار او آمد و نشست . در چشمهاى پدربزرگ پیر، برق شادمانى دیده مى شد. خم شد و در حالیکه مى کوشید بچه بیدار نشود، گونه هاى چون برگ گل او را بوسید.
معلوم نبود کودک با کدام فرشته سخن مى گفت زیرا همان طور که پلکهایش ‍ را بر هم فشرده و در خواب بود، لبخند شیرینى بر لب داشت (71).
چون عبدالمطلب و همراهان بازگشتند، آمنه به دختر عموى خود دلاله گفت :
-
متاسفانه شیر من کافى نیست ، امروز به زحمت او را سیر کرده ام .
-
من هم مانند تو شیر نداشتم ؛ حمزه را کنیز ابولهب ثویبه  شیر مى دهد. همانطور که جعفر پسر ابوطالب را، ماشاءالله شیر فراوانى دارد؛ مى تواند کودک تو را نیز شیر دهد. باید با او قرارى گذاشت که هر روز چند نوبت به همینجا بیاید. براى شیر دادن حمزه نیز، او به خانه ما مى آید.
روز چهارم ولادت ، دلاله با ثویبه نزد آمنه آمدند. دلاله به آمنه گفت :
-
از شوهرم خواستم که با فرزندش ابولهب در مورد شیر دادن کنیزش ثویبه به فرزند تو صحبت کند. اکنون خوشحالم که ثویبه مى تواند فرزند تو را نیز شیر بدهد.
آمنه از دلاله تشکر کرد و از ثویبه پرسید:
-
آیا آنقدر شیر دارى که چهار کودک را در روز شیر بدهى ؟
-
آنقدر شیر دارم که پس از سیر کردن فرزند خود مسروح و حمزه و جعفر، ناچارم مقدارى از آن را بدوشم ، و گرنه سینه ام رگ مى کشد و درد مى گیرد. به فرزند شما هم شیر خواهم داد؛ فقط دعا کنید کودکتان پستان مرا قبول کند.
آمنه ، کودک خود را که در طول سه روز گذشته شیر کافى نخورده بود، اما بیتابى هم نمى کرد و نجیب و آسوده ، در کنارش خفته بود، برداشت و به دست ثویبه داد.
ثویبه او را که اکنون بیدار شده بود، در آغوش گرفت .
کودک در چشمهاى او خندید. ثویبه پستان خود را به گونه کودک چسباند. به محض تماس گونه کودک با پستان ، چشمهاى خود را فرو بست و سپس با شتاب به کمک لب و دهان به دنبال سر پستان گشت و آن را یافت و به دهان گرفت و با ولع به مکیدن پرداخت ... رگه نازکى از شیر که به کبودى مى زد، از کنار دهان چون غنچه اش روى چانه زیبایش مى دوید...ثویبه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگریستند، و لبخند شادى ، بر لبانشان نقش بست .
روز هفتم ولادت کودک ، عبدالمطلب قوچى براى نوه عزیز خود عقیقه  کرد و با آن میهمانى با شکوهى ترتیب داد که عموم سران قریش و خاندان بنى هاشم در آن شرکت داشتند. پس از صرف ناهار، عبدالمطلب ، کودک را که در جامه سپیدى پوشانده بودند، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :
-
خدا را سپاس مى گزارم که به ما فرزند عزیزى عطا فرمود: امروز صبح او را به خانه کعبه بردم و خداى را سپاس گفتم و نام او را محمد گذاشتم .(72)
یکى از میهمانان که دورتر نشسته بود، بلند پرسید:
-
چرامحمد؟ این نام در میان اعراب بسیار کم سابقه است ...(73)
-
خواستم که در آسمان و زمین ، ستوده باشد.
صداى هلهله شادى ، از همگان به ویژه از زنان بنى هاشم ، برخاست و میهمانان ، به عبدالمطلب ، تبریک گفتند.
در آغوش حلیمه 
اواخر فروردین ماه بود؛ در این فصل باید باران مى بارید، اما ابرها سترون بودند. خشکسالى کم کم دندان نشان مى داد. شاید بر مکه ، چون شهر بود چندان اثر نمى گذاشت یا دست کم اثر آن به زودى مشهود نبود اما در صحرا و در بین قبایل بیابان نشین ، چهره زشت خشکسالى و آثار آن ، زود به چشم مى آمد.
زنان قبائل صحرانشین از جمله بنى سعد بن بکر بن هوازن که در اطراف مکه بودند طبق یک رسم قدیمى ، همیشه و هر سال هنگام بهار و غالبا با هم ، به مکه مى رفتند تا فرزندان اشراف و سران قریش را براى شیر دادن و دایگى به قبیله بیاورند. آن سال به این کار احتیاج بیشترى داشتند چون خشکسالى درآمد و محصول قبیله را کاهش داده بود.
از مردم مکه هر کس دستش به دهانش مى رسید، فرزند شیرخوار خود را به دایگان صحرانشین مى داد تا فرزندانشان در صحرا پرورش یابند و نیز زبان عربى را در یک منطقه دست نخورده فراگیرند، به همین جهت این کودکان پس از تمام شدن ایام شیرخوارگى تا چند سال ، در نزد دایگان خود، در قبیله مى ماندند و فقط سالى چند بار براى مدتى کوتاه به شهر مى آمدند تا با اولیاى خود دیدار کنند. قبیله بنى سعد بن بکر، به فصاحت شهرت داشت و محل آن نیز به مکه چندان دور نبود. به همین جهت اهالى مکه فرزندان خود را بیشتر به این قبیله مى فرستادند. آن سال در مکه ، بیمارى وبا هم دیده شده بود و آمنه براى فرزند خود سخت نگران بود، و یکبار هم به پدر شوهر خود گفته بود:
-
چند تن تاکنون در شهر از وبا مرده اند، من براى محمد نگرانم .
-
دخترم نگرانى تو بجاست ، من هم این نگرانى را دارم اما منتظر دایگان قبیله بنى سعد بن بکر هستم ؛ تا یکى دو روز دیگر پیدایشان مى شود. به ابوطالب سپرده ام که به محض آنکه آمدند، مرا خبر کند تا محمد را به یکى از آن ها بسپاریم .
زنان شیرده بنى سعد بن بکر، برخى پیاده و بعضى سواره ، در حالیکه هر یک فرزند خود را در آغوش داشت به سوى مکه مى رفتند. شتر ماده اى با خود آورده بودند تا در راه ، از شیر آن استفاده کنند. حلیمه دختر ابوذویب عبدالله بن حارث ، نیز مانند زنان دیگر قبیله ، فرزند خود را در آغوش ‍ داشت و بر الاغ ماده اى سوار بود و به سوى مکه پیش مى رفت .
شوهر برخى از زنان نیز همسران خود را همراهى کرده بودند؛ شاید براى آنکه بتوانند با پولى که از دایگى همسرانشان دریافت مى شد، برخى از مایحتاج خانواده را از مغازه هاى مکه خریدارى کنند.
وقتى سرانجام به مکه رسیدند و در محلى که هر سال جمع مى شدند، ایستادند؛ همسر یکى از زنان ، به طرف خانه کعبه روانه شد، تا در آنجا اعلام کند دایگان آمده اند؛ زیرا اغلب مردان مکه ، در حوالى کعبه گرد مى آمدند.
مردم مکه وقتى از موضوع باخبر شدند، هر کس که فرزندى براى سپردن به دایگان داشت ؛ به محل اجتماع دایگان روى آورد.
ابوطالب نیز به محض اطلاع ، کسى را به شعب ابیطالب به دنبال آمنه فرستاد و خود نزد پدرش که در آن لحظه در منزل خویش بود، رفت ، و اندکى بعد هر سه به نزد دایگان شتافتند؛
چندین زن در حالیکه فرزندان شیرخوارشان بیتابى و گریه مى کردند و خودشان از رنج راه ، خسته به نظر مى رسیدند، در گوشه اى گرد آمده بودند و جمعیت نسبتا انبوهى ، در حالیکه شیرخوارگانى در دست داشتند، با آن دایگان گفتگو مى کردند. هر لحظه یکى از دایگان ، کودکى را که به او عرضه کرده بودند، زیر سینه خود مى گرفت و اگر آن کودک پستان او را مى پذیرفت ، با والدین او بر سر نگهدارى وى و چند و چون آن ، وارد گفتگو مى شد و اگر کودک پستان را نمى گرفت ، به سراغ کودکى دیگر مى رفت .
کنارتر، ماده شترى که دایگان با خود آورده بودند، در حالیکه یک زانویش ‍ در عقال بسته شده بود، روى زمین خوابیده بود و صبورانه به صحنه مى نگریست و نشخوار مى کرد و مرکوبهاى دیگر هم در اطراف او بى صدا ایستاده بودند.
با ورود عبدالمطلب ، دایگان ، به خاطر شناختى که از شخصیّت وى داشتند، به طرف او و آمنه هجوم آوردند. هر کس مى خواست زودتر کودکى را که او عرضه مى کرد، نصیب خود سازد... ابوطالب گفت :
-
شتاب نکنید؛ بگذارید کودک ، خود انتخاب کند.
آمنه ، محمد را به نخستین زنى که نزدیک او بود سپرد. آن زن ، سینه اش را در دهان محمد نهاد، اما کودک ، اشتیاقى نشان نداد و سر خود را برگرداند.
آمنه محمد را از او گرفت و به زنى دیگر سپرد، اما محمد از پذیرفتن پستان او نیز، سر باز زد.
البته تا آنموقع ، چند زن ، فرزندان برخى از کسان را پذیرفته بودند، اما هنوز تعداد زیادى از زنان ، کودکى را انتخاب نکرده بودند یا بهتر بگوییم ، کودکى آنانرا انتخاب نکرده بود. تمام این زنان ، اقبال خویش را آزمودند.... اما محمد، پستان هیچیک را به دهان نبرد. حلا، تنها یک زن مانده بود: حلیمه سعدیه . آمنه کم کم نگران شده بود چرا که محمد اگر پستان این زن را هم نمى پذیرفت . دستکم تا مدتى دیگر و یافتن دایه اى دیگر، محمد در مکه مى ماند و هر چند ثویبه ، به او شیر مى داد اما با وبایى که در مکه شیوع یافته بود، چه مى کرد؟ بنابراین وقتى حلیمه محمد را در آغوش گرفت ، دل در دل آمنه نبود؛ این نگرانى هنگامى به اوج خود رسید که با شگفتى و یاس ‍ مشاهده کرد که محمد، پستان حلیمه را نیز نپذیرفت ....
حلیمه به او گفت :
-
بگذارید، پستان راستم را هم امتحان کنم ، شاید از پستان چپ نمى نوشد. من با پستان چپ خود بیشتر فرزند خویش را شیر مى دهم .
حالا، بسیارى از حاضران نیز، کنجکاو شده بودند و ساکت و بى صدا، به صحنه مى نگریستند. حلیمه محمد را برگرداند و در آغوش راست خود گرفت و پستان خود را به دهان بسته محمد، چسباند محمد بى درنگ دهان باز کرد و آن را در دهان گرفت و با ولع به مکیدن پرداخت ...
همه از شادى ، فریاد کشیدند. عبدالمطلب که در تمام این مدت فقط نگاه مى کرد و سخنى نگفته بود، از حلیمه پرسید:
-
اسمت چیست و از کدام قبیله اى ؟
-
حلیمه و از بنى سعد.
-
به به ، به به ، دو چیز شایسته و دو چیز پسندیده : بردبارى  و خوشبختى! حلم و سعادت را در نامت به فال نیک مى گیرم و فرزند زاده خود را به تو مى سپارم .
کودکى 
در آغوش صحرا 
ساعتى به غروب مانده بود که حلیمه و همراهان ، به قبیله خود رسیدند.
چند اصله نخل ، کنار یک برکه کوچک و کم آب ، در دامنه یکى دو تپه نیمه شنى ، نیمه خاکى و سى چهل خیمه سیاه و یکى دو حلقه چاه ، تمام موجودیت قبیله را تشکیل مى داد. جز دو سه گاو و سه چهار گوسفند و چند شتر و بچه شتر، ایستاده و خفته در کنار برکه و شمارى مرغ و خروس که از پیش پاى بچه ها، لابلاى خیمه ها، مى رمیدند، هیچ چیز دیگر بر این مجموعه فشرده و ساده حیات ، نمى افزود.
حلیمه ، محمد و فرزند خود عبدالله  را به خیمه خویش آورد. شوهرش حارث بن عبدالعزى هنوز از صحرا بازنگشته بود و دختران خردسالش انیسه و شیما، جلوى خیمه ، بازى مى کردند.
خیمه از موى بز بافته شده و دیرکى محکم و قطور، در وسط، سقف آن را بالا برده بود. چهار دیرک کوچکتر، در چهار زاویه ، دیواره هاى جانبى را بر پا داشته بود و طنابى سر هر دیرک را از بیرون به میخى محکم و آهنین ، روى زمین ، وصل مى کرد.
حلیمه ، محمد و عبدالله را که در آغوش او خفته بودند، در بسترى کنار هم خوابانید و به جلوى خیمه بازگشت و به افق روبرو نگریست . شتران و گوسفندان بسیارى ، هزار متر دورتر، به سوى قبیله باز مى گشتند. خورشید، پشت سر آن ها، مثل یک مجمعه بزرگ آتش ، در افق خاکسترى فرو مى رفت و انعکاس ته مانده نور آن ، روى آینه برکه ، گرد نارنجى مى پاشید.
حلیمه به داخل خیمه بازگشت و به تدارک شام پرداخت . شویش از راه مى رسید و شام مى خواست . انیسه و شیما را صدا کرد تا به وى کمک کنند.
دیرى نپایید که از هیاهوى شتران و بع بع گوسپندان دانست که حارث برگشته است . شویش آن روز، همراه گله بانان به صحرا رفته بود.
هنگام خوردن شام ، حلیمه ماجراى سفر خود به مکه و آوردن محمد را براى شوهرش با آب و تاب نقل کرد و در پایان افزود:
-
شاید باور نکنى ، اما از لحظه اى که این کودک پستانم را مکیده ، احساس ‍ مى کنم که شیرم برکت یافته و بیشتر شده است .
حارث برگشت و در پرتو چراغ پیه سوز، به چهره آرام و ملیح محمد که گوشه خیمه خفته بود، نگاهى با اعجاب و تحسین افکند و گفت :
-
خدا کند قدمش براى قبیله هم با برکت باشد. گله بانان هر روز شتران و گوسفندان و را گرسنه به بیابان مى برند و گرسنه بر مى گردانند. تمام زمستان ، یک باران نباریده است و اگر در این بهار هم بارانى نبارد، تمام گوسفندان قبیله خواهند مرد.
هنوز گفته حارث تمام نشده بود که یک لمحه ، تمام دهانه خیمه از روشنى انباشته شد و لحظه اى بعد، غرش گوشخراش رعد، دیرک چادر را لرزاند... زن و مرد قبیله از خیمه ها بیرون ریختند... و به آسمان خیره شدند. هیچ چیز به چشم نمى خورد و باران هم نمى بارید. اندکى بعد، دوباره برقى در دل آسمان ، چشم ها را خیره کرد و بى درنگ از پى آن توپ تندر ترکید... و دگرباره آذرخشى شتابان از پى آن و تندرى غران از پى تر... اینک بادى نیز، کم و بیش مى وزید و خیمه ها را در تاریکى تاب مى داد...
و ناگهان ، باران ؛ نخست تک تک ، بر سر این و بر چهره آن و بعد جرجر و فراوان ... و غریو و لوله از جان شیخ و شاب برخاست ... و همگان به داخل خیمه ها دویدند...
حلیمه ، با شادمانى و یقین گفت :
-
به خدا سوگند، این نعمت به برکت آمدن این کودک به قبیله ماست .
شویش دنبال کلام او را گرفت .
-
خداى را شکر، بهار پر برکتى خواهیم داشت .
آنگاه برگشت و کنار محمد زانو زد، گونه او را که در خواب ناز فرو رفته بود بوسید و خطاب به او حقشناسى گفت :
-
به قبیله سعد بن بکر، خوش آمدى !
محمد، در کنار برادر و خواهران رضاعى اش عبدالله و انیسه و شیما، در قبیله بزرگ مى شد. حمزه ، عموى همسن و سال او را نیز به همین قبیله آورده بودند و دایگى او را زن دیگرى ، به عهده داشت . تمام افراد قبیله محمد را کاملا مى شناختند زیرا در پى آمدن او، درهاى رحمت الهى به روى همه باز شده بود، خشکسالى از همان شب ورود او ریشه کن شده و آب چاههایشان رى کرده بود و اغلب گوسفندان قبیله ، دو قلو زائیده بودند و شیر شتران زیاد شده بود؛ تمام نخلهائى که کاشته بودند، بارور شد و آنهایى که از قبل داشتند، محصول بیشتر داد.
حلیمه به تدریج ، بسیار به محمد علاقمند شد. به فرزند خود نیز علاقه غریزى داشت اما محمد، در دل او با همه کودکى ، مهرى همراه با احترامى مقدس برانگیخته بود، گاهى با خود مى اندیشید: حتى اگر وجود او آنهمه برکت براى قبیله به ارمغان نیاورده بود، باز او را دوست مى داشت ، آخر این کودک ، با وجود شیرخوارگى به راستى دوست داشتنى بود، هیچگاه جز از پستان راست او، شیر نمى نوشید، گویى پستان چپ را عادلانه ، براى برادر رضاعى اش عبدالله نهاده بود. هرگز در طول شب با گریه هاى بیهنگام و با بى تابى حلیمه را، از خواب برنمى خیزاند. کودکى شاداب بود، از همان لحظه که با اشتهاى کامل شیرش را مى خورد، تا وعده بعد، آرام و با نشاط بود، روزها گاهى خواهر رضاعى اش شیما، او را به دوش مى گرفت و در اطراف قبیله ، مى گرداند. ملیح و شیرین و کودکانه به روى همه مى خندید و دستهاى کوچکش را تکان مى داد. چهره اش دوست داشتنى و زیبا بود، از چشمهایش ، حیات و نشاط و کودکى مى جوشید؛ پیشانى گشاده اش زیر خرمنى از گیسوى ترد و تازه و مشکفام تلاءلو داشت اما خنده اش چیز دیگرى بود؛ در چشمه مواج خنده او، غبار کدورت و تیرگى شسته مى شد؛ بارى ، همه چیز در او، با دیگران تفاوت داشت ؛ نه تنها با کودکان قبیله ، بلکه با دیگر کودکان مکه و حتى دیگر کودکان بنى هاشم ، تفاوت داشت . حلیمه این موضوع را کاملا درک کرده بود. حمزه ، عموى همسال محمد را زنى از همین قبیله شیر مى داد؛ یکروز این زن حمزه را به حلیمه سپرده و خود پى کارى رفته بود و حلیمه یک شبانه روز تمام به حمزه شیر داده بود(74). دایگى پسر عموى محمد، ابوسفیان پسر حارث بن عبدالمطلب را هم حلیمه پذیرفته بود و هر روز او را در کنار محمد شیر مى داد. هیچیک از اینان ، در زیبایى و شیرینى و ملاحت و آرامش ، به محمد نمى رسیدند. وقتى محمد دو ساله شد، او را از شیر باز گرفت . از آن پس گاهى به مکه مى رفت و محمد را با خود مى برد تا آمنه او را ببیند. آمنه هنوز از وباى شایع در مکه بر جان محمد مى ترسید و اجازه داده بود همچنان در قبیله بماند.
دیگر محمد راه افتاده بود و سخن مى گفت و با برادر رضاعى خود عبدالله جلوى خیمه ها بازى مى کرد؛ بسیار شیرین زبان و خواستنى شده بود؛ چون نواده رئیس مکه بود، طبعا در حراست و پرورش او، دقت بیشترى مى کردند. حلیمه همواره ، انیسه یا شیما را مى فرستاد که به هنگام بازى چشم بر او داشته باشند. کم کم محیط اطراف ، نظر هوشمند او را به خود جلب مى کرد: شترى که روى زمین خفته و آرام نشخوار مى کرد؛ برکه اى که در ردیف آخرین چادر، کنار قبیله آرامیده بود و گاهى باد بر سطح صاف آن ، موج مى انداخت ؛ شمشیر پدر عبدالله که از دیرک خیمه آویزان بود؛ پیر زنان و پیر مردان قبیه که با دوک دستى ، نخ مى رشتند؛ مردى که از تنه درخت بلند خرمایى به کمک طناب با مهارت بالا مى رفت ... این کنجکاویها بیشتر ایام بین سه تا چهار سالگى او را پر مى کرد و هر چه بزرگتر مى شد، شوق دانستن و دیدن ، در وى شکوفاتر مى شد تا آنجا که یکبار در اواخر چهار سالگى از حلیمه تقاضا کرد او را همراه کسانى که با گوسفندان به صحرا مى رفتند، گسیل کند.
در آغاز پنجسالگى ، دیگر همچون مردان قبیله ، فصیح و رسا سخن مى گفت . پس دیگر نیازى به ماندن او در قبیله نبود؛ آخرین بارى که حلیمه او را به مکه و نزد مادر و پدر بزرگش برده بود، آنها به حلیمه یادآور شده بودند که تا هنگام پنجسالگى ، وى را برگرداند. همین بار بود که وقتى با هم از مکه به قبیله باز مى گشتند محمد خود سر صحبت را باز کرده و از حلیمه پرسیده بود:
-
مادر جان ، من دو تا مادر دارم ؟
-
چرا این را مى پرسى عزیزم ؟
-
چون هر وقت مى خواهیم به مکه برویم مى گویى برویم دیدن مادر.
-
پسرم ، درست گفته ام ؛ مادر اصلى تو اوست ؛ او آمنه نام دارد؛ آن مرد پیر که تو را مى بوسید، پدر بزرگ تو بود که رئیس و بزرگ مکه است ؛ مادرت براى آنکه تو از وبا درامان باشى ، چهار سال پیش تو را به من سپرد و چون من به تو شیر داده ام ، منهم مادر شیرى تو هستم . البته مادرت مى خواست که زبان و سخن گفتن فصیح را هم در قبیله ما بیاموزى . مکه ، شهر است ، بزرگ است ، از همه جا، همگان در آن رفت و آمد مى کنند؛ همین ها، زبان مردم آنجا را مخلوط کرده اند... چطور بگویم که تو نازنین کوچولو بفهمى ؟
-
مى فهمم مادر جان ، ما چون خودمان با خودمان حرف مى زنیم ، بهتر صحبت مى کنیم ؛ آنها چون با غیر خودشان نیز صحبت مى کنند و هم صحبت مى شوند، به خوبى ما حرف نمى زنند.
-
آفرین عزیزم ؛ تو که از من هم بهتر مى فهمى و بهتر سخن مى گویى .
در پایان پنجسالگى ، یکروز حلیمه ، محمد را با خود برداشت و به مکه برد و به آمنه سپرد. وقتى مى خواست باز گردد، محمد به وضوح بیتاب بود؛ دست در گردن آمنه افکند و تلخ گریست . حلیمه نیز اشک مى ریخت . اما چاره اى نبود؛ پس او را چند بار بوسید و به او گفت :
-
عزیزم ، من گاهى به دیدن تو خواهم آمد؛ و با شتاب او را ترک گفت ؛ در حالیکه محمد هنوز به پهناى صورت مى گریست . اما مادرش آمنه هم ، چندان مهربان بود که به زودى ، جاى خالى حلیمه را پر کرد.
در کنار مادر 
با آنکه محمد پیش از آمدن به آغوش مادر، چند بار مکه را دیده بود، اما از آن پیش ، هیچگاه فرصت نیافته بود در آن زندگى کند. مکه را با انسى که به قبیله و صحرا و زندگى در هواى آزاد آنجا داشت ، تا مدتى بر نمى تافت ؛ اما به زودى با توجه بیش از حدى که مادر، پدر بزرگ و عموها به ویژه ابوطالب و دیگر زنان و مردان بنى هاشم به وى نشان مى دادند، با فضاى مکه ماءنوس ‍ شد. همبازیهاى بیشتر، تنوع و رنگارنگى جایها، لباسها، کردارها، همه و همه کنجکاوى کودکانه او را بیشتر از محیط قبیله ، سیراب مى کرد اما گاهى دلش براى همبازى دیرینه اش عبدالله و پرستارانش انیسه و شیما و دایه اش ‍ حلیمه تنگ مى شد...
گاهى نیز با وجود تنوع محیط مکه ، دلش از بسته بودن چشم انداز آن مى گرفت : دور تا دور کوه بود و خانه ها، اغلب تنگ و گذرگاههاى بین خانه ها، باریک . او در صحرا چشم گشوده بودو محیطهاى بسته را دوست نمى داشت به یاد مى آورد که در صحرا گاهى جلوى خیمه مى نشست و به شترانى که قبیله را به سوى دشت ترک مى کردند، مى نگریست ؛ به حرکت آرام و آهسته آنها که دور و دورتر مى شدند نگاه مى کرد تا وقتى که شتران در سینه دشت ، به چشم او چون نقطه ، کوچک مى شدند، و کوچکتر، تا دیگر آنها را نمى دید اما فراسوى آنها، افق براى دورتر رفتن هنوز جا داشت . در حالیکه در مکه هر جا ایستاده بود تا مى خواست کبوتر وحشى نگاهش را پرواز دهد، هنوز برنخاسته به صخره هاى کوهساران مى خورد و بال و پر شکسته دوباره به لانه چشمهایش باز مى گشت . به همین جهت ، چند بار از مادرش پرسیده بود:
-
مادر! شما نمى خواهید سفر کنید؟
و مادر که منظور اصلى او را در نمى یافت ، گفته بود:
-
نه پسرم .
با این وجود، در کنار مادر دستاوردهاى دیگرى داشت : گرچه دایه اش ‍ حلیمه خیلى خوب حرف مى زد اما مادرش حرفهاى خیلى خوب مى زد؛ مادرش به او گفته بود که جد اعلاى او ابراهیم خلیل و فرزندش اسماعیل خانه کعبه را در همین مکه ساخته بودند، در همان مکان که هر روز به نزد پدر بزرگ مى رفت ، و اینکه آنها پیامبر خدا بودند و اینکه بتهایى که روى صفا و مروه گذاشته بودند یا آنهایى که در خانه کعبه بود و یا حتى آنهایى که بعضى در دست خود مى گرفتند و با خود به هر سو مى بردند و آنرا خدا مى دانستند همه نشانى هاى نادانى مردم بود و آنها خدا نبودند.
مادرش از پدرش و جوانى و زیبایى و مهربانى او سخن مى گفت و اینکه چگونه با او ازدواج کرده بود. مهمتر از همه اینکه مادر به او مى گفت که او باید قدر خودش را بسیار بداند؛ چون شنیده است که در بزرگى پیامبر خواهد شد. محمد این سخنها را که مادر شباهنگام و پیش از آنکه بخوابد، براى او مى گفت خیلى دوست مى داشت . البته قصه هاى کنیزشان ام ایمن را هم که اسم اصلى اش برکه  و اصلا حبشى بود، خیلى دوست داشت .
همین ام ایمن بود که چند ماه بعد به او مژده داد که قرار است با مادر و او به یثرب و به زیارت قبر پدر بروند.
در راه یثرب  
روز حرکت ، محمد سراز پا نمى شناخت ، شش سالش تمام شده بود و در آغاز هفت سالگى بود و فکر سفر، شتر سوارى و دیدن جاهاى ناشناخته ، قند در دلش آب مى کرد. ابوطالب شترها را که دو نفر بودند خوابانده بود تا آنها را سوار کند. یکى را او و مادرش سوار شدند و دیگرى را با اندک توشه و لباس و مشکهاى آب بار کرده بودند تا ام ایمن روى بار سوار شود؛ ابوطالب هم سوار اسب خود شد و همراه آنان راه افتاد.
محمد، از مادرش پرسید:
-
عمو هم با ما مى آید؟
-
نه مادر جان ، عمو چند گام براى بدرقه ما همراهمان مى آید و بر مى گردد.
چند صد گام آنسوتر، ابوطالب خداحافظى کرد و سر اسب را باز گرداند و به سرعت باز گشت . محمد که سر برگردانده بود تا رفتن عمو را ببیند، پس از دور شدن وى به مادر گفت :
-
عمو، چه اسب زیبایى دارد و چقدر تیز مى دود!
-
آرى پسرم .
-
چرا ما با اسب نمى رویم ؟
-
اسب را مردان براى جنگ و کارهاى دیگر خود لازم دارند؛ به اضافه سفر با شتر امن تر است ؛ چون هر کس ببیند مى فهمد که ما مسافریم نه جنگجو.
-
با شتر چقدر طول مى کشد تا به یثرب برسیم ؟
-
چهارده روز.
-
آنجا به خانه چه کسى خواهیم رفت ؟
-
به خانه دائى هاى تو از طائفه بنى عدى بن النجار.
-
شبها کجا خواهیم خفت ؟
-
اینطور که ما راه مى رویم ، هر شب به یک آبادى یا قبیله در سر راه خواهیم رسید؛ آنها به ما جا و پناه خواهند داد. در این راه دائما مسافر رفت و آمد مى کند؛ به زودى تو خود مسافرانى را خواهى دید که از سوى مقابل مى آیند تا به مکه بروند و یا کسانى را خواهى یافت که از آبادیهاى اطراف براى رفتن به یثرب با ما همراه خواهند شد.
تمام چهارده روز تا رسیدن به یثرب ، محمد از مادرش با پرسشهاى پیاپى عطش کنجکاویهاى کودکانه خود را سیراب مى کرد و یا به دیدن راه و صحرا و کوهها و دیدنیهاى دیگر بین راه مى گذرانید و هر وقت هم خسته مى شد، چون جلوى مادرش سوار بود، به سینه تکیه مى داد و مى خوابید. رویهم با وجود خستگى ، بسیار به او خوش گذشت .در یثرب  
محمد شهرى به این آبادانى و سرسبزى ندیده بود، دورتادور شهر تا چشم کار مى کرد نخلستانهاى سرسبز بود و حتى کشتزارها و خانه ها در محله هایى اندک دور از هم ، انگار خود را لابلاى نخلها پنهان کرده بودند.
با مادرش و ام ایمن به خانه دائیها وارد شدند. دائیهایش و خاندان آنها، به او و به مادرش بسیار احترام مى گذاشتند. طائفه بنى عدى بن عبدالنجار مى خواستند آنها را در خانه خود نگه دارند اما آمنه نپذیرفت و خواهش کرد اجازه دهند در دارالنابغه بمانند و گفت یکماه در یثرب خواهند بود.
محمد، نخست در نمى یافت که چرا مادرش به ماندن در دارالنابغه ، اصرار مى ورزد اما وقتى به آنجا رفتند آمنه به او، قبرى را در وسط آن خانه نشان داد و گفت :
پسرم ، این قبر پدر توست . او در همین شهر وقتى که از سفر شام باز مى گشت بیمار شد و دائیهاى تو از او پرستارى مى کردند؛ وقتى خبر به مکه رسید، یعنى همان کاروانى که او در آن بود، به مکه آمدند و به پدر بزرگت عبدالمطلب اطلاع دادند، او عموى بزرگت حارث را به یثرب فرستاد؛ اما دریغا که هنوز عمویت در راه بود و به یثرب نرسیده بود که پدرت مرد و دائیهایت او را در اینجا دفن کردند...
محمد، کنار قبر پدرش نشست و دستهاى کوچکش را روى آن گذارد و ساکت ماند؛ و دید که مادرش ، زیر لب با قبر پدرش سخن مى گوید و آرام آرام اشک مى ریزد؛ کم کم آنقدر بیتاب شد که شانه هایش از گریه تکان مى خورد و ام ایمن که پشت سر او مغموم ایستاده بود و او هم مى گریست ، مادرش را از کنار قبر بلند کرد.
تمام یکماه که در یثرب بودند، در اطاقى در همان خانه ساکن بودند، به جز اوقاتى که دائیها آنان را به شام یا ناهار میهمان مى کردند؛ تازه باز دوباره به همانجا باز مى گشتند. آمنه هر روز به کنار قبر مى رفت و با عبدالله سخن مى گفت .
محمد گاهى با ام ایمن و گاهى با پسردائیها، در یثرب گردش مى کرد. در نزدیکى دارالنابغه ، برج طائفه بنى عدى بن النجار قرار داشت ؛ محمد تقریبا هر روز بالاى آن مى رفت ؛ یکروز یک پرنده روى برج نشسته بود؛ محمد به هواى گرفتن آن آهسته خود را به بالاى برج رساند، اما قبل از او دخترکى همسال خودش کنار برج کمین کرده بود و در همان فکر بود و با دیدن محمد، با دست به او اشاره کرد که آرام و بى صدا باشد اما تلاش آنها به ثمر نرسید و پرنده ، پرواز کرد؛ و این آغاز آشنایى با یک همبازى تازه شد. به خصوص وقتى که محمد نام او را پرسید دانست که نام وى انیسه  است و محمد به او گفته بود که من یک خواهر رضاعى دارم که نام او نیز انیسه است (75).
اما خاطره اى که محمد از آن سفر هرگز فراموش نکرد، آموختن شنا در کنار پسردائیهایش در منبع بزرگ آب طائفه دایى اش در کنار چاه بنى عدى بن النجار بود. محمد با ذکاوتى که داشت توانسته بود در همان مدت یک ماهى که در یثرب اقامت داشت ، شنا را در آن محل ، بسیار خوب بیاموزد(76)
یکروز هم وقتى با ام ایمن از جایى مى گذشتند، چند تن از یهودیان مدینه به آنها برخوردند، یکى از ایشان با دیدن محمد، قدرى در چهره او خیره شد، پس از آن نام او را از ام ایمن پرسید و نام پدرش را. بعد به ام ایمن گفت : (این پسر، پیامبر این امت است ، و این شهر ( یثرب )، محل هجرت اوست (77)
توقف یکماهه در یثرب ، گرچه به پایان خود نزدیک مى شد اما براى محمد بسیار جالب بود. تنها دیدن خانه اى که پدرش در آن جان باخته و همانجا دفن شده بود، دلش را مى فشرد؛ ولى در کنار این غم ، شادى هاى بسیارى هم وجود داشت . بازیهایى که در طول این مدت با انیسه و همبازیهاى دیگرش کرده بود، گردش با ام ایمن در شهر و دیدار خویشاوندان مادرش و چیزهاى دیگر... اما در میان تمام اینها، هیچیک به اندازه شنا کردن با پسردائیها در کنار چاهى که متعلق به آنها بود، شادى آور و مفید نبود(78). پسردائیهایش برخى از او بزرگتر بودند و شنا خوب مى دانستند. نخستین روزى که او را همراه بردند، هرگز از یاد نمى برد: آفتاب در بلندترین جایگاه بود و هوا تبدار و گرم و کوچه هاى یثرب خلوت ؛ همه در آنوقت روز براى خوردن ناهار و استراحت پس از آن در خانه هاى خود به سر مى بردند. فقط گاهى عابرى از کوچه اى مى گذشت . جاى جاى چند شتر آرام و بى صدا نشسته بودند و نشخوار مى کردند و سر خود را در پناه سایه کوتاه نخلى نگهداشته بودند که از دیوار همسایه ، بیرون زده و بر آن غبار پاى رهگذران ؛ نشسته بود.
برکه اى که قرار بود در آن شنا کنند کوچک اما عمیق بود؛ چاهى کنار آن کنده بودند که بالاى آن اهرمى و قره قره اى و دلوى قرار داشت و طنابى به آن دلو بسته بود که سر دیگر آن به شترى متصل بود؛ دلو بسیار بزرگ بود شتر را پشت به چاه پیش مى راندند و دلو، پر آب ، بالا مى آمد و طورى تعبیه کرده بودند تا در ناوکى کنار چاه سرازیر شود؛ آنگاه از آن جا به برکه هدایت مى شد. و وقتى شتر مسیر آمده را دور مى زد، دلو خود به خود به ته چاه برمى گشت . محمد با این نوع چاهها آشنا بود. در قبیله بنى سعد بن بکر، یکى دو تا از آنها را دیده بود. غیر از پسر دائیها، کودکان دیگرى هم براى شنا به آنجا آمده بودند. بچه ها از برآمدگى هاى کنار برکه خود را به داخل آب مى افکندند و مثل ماهى ، شنا مى کردند... محمد هم مى خواست مانند آنها همین کار را از همانجا انجام دهد اما یکى از پسردایئها به او گوشزد کرده بود آب در آن قسمت خیلى گود است و او هنوز شنا نمى داند. آنگاه همان پسر دائى او را به قسمت کم عمق ترى برد و در آنجا به او آموخت که چگونه باید خود را روى آب نگهدارد... و چگونه روى آب حرکت کند... چند روز بیشتر طول نکشید که او بسیار خوب شنا را آموخت ؛ و از آن پس هر روز همانجا مى رفت و با کودکان دیگر از برآمدگى هاى کنار برکه به عمیق ترین قسمت مى پرید و تمام طول برکه را با شنا مى پیمود. در آن هواى گرم ، به راستى شنا بازى فرحبخشى بود!
افسوس که این سفر زود به پایان مى رسید زیرا ام ایمن مى گفت بزودى خواهند رفت ؛ افسوس .
در راه بازگشت  
به همان ترتیب که از مکه آمده بودند، مشکهاى آب و رهتوشه و لباسها و رواندازها را بر یک شتر بار کرده بودند ام ایمن سوار شد و بر شتر دیگر که بار نداشت او و مادرش سوار شدند. دائیها و دائى زاده ها(79) تا دروازه آنان را بدرقه کردند. محمد در طول راه دریافت که مادرش آرامش و نشاطى را که به هنگام آمدن از مکه در او به چشم مى خورد، دیگر ندارد. نخست پنداشت شاید به خاطر دیدن قبر پدر، این حالت به او دست داده است زیرا هنگامى که آخرین بار در کنار او قبر را زیارت مى کرد، ملاحظه کرده بود که مادرش ‍ مثل بار اول ، بسیار گریست ؛ اما شباهنگام که به نخستین منزل بین راه رسیدند و دریافت که مادر شام نخورد و تک تک سرفه هم مى کرد، نگران شد. ام ایمن هم چند بار از حال مادرش پرسیده بود و او هر بار جواب داده بود که چیز مهمى نیست .
روزهاى بعد، حال مادرش بدتر شد. حالا دیگر هم او و هم ام ایمن مى دانستند که حال مادرش خوب نیست و ام ایمن چند بار اصرار کرده بود که به یثرب باز گردند، اما مادرش نپذیرفته بود تا به ابواء رسیدند. ابواء آبادى کوچکى سرراهشان بود؛ شب را در آنجا ماندند. حال مادرش خیلى بدتر شده بود اما محمد چون خسته بود، خوابید. صبح که برخاست ، مادرش هنوز خوابیده بود. محمد به ام ایمن گفت :
-
مادر را بیدار نمى کنى تا راه بیفتیم ؟
-
نه عزیزم ، اینجا مى مانیم تا حال مادر بهتر شود، آنگاه حرکت خواهیم کرد.
در این هنگام مادرش چشمهاى خود را گشود و چشمانش فروغى نداشت ؛ رنگش هم زرد شده بود. با اینکه سى سال بیشتر نداشت ، اکنون شکسته به نظر مى رسید. صدایش هم بسیار ضعیف شده بود. دل در سینه کوچک محمد فرو ریخت ؛ اما به روى خود نیاورد. پیش رفت و کنار مادر نشست و دست او را در دست گرفت و در حالیکه به زحمت اشک خود را نگهداشته بود که فرو نریزد، در چشم مادر خندید.
مادر دستش را از دست محمد رهانید و آن را بالا آورد و به گردن محمد انداخت و به سوى خود کشید و او را به سینه خود چسباند و چهره و پیشانى و سر او را بوسید؛ آنگاه به وى گفت :
-
عزیز مادر، نمى دانم خداوند براى تو چه سرگذشتى رقم زده است ؛ پدرت را پیش از آنکه به دنیا بیایى از دست دادى ، بعد که به دنیا آمدى من شیر نداشتم و دیگران به تو شیر دادند. بعد هم به خاطر ترسى که از وباى مکه داشتم مجبور شدم تو را حدود 5 سال به قبیله بنى سعد بن بکر بن هوازن ، بفرستم ؛ گرچه حلیمه واقعا از تو خوب مراقبت کرد و نیز تو در آنجا زبان فصیح عربى را هم آموختى ؛ اما من از دیدار تو و تو از دیدار من محروم ماندیم ؛ چند ماهى بود که دلخوش بودم که در کنار تو خواهم بود؛ آنهم اینطور شد...
اشک از گوشه چشمهاى زیبا اما بیفروغ آمنه ، بر گونه هایش غلتید. محمد هم نتوانست خود را نگهدارد و گریست و به مادر گفت :
-
مادر جان ! بلند شو به مکه برویم ؛ آنجا پدر بزرگ و عموها طبیب مى آورند، خوب مى شوید.
-
نه پسرم ، گمان نمى کنم خوب شوم ؛ اما خداوند بزرگ و مهربان از تو پشتیبانى خواهد کرد؛ نگران نباش .
آنگاه به ام ایمن که آرام آرام مى گریست رو کرد و گفت :
-
من حال خود را مى دانم ، من دیگر بر نخواهم خاست ... محمد را بعد از خدا به تو مى سپارم که او را تا مکه برسانى و به پدر بزرگش عبدالمطلب بسپارى .
-
نه خانم ، این سخن را نگویید. من الان مى روم و از اهالى اینجا کمک خواهم خواست ؛ شاید کسى دوایى داشته باشد و بهبود یابید...
ام ایمن منتظر نشد و بیرون دوید.
آمنه ، سر محمد را دوباره به سینه خود چسباند و اشکهاى روى گونه او را پاک کرد و چهره اش را بوسید و دستش را در دست گرفت و آهى بلند کشید و باز آهى بلندتر و سپس جاودانه فرو خفت .
محمد پنداشت که مادرش به خواب رفته است ؛ هنوز دست او در دست مادرش بود. خم شد و به طورى که بیدار نشود، چهره مادر را بوسید و همچنان بى حرکت کنار او نشست . جراءت نمى کرد دستش را از دست مادر بیرون آورد؛ مى ترسید با این کار، او را از خواب بیدار کند.
سر قبر مادر، تمام اهالى ابواء که در دفن او شرکت کرده بودند، دلشان براى کودک او مى سوخت ؛ زیرا اگر چه نجیب و آرام مى گریست اما یکسره مى گریست و مادر مادر از زبانش نمى افتاد.
محمد نمى توانست باور کند؛ همین دیروز روى شتر، جلوى مادرش نشسته بود و پشتش را به سینه او چسبانده بود و با او سخن مى گفت . درست است که حالش چندان خوب نبود اما هر چه از او مى پرسید با مهربانى جواب مى داد... اما حالا مى دید که همان مادر مهربان را در گودالى که جلوى آن ایستاده بود، گذاشته و روى او خاک ریخته بودند. ام ایمن هم حالى بهتر از محمد نداشت ولى سعى مى کرد برخود مسلط باشد و محمد را دلدارى دهد.
محمد و ام ایمن آنشب را در ابواء ماندند چون به جایى نمى رسیدند؛ و فردا به راه خود به سوى مکه ادامه دادند.
در مکه ، زنان بنى هاشم چند روز بر آمنه ، مویه کردند و یاد او را گرامى داشتند. عبدالمطلب محمد را با کنیزش ام ایمن ، به خانه خود آورد و در این هنگام محمد شش سال و سه ماه داشت . عبدالمطلب که از نخست نیز این کودک را چون جان دوست مى داشت . اکنون با مردن آمنه ، بیشتر به وى توجه مى کرد؛ بیشتر اوقات او را با خود به کنار کعبه مى برد و بر مسندى که براى وى در آنجا ساخته بودند، کنار خود مى نشانید.
محمد هم به پدر بزرگ خیلى دلبسته بود. یک روز که در قسمتى از کنار کعبه فرشى گسترده و مسند عبدالمطلب را بر آن نهاده بودند و بزرگان قریش و فرزندان عبدالمطلب برآن نشسته و منتظر عبدالمطلب بودند، محمد از راه رسید و چون همیشه در کنار پدر بزرگ مى نشست ، یکراست به طرف مسند رفت و با آنکه پدر بزرگ هنوز نیامده بود، بر مسند او نشست و منتظر ماند تا بیاید.
یکى از بزرگان قریش با آنکه او را مى شناخت و مى دانست که نوه عبدالمطلب است ، با این حال ، به احترام عبدالمطلب ، به محمد گوشزد کرد:
-
آن جا، مسند رئیس مکه است و کودکان نباید بر آن بنشینند؛ مى بینى که حتى هیچک از ما بزرگترها و هیچکدام از عموهایت هم بر آن مسند ننشسته اند...
محمد با شرم کودکانه و نجابتى که داشت ، شرمگین شد و مى خواست برخیزد؛ یکى از عموهایش هم جلو آمد که دست او را بگیرد و از آنجا برخیزاند و در کنار خودش بنشاند اما ناگهان عبدالمطلب از راه رسید و چون نگاهش به این منظره افتاده ، از همان ابتداى مجلس ، بلند گفت :
-
پسرم را رها کنید، به خدا قسم که او مقامى ارجمند دارد؛ و همانجا، جاى اوست ...(80).
افسوس که عمر پدر بزرگى بدین مهربانى ، دیرتر نپایید؛ و درست در روزى که محمد، هشت سال و هشت ماه و هشت روز از عمرش گذشته بود، عبدالمطلب وفات یافت (81).
البته پدر بزرگ مانند مادرش غریبانه نمرد؛ تمام مکه با اطلاع از مرگ وى ، دست از کار کشیدند و در تشییع او شرکت کردند؛ محمد هم در مراسم در کنار 12 عمو و 6 عمه و سایر خاندان بنى هاشم و تمام قریش و همه اهالى مکه ، شرکت داشت . پدر بزرگ را به نقطه اى در مکه که حجون نام داشت بردند.
زنان بنى هاشم مویه مى کردند؛ محمد در کنار عموى همسن خود حمزه ، مى گریست . وقتى پدر بزرگ را در حالیکه در بردهاى یمانى کفن کرده بودند، در خاک مى نهادند، محمد با به خاطر آوردن مراسم خاکسپارى مادرش در ابواء، هم براى پدر بزرگ و هم براى مادر خود مى گریست و همانطور که به یاد آخرین سخنان مادرش بود، به یاد آخرین سخنان پدر بزرگش افتاد که روز پیش در بستر مرگ به عمویش ابوطالب گفته بود(82):
-
اى عبدمناف (83)، تو را پس از خود درباره یتیمى که از پدرش جدا مانده ، سفارش مى کنم . او در گهواره پدرش را از دست داد و من براى وى چون مادرى دلسوز بودم که فرزند خود را تنگ در آغوش مى کشد. اکنون براى دفع (هر) ستمى و استوار کردن (هر) پیوندى ، به تو از همه فرزندانم امیدوارترم (84).
در پایان مراسم ، ابوطالب دست او را گرفت و روى او را بوسید و به او دلدارى داد و با خویش به خانه خود برد. ابوطالب و زبیر و پنج تن از عمه هایش ، با پدر وى عبدالله ، همه از یک مادر نبودند و به اصطلاح ، ابوطالب عموى تنى محمد بود(85).
نوجوانى 
نخستین سفر به شام  
ابوطالب اگر چه پس از پدر رئیس مکه و قریش شد اما به سبب داشتن عائله سنگین و نداشتن درآمدهایى که سایر سران قریش از آن برخوردار بودند، فقیر بود(86)؛ به همین دلیل تصمیم گرفت در سفر سالانه قریش به شام شرکت کند. محمد در این هنگام دوازده سال داشت و در خانه ابوطالب در کنار فرزندان او به ویژه زیر نظر فاطمه (87)، زن ابوطالب ، در کمال آرامش و امنیت زندگى مى کرد. فاطمه زنى بسیار مهربان بود و نسبت به پیامبر مادرانه رفتار کرد. یک شب وقتى که لباس به او مى پوشانید به وى گفت :
-
پسرم ، این لباس را از بس شسته ام ، کهنه شده است ؛ اگر عمویت در سفرى که فردا در پیش دارد، موفق شود و سود خوبى ببرد، براى تو و همه بچه ها، لباس نو خواهد خرید.
-
همین لباس هم خوبست مادرجان ؛ عمو کجا مى خواهد سفر کند؟
-
همراه با کاروان تجارى قریش به شام مى رود.
-
مگر عمو رئیس مکه نیست ؟ پس با کارها چه مى کند؟
-
لابد در این دو سه ماه تا برگردد براى خود جانشینى تعیین مى کند.
-
آیا عمو مرا هم با خود مى برد؟
-
تو خیلى کوچکى ، تازه دوازده سالت تمام شده است ؛ تو نمى توانى همراه این کاروان بروى .
-
من مى توانم در ردیف عمو روى شتر سوار شوم ؛ پیاده هم مى توانم بروم .
-
به خاطر سوار بودن یا پیاده بودن نمى گویم ؛ قافله هاى تجارى ، با خود اشیاء قیمتى زیادى به شام مى برند و آن را آنجا مى فروشند و پول و اشیاء قیمتى زیادى از آنجا به مکه مى آورند؛ بنابراین ممکن است در مسیر طولانى سفر، در هنگام رفتن یا برگشتن مورد حمله غارتگران قرار بگیرند؛ اگر تو در میان قافله باشى ، جانت به خطر مى افتد.
-
ولى من نمى ترسم ؛ من هم با آنها مى جنگم .
فاطمه به خنده افتاد و او را بوسید و گفت : به هر صورت این موضوعى نیست که من بتوانم درباره آن تصمیمى بگیرم ؛ تا چند لحظه دیگر عمویت ، به خانه مى آید؛ خودت با او در میان بگذار.
وقتى ابوطالب به خانه آمد بسیار دیر هنگام بود، در حالیکه تمام اهل خانه جز فاطمه که منتظر شوهر خود بود و محمد، مدتى بود به خواب رفته بود. فاطمه هر چه خواست او را متقاعد کند که بخوابد، نپذیرفته بود زیرا مى دانست کاروان صبح زود حرکت مى کند و ممکن بود جا بماند. او مى خواست با عمو سخن بگوید و از او بخواهد که وى را همراه خود ببرد.
ابوطالب از بیدار ماندن محمد تعجب کرد و با مهربانى پرسید:
-
چرا تا این وقت شب بیدار مانده اى ؟
-
مى خواستم با شما صحبت کنم .
-
در چه مورد؟
-
شما فردا به سفر شام خواهید رفت ؛ من بیدار ماندم تا از شما بخواهم مرا هم با خود به این سفر ببرید! اشک در چشمهاى ابوطالب جمع شد؛ پیش ‍ رفت و برادرزاده خود را در آغوش گرفت و بوسید و بعد به او گفت :
-
مدتهاست از این و آن درباره تو سخنهایى مى شنوم . پدرم از پدرانش ‍ شنیده بود که تو آینده تابناکى در پیش دارى . به همین جهت من بر جان تو بیم دارم و ممکن است برخى به جان تو گزند برسانند؛ همانهایى که نمى خواهند چنین مردى از قریش و از بنى هاشم برخیزد. چه مى دانم ؟ شاید هم افراد دیگرى به جهات دیگر، همین قصد شوم را داشته باشد؛ به همین جهت با عده اى صحبت کرده ام که از فردا مراقب تو باشد(88) تا من برگردم زیرا نمى توان تو را با کاروان همراه برد.
-
چرا عموجان ؟
-
چون تو هنوز کودکى و ممکن است کاروان مورد حمله قرار بگیرد.
فاطمه همسر ابوطالب که ایستاده بود و به سخنان آنها گوش مى داد، گفت :
-
من این مطلب را به او گفته ام ...
محمد که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت :
-
ولى ...
و دیگر نتوانست به سخن ادامه دهد و اشک از دیدگانش سرازیر شد.
ابوطالب ، دوباره او را در آغوش گرفت و بوسید. دلش فشرده شد. به یاد آورد که شاید محمد در دل مى گوید: عمو جان ، تو مرا با خود نمى برى ولى اگر پدرم زنده بود، حتما مرا با خود مى برد؛ بنابراین تصمیم گرفت که او را با خود بردارد؛ پس به او گفت :
-
بسیار خوب ؛ پس زودتر بخواب ، صبح باید زود حرکت کنیم .
محمد، از شادى سراز پا نمى شناخت ؛ دست در گردن عمو انداخت . هنوز اشک از چشمانش فرو مى ریخت و در همانحال مى خندید، او را بوسید و گفت :
-
متشکرم عمو جان ، متشکرم .
کاروان بسیار بزرگ و با شکوه بود. چندین شتر کالاها را حمل مى کردند و شتران بسیار دیگرى آذوقه و آب همراهان کاروان و اسباب و ابزار و وسایل مختلف را چند شتر هم خار و بوته و هیزم و چوب براى پخت و پز و سوخت کاروان ، بر پشت داشتند. غیر از صاحبان کالاها یا نمایندگان و کارگزاران آنها و غلامان ، شمارى رزمنده مسلح نیز براى احتیاط همراه کاروان بود و اینان بخصوص سوار بر اسب بودند تا به هنگام واقعه ، چابکتر جنگ و گریز کنند.
این سفر براى محمد بسیار جالب بود: علاوه بر آنکه از سرزمینهاى تمدنهاى گذشته مثل وادى القرى ، مدین و دیار ثمود دیدار مى کرد، مناظر و چشم اندازهاى سرسبز و رؤ یایى سرزمین شام را نیز مى دید. تا آنروز، آنقدر آب و سبزه ، آنقدر چشمه و جویبار و رود و آنقدر درخت و مرتع و آن اندازه دشتهاى پرگل و گیاه و زمردین ندیده بود... به علاوه روستاها و شهرهاى فراوان با مردمان گوناگون و عادات و آداب و رسوم و عقاید متفاوت و لباسهاى رنگارنگ و انسانهایى با رفتارها و گفتارهاى متفاوت .
از جمله این کسان راهبى بود که گفتند سالیان دراز در بصرى (89) درون صومعه خود مشغول عبادت است و مسیحیان آن منطقه به زیارت او مى روند و گاهى به هنگام عبور کاروانها، بیرون مى آید و با کاروانیان دیدار مى کند.
پیش از آنکه به بصرى برسند، عمویش این مطالب را درباره آن راهب ، براى وى گفته بود.
اکنون نزدیک بصرى بودند. شهر در سمت راست راه افتاده بود و صومعه بحیرا سمت چپ . محمد از عموى خود پرسید:
-
راستى عمو جان ، نام آن راهبى که مى گفتید در این دیر زندگى مى کند، چیست ؟
-
بحیرا.
-
ممکن است ما او را ببینیم ؟
-
ممکن است در مدتى که ما جلوى صومعه اطراق مى کنیم ، بیرون بیاید؛ در آن صورت ما او را حتما خواهیم دید.
-
شما قبلا او را دیده اید؟
-
نه ، من هم تاکنون او را ندیده ام ولى بسیارى از کسانى که با کاروان قریش ‍ به شمال آمده اند او را دیده اند و براى دیگران تعریف کرده اند. در مکه تقریبا همه او را مى شناسند.
کاروان جلوى صومعه اطراق کرده بود؛ پیش از آنها کاروانهاى دیگرى که از نقاط مختلف به شام مى رفتند یا از آن بر مى گشتند، همانجا بار انداخته بودند؛ علاوه بر اینان ، افرادى از مسیحیان اطراف و اکناف هم به شوق دیدار بحیرا، در گوشه و کنار به چشم مى خوردند. صداى شیهه اسبان بلند بود و نیز ناله شترانى که ساربانان ، آنها را وادار مى کردند زانو بزنند تا از میان بارشان چیزى بردارند. برخى کنار جویبارى که در دنباله چشمه اى روان بود چیزى مى شستند یا دست و روى را صفا مى دادند؛ برخى علوفه بر پشت داشتند و جلوى اسبان یا شتران خود مى ریختند؛ یکى ایستاده بود و به غلام خود دستورى مى داد؛ دیگرى با مردان مسلح کاوران گفتگو مى کرد و چیزهایى مى گفت که در میان همهمه افراد و غلغله صداى اسبها و شتران ، درست شنیده نمى شد....
در این هنگام ، همهمه ها از سمت صومعه به تدریج فرو خفت و کم کم همه کسانى که در زمین وسیع جلوى صومعه ، درهم مى لولیدند و غلغله بر پا کرده بودند، خاموش شدند و به سوى صومعه نگاه افکندند. نگاهها همه متوجه مردى شده بود نورانى و بلند قامت که طیلسانى بلند و سیاه بر دوشداشت و کلاهى نسبتا بلند و بى لبه ، از همان رنگ و همان جنس ، بر سر که تقریبا چهار ترک بود و ترکها در وسط به هم مى رسید و جمع مى شد. موهایى بلند از اطراف روى شانه او افشان بود. ریش بلند و فلفل نمکى اش ‍ تا روى سینه مى رسید. دستهاى لاغر اما سپیدش از آستین هاى بلند و گشاد طیلسان با انگشتهاى کشیده ، بیرون زده بود و با وقار و ابهت ؛ به طرف جمعیت مى آمد و عده اى راهب جوان با حفظ احترام وى ، در پشت سر، او از همراهى مى کردند. لبخند روحانى و ملایمى بر لب داشت و با چشمهاى درشت و شفاف و هوشمندش به یکایک افراد مهربانانه نگاه مى کرد و به احترام و سلام آنان با راءفت پاسخ مى گفت . گاه با دیدن کسى در میان جمعیت ، مى ایستاد و با او چند کلمه سخن مى گفت و دوباره به دیدار و باز دید خود از یکایک کاروانیان ، ادامه مى داد.
محمد که کنار عموى خود ایستاده بود و در میان جمعیت به این صحنه مى نگریست ؛ از عمو پرسید:
-
عمو جان ، این مرد نورانى همان بحیراست ؟
-
آرى ، عزیزم ، خود اوست .
-
عمو جان ، مردم چه احترامى به او مى گذارند، مى بینید؟
-
آرى عزیزم ، از پیش پاى او کنار مى روند تا بگذرد. مرد خداست ؛ خداى یگانه را مى پرستد باید هم محترم باشد.
لحظه اى بعد، بحیرا، به پیش روى محمد و ابوطالب مى رسد؛ با همان لبخند روحانى ، نخست به ابوطالب نگاهى مى افکند و سپس به محمد و رد مى شود اما هنوز گام دوم را بر نداشته است که سر را بر مى گرداند و دوباره به محمد مى نگرد؛ لبخند از لبانش محمد محو شده است ، باز مى گردد و پیش روى محمد مى ایستد.
بعد از ابوطالب مى پرسد:
-
این کودک با شماست ؟
-
آرى ، برادر زاده من است .
-
نام او چیست ؟
-
محمد فرزند عبدالله و آمنه که هر دو از دنیا رفته اند، یکى پیش از ولادت وى و دیگرى شش سال پیش .
-
نام دیگرى ندارد؟
-
مادرش هم او را احمد نامیده است .
بحیرا که چشم از محمد بر نمى دارد، از خود او مى پرسد:
-
چند سال دارى ؟
-
دوازده سال .
-
از کدام قبیله اى ؟
-
از قریش .
-
تو را به لات و عزى ، بتهاى بزرگ قبیله تان سوگند مى دهم که آنچه از تو مى پرسم ، درست پاسخ دهى .
-
مرا به نام لات و عزى مپرس که هیچ چیز را چون این دو بت ناخوش ‍ نمى دارم (90)، من به خداى یگانه ایمان دارم .
-
عالى است ، عالى است . خود اوست .
راهب از شادى ، دستهاى خود را به هم کوفت . ابوطالب که از حرکات و گفتار راهب در شگفت مانده بود پرسید:
-
چه چیز عالى است ؟ چه در یافته اید؟
-
نام برادرزاده تو را در کتابهاى مقدس گذشتگان خوانده بودم و نشانه هاى او را نیز. او برگزیده خداست ؛ در آینده پیامبر خواهد شد و آخرین پیامبر خدا خواهد بود. باید مراقب او باشى ، به ویژه یهودیان اگر بفهمند به او گزند خواهند رسانید.
ابوطالب تا بازگشت به مکه لحظه اى از برادرزاده خود چشم برنداشت .
چوپانى  
ابوطالب برادرزاده زیبا و نجیب و آرام خود را بسیار دوست مى داشت زیرا هر چه بزرگتر مى شد، وقار و آرامش و نجابت وى و درستى و پاکى اش ‍ نمودارتر مى گشت و به ویژه که مى دید این برادرزاده هم مانند خود او، به بتها، وقعى نمى نهد و به خداى یگانه ایمان دارد؛ اما از بیکار ماندن او رنج مى برد تا یکروز وقتى که مشغول گفتگو با سران قریش بود، یکى از آنان به وى خبر داد که گوسفندان اهالى مکه ، در ناحیه قراریط(91) نیاز به چوپان دارد. همانجا به فکرش خطور کرد که محمد را براى شبانى آن گوسفندان به قراریط بفرستد اما به آنان چیزى نگفت . مى خواست مطلب را با برادرزاده اش که اکنون 15 ساله بود، در میان بگذارد و نخست نظر خود او را بپرسد؛ پس وقتیکه به خانه آمد، از محمد پرسید:
-
دوست دارى چوپانى کنى و گوسفندان مردم مکه را بچرانى ؟ محمد که دلش براى دیدن صحرا و هواى آزاد و محیط باز لک مى زد، بى درنگ گفت :
-
آرى عمو جان ؛ دوست دارم .
-
بسیار خوب ؛ مى گویم برایت چوبدست و توشه و مشک آب و هر چه نیازى دارى فراهم کنند و آنگاه همراه یکنفر تو را به قراریط مى فرستم . اگر کارت را خوب انجام بدهى ، مزدى هم به تو خواهند داد.(92)
اواخر اسفند بود و اوایل گل و سبزه . خارهاى صحرایى اطراف قراریط، تک تک از سایه بان سنگى یا بر شیب ملایم تپه اى ، خود را به چشم مى کشاندند ولى از پایمال شدن و دسترس گوسفندان نیز که در همان حوالى مى چریدند، در امان نبودند.
محمد، بالاى خود را چشمه آفتاب صبحگاهى مى شست و از پس گله ، به آرامى پیش مى رفت . چوب شبانى را زیر بغل گرفته بود تا با هر دو دست ، نخستین مولود آن سال گله را، که بره دو روزه اى سپید موى و سیاه چشم بود، راحت تر در آغوش بفشارد.
میشى به همان رنگ ، با پستانهاى بر جسته ، از نزدیک پاى محمد دور نمى شد و گاه بره اش را در آغوش چوپان به صدایى گرم مى خواند و سر را بالا مى گرفت و با چشمهاى زیبا و درشت به شبان و بره ، حریصانه اما مطمئن و معصوم مى نگریست . در این حال گویى بر سپیدى چشمان میش ‍ با سیاهى مردمکها نوشته بودند: مادر، چشمانش جلوه روشن عطوفت مادرى بود.
محمد، در همان حال که بره را در بغل داشت ، پا به پاى گوسفندان راه مى سپرد و حرکات آنان را زیر نظر مى داشت . گاه ، سگ گله را به صدایى فرا مى خواند و او را با اشاره دست به سوى گوسفندى مى فرستاد که مى رفت از گله دور شود؛ گاهى نیز با نوایى و صدایى که بدان عادت کرده بود گوسفندان را به پیشروى وا مى داشت .
چون اندکى پیش رفت و به جایى رسید که علف بهترى داشت ، سگ را صدا کرد و گوشه اى خواباند؛ خود نیز، بر سر سنگى نشست . گوسفندان با خوابیدن سگ در مى یافتند که پیشروى لازم نیست و مى توانند بچرند و مشغول چرا شدند.
محمد که هنوز سبحانه نخورده است ، از کسیه توشه خود قدرى مویز و پنیر و گرده اى نان در مى آورد و با اشتها غذاى خود را مى خورد. سپس از مشک کوچک آبى که به همراه دارد، قدرى آب مى نوشد و سفره خود را جمع مى کند و در کیسه مى نهد.
بعد، به صحرا، به کوه و به آسمان مى نگرد؛ لحظه ها در تنهایى کند مى گذرند اما او با شکیبایى تحمل مى کند. تنهایى علاوه بر آنکه براى او، دستمایه شکیبایى ست ، باعث مى شود که در همه چیز دقیق بنگرد و درست بیندیشد؛ به گیاهان مى نگرد، به تنوع آنها؛ به رنگانگى گلها و برگها و ساقه هایشان و از خود مى پرسد چگونه از یک سرزمین ، در یک وجب خاک و در کنار هم چندین گیاه ، با چندین شکل و رنگ و طرح مى روید؟ لبه برگهاى این یک مضرس است ؛ آن یک صاف است ؛ و آن دیگرى دالبر دارد. آن یکى خار است ولى گلى فیروزه اى بر سر دارد؛ ساقه این یک پرز دارد و آن دیگرى ، صاف و صیقلى است . این خارها و این گیاهان خودرو، چه گلهاى ملوس و رنگارنگى دارند؛ آن یک سفید و آن دیگرى شنگرفى است .
آسمان را چه کسى بر فراز سر ما بر افراشته است ؟ ستارگان را چه کسى چون گلهاى نورانى ، در مزرع آن کاشته است ؟ چرا خورشید چنین منظم و همواره با نورى یکدست ، صبحگاهان از افق شرق بر مى آید و شامگاهان در افق غروب پنهان مى شود؟
ماه ، این چراغ شباهنگام ، نور خود را از که مى گیرد؟ چرا در آغاز هر برج نازک اندام است و تا شب چهاردهم منظم و بهنجار، اندک اندک بر آن مى افزاید تا بدر کامل مى شود و دوباره مى کاهد؟ چرا همین سگ که اکنون آن کنار خوابیده است با گوسفند فرق دارد؟ این شامه تیز و هوش و چابکى و وفا را چه کسى در او نهاده است ؟
این سؤ الها که پیاپى در جان محمد خلجان مى کند و افکار او را به خود مشغول داشته است ، دستاورد تنهایى اش در صحراست .
جنگ فجار 
چهار سال از روزى که محمد با عموى خود به شام رفته بود و یکسال از شروع چوپانى در قرارط (که شاید یکسال هم بیشتر نپایید)، مى گذشت و اکنون محمد شانزده ساله بود و همراه عموى خویش و تقریبا تمام قبیله قریش از مکه بیرون آمده و در بازار عکاظ حضور یافته بود. قبائل مختلف عرب که غالبا در طول سال ، با یکدیگر به جنگ مى پرداختند و یا به غارت کاروانها، دست مى زدند، میان خود قرار گذراده بودند که در چهار ماه سال از جنگ بپرهیزند؛ بنابراین قرار، جنگ چهار ماه ذیقعده ، ذیحجه ، محرم و رجب ، حرام بود.(93) در این ماهها، بازارهایى در نقاط مختلف عربستان تشکیل مى شد و همگان ، دوست و دشمن ، در آن به عرضه کالا و خرید و فروش ، مى پرداختند. دیدن این بازارها به ویژه بازار عکاظ که از مهمترین و مشهورترین بازارهاى عربستان بود، براى همه کس غنیمت بود. محمد هم که با عموى خود و سایر افراد قریش در بازار عکاظ حاضر شده بود، از دیدن آن لذت مى برد.
چاى سوزن انداختن نبود، هزاران نفر فروشنده ، در عکاظ کالاهاى خود را به معرض فروش گذارده بودند؛ همه نوع کالا هم به چشم مى خورد: پارچه هاى یمنى و مصرى و حبشى رنگارنگ ، ظروف سفالى با نقشهاى بسیار زیبا، سبدهاى دستباف ، جاجیم هاى خوش نقش ، وسایل و ابزار جنگى چون شمشیرهاى هندى تیز و کلاهخودهاى محکم و زره هاى زرکوب و تبرزینهاى کوتاه و نیزه هاى بلند و خنجرهاى آبدار، یراق و ابزار و دهنه اسبها در اندازه هاى گوناگون ، زینهاى نقره کوب و ترکشهاى رنگارنگ با تیرهاى دلدوز و جگر شکاف .
هر گوشه از بازار راسته دسته ویژه اى از فروشندگان بود، یکجا راسته پارچه فروشان و جاى دیگر راسته چرم دوزان بود. یک جا کسانى بساط گسترده بودند که عطریات مى فروختند: مشک و عنبر و عود و بان و امثال آن . جارى دیگر راسته چوبدارها بود و در آن مرغ و خروس و گوسفند و اسب و شتر به مشتریان عرضه مى شد. خریداران بسیار در بازار موج مى زدند و جاى سوزن انداختن نبود. و چون همگان از راههاى دور به بازار مى آمدند، دور تا درو بازار، خیمه هاى که افراد قبائل مختلف با خود آورده بودند، بر پا بود و خریداران هنگام استراحت به چادرهاى خود مى رفتند.
در قسمتى از بازار، جایگاه ویژه اى وجود داشت و بر آن کرسى هایى نهاده بودند که راویان شاعران و یا سخنوران بر آن مى ایستادند و شعر مى خواندند و یا سخن هاى موزون و آهنگین بیان مى داشتند. گاه شاعرانى که خود صداى بلند و رسا داشتند و شعر خوب مى خواندند، خود شعر خویش را قرائت مى کردند. داور یا داورانى هم بودند که عیبها یا ایرادهاى شعرها را گوشزد مى کردند و یا شعرى را که فخیم و بلند و بهنجار بود، مى ستودند.
این مراسم بسیار مهم و جدى بود زیرا اگر شعرى مى درخشید و بر همه شعرهایى که عرضه شده بود به تشخیص داروان غلبه مى کرد بعدا طى مراسمى به دیوار کعبه آویخته مى شد. گاهى در این مراسم شعرهایى خوانده مى شد کا شاعر در سرودن آن یکسال تمام رنج برده بود با آنکه غالبا از صد بیت هم تجاوز نمى کرد. به این شعرها، حولیات مى گفتند. موضوع شعرهایى که در عکاظ خوانده مى شد اغلب جنگ و حماسه و مفاخره و یا تغزل و وصف زنان یا افراد جنگاور و بتها یا دیار و قبیله و یا اسب بود. البته به ندرت برخى از شعرا در عقاید و حکمت و اخلاق هم شعرى عرضه مى کردند.
محمد همه اینها را مى دید و مى شنید و به همه جاى بازار سر مى کشید. براى سن او، تمام این صحنه ها جالب بود و تا مى توانست تماشا مى کرد و گاهى از عموى خود ابوطالب در مورد برخى کالاها یا اشخاص ، چیزهایى مى پرسید.
به ناگاه ، همچنانکه دوشادوش عموى خود در حال قدم زدن در قسمتى از بازار بود، مرد مسلحى از اهالى مکه را دید که مى شناخت اما نامش را نمى دانست . این مرد با شتاب از میان انبوه مردم خریدار و تماشاگر و فروشنده ، خود را به عموى وى رسانید و در گوش او چیزهایى گفت که محمد به زحمت ، برخى از کلمات آن به گوشش خورد. به ویژه که منش و روش او اجازه نمى داد هنگامى که دو تن آهسته حرف مى زنند براى شنیدن کوششى بکند؛ کردار او به وضوح با کودکان همسالش فرق داشت . به محض آنکه سخن آن مرد تمام شد و بازگشت و در میان جمعیت انبوه بازار عکاظ، ناپیدا شد؛ ابوطالب به عده اى از افراد قریش که در اطرافش بودند با کلمات و صدایى که سعى مى کرد دیگران نفهمند گفت :
-
هر چه زودتر تمام قریش و کنانه باید به سوى مکه بگریزیم و خود را به مکه برسانیم .
-
بگریزیم ؟ چرا؟
-
صدایت را پایین بیاور؛ بعدا مى گویم ، بشتابید قریشیان و کنانى ها را پیدا کنید و دستور مرا به آنان بگویى : تک تک بیایید که جلب توجه نکنید بعد سر جاده مکه به هم مى پیوندیم و با هم مى رویم .
این سفارش ها که تمام شد دست محمد را گرفت و با یکى دو تن از پیرمردهاى قریش ، به سرعت به محلى که اسبهاى خود را بسته بودند رفتند و بر اسبها پریدند و تا سر جاده اى که به مکه مى رفت یکنفس تاختند. در آنجا منتظر ماندند تا بقیه برسند اما همچنان بر اسب و آماده حرکت نشسته بودند. یکى از همراهان پرسید حالا بگو قضیه چیست ؟
-
مى دانید که هر سال نعمان بن منذز حاکم حیره ، کاروانى به عکاظ مى فرستد تا در مقابل آن پوست و ریسمان و پارچه هاى زربفت برایش ‍ بخرند و چون به کارگزارى که حفاظت و حمایت کاروان با به عهده بگیرد، پول خوبى مى دهد؛ براض بن قیس کنانى از پارسال در صدد بود کارگزار نعمان بن منذر بشود؛ اما مثل اینکه عروة الرحال  از قبیله هوازن پیشدستى مى کند و حفاظت و حمایت کاروان نعمان را به عهده مى گیرد. براض بسیار ناراحت مى شود و درصدد بر مى آید که عروه را بین راه از پاى در آورد. مثل اینکه دیروز در سرزمین بنى مره ، قبل از رسیدن کاروان به عکاظ، او را مى کشد و مى گریزد...
تا لحظاتى دیگر هوازن مطلع خواهند شد و چون قتل در این ماه که ماه حرام است انجام گرفته آنها نیز به روى کنانه و ما، تیغ خواهند کشید. اگر بتوانیم قبل از آنان خود را به مکه برسانیم و در حرم باشیم ، آنان به حرم نخواهند آمد.(94)
محمد پرسید:
-
عمو جان اگر مردى از کنانه ، مردى از هوازن را کشته است ؛ ما که قریش ‍ هستیم چرا باید بگریزیم ؟
-
عزیزم مگر تو نمى دانى که ما با کنانه هم پیمان هستیم ؛ از دیدگاه هوازن همه هم پیمانان کنانه ، در حکم کنانه اند؟
تا این لحظه کنانى ها و قریشیان یک یک یا چند چند از راه رسیدند و چون دانسته شد که کسى باقى نمانده است ، ابوطالب کوتاه و فشرده یکبار دیگر موضوع را براى همه باز گفت و سپس همگى یکباره با هم به سرعت به سوى مکه پیش تاختند.
از آنسو هوازن نیز از قضیه آگاه شدند و در یافتند که کنانه و قریش به سوى مکه گریخته اند؛ با سرعت هر چه تمامتر در پى آنان به راه افتادند و سرانجام پیش از آنکه قریش و کنانه به حریم مکه برسند؛ به آنان رسیدند و جنگ در گرفت . اما چون غروب بود؛ لحظاتى بعد، شب در رسید و قریش و کنانه با استفاده از تاریکى شب با جنگ و گریز خود را به حریم مکه رساندند و هوازن ناگزیر بازگشتند؛ اما جنگ بین آنان از یکسو و کنانه و قریش از سوى دیگر، چهار سال طول کشید. بدینصورت که گاهى اینان از مکه خارج مى شدند و با آنان مى جنگیدند. پس از چهل سال ، سرانجام جنگ با پرداخت خونبهاى هوازن که تعداد کشته شدگان آن از قریش و کنانه بیشتر بود؛ به پایان رسید(95). به این جنگ از همان جهت که در یکى از ماههایى که جنگ در آن حرمت داشت . واقع شده بود، فجار (یعنى گناه )، نام داده بودند.
جوانى 
احیاء پیمانى باستانى و انسانى 
چهار سال تمام از آغاز جنگ فجار چهارم مى گذشت و ماه پیش پایان یافته بود. اکنون ماه شوال و محمد بیست ساله بود در کنار عموى خود زبیر بن عبدالمطلب نزدیک خانه کعبه ایستاده بود. زبیر هم مثل ابوطالب عموى تنى وى بود یعنى مادر زبیر و ابوطالب و پدرش عبدالله و پنج نفر از 6 تن عمه اى که داشت ، همه یکى بود. طبعا اینان به محمد کشش بیشترى داشتند. حمزه هم گرچه از عموهاى ناتنى بود اما به خاطر همسنى با محمد، همان کشش بین آندو وجود داشت .
بارى ، آن روز با عموى خود زبیر در کنار کعبه ایستاده بودند و گفتگو مى کردند. ناگاه صداى فریاد مردى از کوه ابوقبیس بلند شد. محمد و زبیر نگاهى به هم افکندند و به جانب صدا دویدند و در آنجا دیدند مردى بالاى کوه ایستاده و خطاب به مردمى که پایین ایستاده بودند و مى گوید:
-
اى مردان (قریش )! به داد ستمدیده اى دور از طائفه و کسان خویش ‍ برسید که در داخل شهر مکه کالاى او را به ستم مى برند(96)
وقتى آن مرد از کوه پایین آمد، زبیر به او گفت :
-
چه پیش آمده است ؟
-
من مردى غربیم از بنى زبید. کالایى که تنها دارایى من بود از راهى دور، از میان قبیله خویش به شهر شما آورده بودم تا بفروشم . عاص بن وائل سهمى آن را از من خرید؛ من کالا را به او تحویل دادم ؛ اما او از دادن قیمت آن ، خوددارى مى کند. ناچار به این بلندى آمدم و از ستم او فریاد کردم شاید جوانمردى در میان شما مردم مکه پیدا شود که داد من بستاند.
مرد این سخنان را که مى گفت : به پنهاى صورت مى گریست .
زبیر دست او را گرفت و با خود به دارالندوه در کنار کعبه آورد که در آنجا اکثر سران قریش ، حضور داشتند و دور هم جمع بودند. زبیر در حالیکه دست آن مرد را هنوز در دست داشت موضوع را مطرح کرد. محمد نیز همچنان در کنار او بود.
عبدالله بن جدعان تیمى که از شنیدن ماجرا سخت ناراحت شده بود، خطاب به حاضران گفت :
-
در گذشته هاى دور میان برخى مردان جرهم که همه نامشان فضل بود، پیمانى وجود داشت که به پیمان فضل ها مشهور بود و اساس آن دفاع از حقوق افتادگان بود؛ هر کس آن پیمان را مى ستاید و امروز با دیدن این خود سرى ها و ستمگرى ها در مکه ، چنین پیمانى را براى ستاندن حق مظلومانى چون این مرد، ضرورى مى داند، همین لحظه با من به خانه من بیاید تا با هم آن پیمان پدران خویش را از نو، زنده کنیم .
همگى یکصدا او را ستودند و افراد بسیارى از بنى هاشم ، از جمله زبیر و محمد و نیز برخى از بنى مطلب بن عبدمناف و بنى زهرة ابن کلاب و بنى تیم بن مره و بنى حارث بن فهر؛ به خانه عبدالله بن جدعان رفتند. آن مرد را هم با خود بردند و موقتا، در گوشه اى نشاندند. سپس پیمان بستند که براى یارى هر ستمدیده و گرفتن حق وى همداستان باشند و اجازه ندهند که در مکه بر احدى ستم شود.(97)
پس از بستن پیمان ، دست آن مرد را گرفتند و شمشیرها را از نیام کشیدند و یکراست به خانه عاص بن وائل رفتند و به عاص گفتند:
-
این مرد مى گوید که کالایى به تو فروخته است و تو قیمت آن را به وى نپرداخته اى ؟
عاص نگاهى به آن مرد و نگاهى به انبوه مردان پشت سر وى و شمشیرهاى آخته اى که در کف داشتند انداخت و اگر چه از پیمان آنان اطلاعى نداشت اما دانست که جاى چون و چرا نیست ؛ بنابراین پاسخ داد:
-
راست مى گوید: متاع او نزد من است .
-
فورا آن را به وى بازگردان .
عاص به درون خانه رفت و کالاى او را بى کم و کاستى آورد و به دست آن مرد داد.
زبیر بن عبدالمطلب از وى پرسید:
-
آیا این همان متاع توست و کم و کسرى ندارد؟
-
آرى همانست ؛ بى کم و کاستى .
سپس آن مرد آنان را دعا کرد و شادمان پى کار خود رفت و هم پیمانان نیز که نخستین ثمره زیباى پیمان خویش را دیده بودند؛ به خانه هاى خویش باز گشتند.(98)سفر دوم به شام 
25 سال است و اکنون بیرون مکه کنار غار حراء نشسته و چشمان را به افقهاى دور دوخته است . غروبى سخت دلگیر است ؛ آفتاب در گوشه اى از افق ، آرام آرام سر به خواب نمى نهد و دنباله بالا پوش گلگون خود را با خویش به پشت کوه مى کشاند. صحرا، این دریاى بى موج شن ، تن آفتابسوخته خود را اینک در خنکاى غروب بى رنگ ، مى شوید. خارهاى بلند مغیلان و صخره هایى که جاى جاى ، پیش روى محمد، در دل صحرا، سرپا ایستاده اند؛ در سکوت و هم انگیز غروب هنگام ، سایه وار، لحظه به لحظه تیره رنگتر مى شوند و احساس تنهایى و غربت را در دل محمد، غلیظتر مى کنند. محمد این غار و صخره هاى این کوهسار و صحراى پیش ‍ رو را 25 سال تمام دیده است و آن را خوب مى شناسد. تمام کودکى خود را در همین سرزمین گذارنده است پدر را هرگز ندیده اما از مادر، چیزهایى را در خاطر دارد که البته از شش سالگى فراتر نمى رود عبدالمطلب جد خود و حلیمه دایه خویش را بیش به یاد مى آورد؛ امام مهربانترین دایه خود، صحرا را، بیشتر در خاطر دارد. روزهاى کودکى خود را در گوشه و کنار این صحرا به یاد مى آورد؛ روزهاى چوپانى با دستهایى که هنوز بوى کودکى مى داد و پاهایى که از ارتفاع قامت گوسفندان بلندتر نبود. روزهایى که تنهایى خاموشى صحرا، بزرگترین همنفس وى گوسفندان تنها همبازیهاى او بودند.
روزهایى که اندیشه هاى طولانى در آفرینش آسمان و صحراى گسترده و کوههاى بر افراخته و شنهاى روان و خارهاى مغیلان و نیز اندیشیدن در آفریننده آنان ؛ یگانه دلمشغولى وى بود.
روزهاى گرم و کشدار و طولانى ؛ روزهاى ساکت غمگنى و تنهایى روزهایى که دل کوچکش بهانه مادر مى گرفت اما تنها خورشید سوزان صحرا، جاى مادر را پر کرده بود و از جاى بوسه هاى داغ خورشید که ناشیانه مى خواست مادرى کند، گلداغ تاول مى رویید. روزهایى که چوپانى کوچک بود، اما هرگز نه سنگى بر گوسپندى افکنده و نه چوبى بر پشت بره اى فرود آورده بود. اگر میش ها و برگان نوباوه مى توانستند شهادت بدهند حتى یک شکایت از محمد کوچک ، محمد مهربان ، در آن روزها، به خاطر نداشتند. حتى سوسمارها و حشره هاى صحرا زیسته بود و بر هر خاربن ، هر سنگریزه ، هر صخره و هر تپه رمل ؛ اثر پاى او یا تکیه بدن او یا دستکم جاى نگاه او مانده بود و بر آنها گاه اشکى با یاد مادر بر افشانده بود.
شبهى از مادر را به یاد مى آورد که سخت محتشم بود و بسیار زیبا با بالایى بلند در لباسى که وقار او را همانقدر آشکار مى کرد که تن او را مى پوشاند. تا به خاطر دارد چهره مادر را پوشیده و در هاله غمى ژرف دیده است و بعدها در یافته که مادر چه زود شوى را از دست داده است ؛ به همان زودى که خود او، مادر را. روزهاى حمایت جد پدرى نیز، زیاد نپایید.
از شیرین ترین دوران کودکى ، آنچه اینک به یاد او مى آید، آن سفر دلچسب ، آن نخستین سفر به مرزهاى ناشناخته ، فراسوى صحراهاى بطحاء، با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام است و آن ملاقات دیدنى و در یادماندنى ، در میانه راه با قدیس نجران . به خاطر مى آورد که احترامى که آن پیرمرد به آن او مى گذاشت کمتر از احترامى نبود که مادر یا جد پدرى به وى مى گذاشتند.
و نیز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو، بین مکه و شام گذشت . در طول این نوجوانى و سپس جوانى ، پاکى و بى نیازى و استغناى طبع و صداقت و امانت در کار و کردار و عصمت چشم حشمت جسم و بالاى موزون و هنجار رفتارش ، چنان بوده است که حتى در مکه سیاه ، مکه بد، مکه دد، مکه گناه نیز به پاکى و امانت انگشت نماست و نه تنها نیکان و موحدان و پاکان قریش و غیر آن که حتى میخوارگان ، عشرت پیشگان ، ربا خواران و دنیا طلبان نیز، پاکى او را پاس ‍ مى دارند و در سراسر بطحاء، او را محمد امین مى نامند. همه این ویژگى ها در او، دستمایه علاقه مردم مکه به وى شده است .
محمد، غرق در خاطره ها، همچنان هنوز بر دهانه غار حراء نشسته است و به افق مى نگرد که اینک دیگر با غروب کامل خورشید، تیره شده و تنها روشناى خفیفى از خورشید، بر جاى مانده است چون گردى که از گذر سوارى بر جا مانده باشد.
محمد به خاطر مى آورد که هماره از وضع اجتماعى مکه رنج مى برده است بت پرستى که ریشه همه جهالت ها و بدیهاست ؛ او را بیش از هر چیز دیگر رنج مى دهد. بعد از آن ، فساد اخلاقى و میل و توجه مردم به لهو و لعب که نتیجه مستقیم زراندوزى و ربا خوارى رایج بین بیشتر سران و اشراف است . نیز ستمى که بر بردگان روا مى دارند دلش را خون مى کند.
کم کم تیرگى چیرگى مى کند و اگر تاریک شود، پایین آمدن از غار حراء مشکل مى شود؛ محمد بر مى خیزد و از غار فاصله مى گیرد و به سوى خانه عمو روانه مى گردد. احساس مى کند این کناره گیرى از محیط مکه و تنها نشستن در غار حراء و اندیشیدن به بلیه هاى اجتماعى ، دلش را تا اندازه اى آرامش مى بخشد. پیش خود مى گوید شاید پدر بزرگم عبدالمطلب هم که گاهى به این غار پناه مى آورد؛ به خاطر رنجى بود که از محیط اجتماعى مکه مى برد.(99)
وقتى به خانه رسید، عمویش ابوطالب منتظر او بود:
-
کجا رفته بودى ؟ از هر که پرسیدم نمى دانست کجا هستى .
-
به کوه حراء رفته بودم .
-
پدر و مادر فدایت ، براى چه به کوه حراء؟
-
بر دهانه غار حراء نشسته بودم . دلم گرفته بود، از آن جا به دشت صحرا نگاه مى کردم و قدرى التیام یافتم و به خانه باز گشتم .
-
مى دانم که بیکار ماندن براى جوانى چون تو، بسیار رنج آور است ...
-
نه عمو جان ، تنها این نیست ؛ من از آنچه در مکه مى گذرد ناراحتم ؛ از ستمهایى که در حق بیچارگان روا مى دارند...
-
آن را که باحلف الفضول  چاره کرده اید...
-
پیمان فضول  چقدر مى تواند رفع ستم کند؟ آیا این پیمان مى تواند به برده دار بگوید که برده خود را نزن ؛ به او از غذایى که خود مى خورى ، بده ؟ آیا این پیمان مى تواند...
-
بیش از آن چه مى توان کرد؟
-
نمى دانم ، در اندیشه همین چیزها بودم که قدم زنان تا غار حراء راه پیمودم ... حالا با من چه کار داشتید؟
-
خدیجه دختر خویلد را مى شناسى ؟
-
کیست که او را نشناسد.
-
امروز صبح ، غلام خود میسره  را نزد من فرستاده و پیام داد نزد او بروم ؛ وقتى رفتم گفت : اوصاف برادرزاده ات محمد را بسیار شنیده ام ؛ مى دانى که من هر سال مردانى را اجیر مى کنم تا سرپرستى کاروان تجارى ام را در سفر شام به عهده بگیرند و به جاى من تجارت کنند و چون باز مى گردند و به آنان دو شتر جوان دستمزد مى دهم . اگر برادرزاده تو بپذیرد، امسال این کار را به او واگذار خواهم کرد و مزد او را دو برابر یعنى چهار شتر جوان خواهم داد. او از من خواست تا موضوع را با تو در میان نهم و قرار شد پاسخ را تو خود به او بگویى . حال چه مى گویى ؟
-
نظر شما چیست ؟
-
خدیجه زن بزرگوارى است ؛ بسیار محترم است و در مکه همه به او طاهره  لقب داده اند...
-
در مورد او شکى ندارم و چیزى نمى گویم ؛ در مورد خودم نظرتان را مى پرسم . آیا من مى توانم از عهده این کار برآیم ؟ من تاکنون تجارت نکرده ام و جز یکبار آنهم در کودکى با شما، به شام نرفته ام .
-
خدیجه بى گمان غلام خود میسره را با تو همراه خواهد کرد زیرا به یاد دارم که او را هر سال با همه کسانى که اجیر مى کرد، مى فرستاد، میسره تجار شام را مى شناسد و مى داند و که تو کالاها را نزد چه کسانى و کجا ببرى ؛ البته اختیار کار در دست توست و تو مى توانى در آنجا به هر کس که بیشتر و بهتر خرید، کالاها را بفروشى و آنچه خدیجه مى خواهد خریدارى کنى و براى او بازگردانى .
-
بسیار خوب ؛ فردا به خانه او خواهم رفت .
خانه خدیجه ، بزرگ و وسیع و دو اشکوبه است . خدیجه از ثروتمندان طراز اول مکه است و این خانه در خور اوست . محمد نگاهى به بیرون خانه مى اندازد و با یاد خداوند، در مى کوبد. میسره غلام خدیجه در را باز مى کند. منتظر اوست و او را به داخل خانه راهنما مى شود. داخل خانه از بیرون آن مجلل تر است ، پرده هاى زربافت ؛ فرشهاى گرانقیمت ، مخده هاى مخملى ... میسره او را به اطاقى که خدیجه در آنست راهنمایى مى کند. خدیجه ، زیبا و محتشم است ، چهل سال دارد؛ لباسهاى گرانقیمتى بر تن دارد و در چادرى از پارچه اعلاى مصرى ، خود را پوشیده است .
محمد گرچه نام و اوصاف او را بسیار شنیده بود اما تا آن لحظه به خاطر نمى آورد که خود او را دیده باشد بر عکس خدیجه ، چند بار او را دیده است . وقتى محمد به دنیا آمده بود او پانزده سال بود و هنوز به خانه شوهر اول خود ابوهاله تمیمى هم نرفته بود پس ، طبیعى بود که دوران کودکى محمد را از وقتى که نزد مادرش و سپس پدر بزرگتر عبدالمطلب بزرگ مى شد، دیده باشد؛ بعدها هم که محمد بزرگتر شد چند بار در گوشه و کنار مکه او را دیده بود؛ اما هیچگاه با او روبرو نشده بود و اینکه مى دید فرزند عبدالله چه رشید شده است ؛ سربلندى را در دل شبهاى صحرا، از بلندترین شاخسار کوکبها، فراچیده و سکوت و آرامش و وقار را از صخره ، از صحرا، از شب ، آموخته است . نفس در نفس صبح و چشم در چشم برکه و گام و گام آفتاب ، پاکى اندوخته و صفا آموخته و جان را بر افروخته است .
ایستادن ، تنها ایستادن را همراه با خرسندى و سرسبزى و شادابى ، از تکدرخت هاى مغموم صحرا، فراگرفته است و شکیبى سبز، همراه دارد.
چشمانش ، سیاهى را با آفتاب آمیخته و شرم را با روشنایى و شیر را با غزال و معصومیت را با جلال و سلام و را با سوال . چشمان صحرازادى که تا افق هاى دور مى نگرد و با غم مردم مى گرید. چشمانى به سلامت مهربانى به صداقت بى زبانى ، چشمانى که پرسش را از شدت مهر، به هیات پاسخ مى گوید و کاوش  را از شدت شرم به هیات یافته ، انجام مى دهد.
چشمانى که تبسمى از لبان به وام دارد. باید از شب پرسید چه نام دارد و از دریا که ژرفاى آن تا کجاست ؟ با نگاهى چون سراب ، زلال و چون تیغ ، تیز و چون آفتاب ، گرمایى .
پیشانى اش ، سپیده را بر صخره گسترده و مهتاب را بر پرند و طره هاى سایه بان ، دسته اى از سنبلستانى است که بر شانه ها افتاده ؛ شبى دیگر با تبى دیگر، شبى از مخمل موج و تیره اما در اوج ، پرنیانى از جنس گیسوانى که به مهربانى روى دو گوش کوچک و نجیب و خفته او، بالاپوشى از حریر فرو افکنده است .
ابروان سیاهش ، ترکیب نمکین را در مجموعه چشم و گیسو، به چیرگى ، کامل مى کند آنک چشمان و مژگان ، اینک گیسوان و اکنون ابروان .
اگر دشمن کشد ساغر وگر دوست
 
به یاد ابروى مردانه اوست
بینى کشیده تکیده اش خطى است که ظرافت و استحکام را با سهمى برابر، به دو نیم مى کند و لبانش به هنگام گفتار، ذوق شنیدن را بر مى انگیزد و هماره انگار از عسل مى گوید و به هنگام خاموشى ، شیرینى و آرامشسکوت دره هاى پاک و دست نایافته را به خاطر مى آورد و اینهمه در قامتى فراهم آمده است به موزونى زیباترین سپیدار راست ، با گردنى افراخته ، بلند اما به هنجار، با بازوان و دستهایى از یارستن ، توانستن ، نوازش و پاکى و با گامهایى از ایستادگى ، صلابت و دوستى .
و این مجموعه رسایى و زیبایى و صلابت و موزونى و امانت و صداقت و نجابت که به امین ، شهرت یافته ، اینک پیش روى او ایستاده است .
محمد سلام مى کند و همچنان که ایستاده است مى گوید:
-
پیام شما رسید، آمده ام که موافقت خود را بیان کنم .
خدیجه نیز به او درود مى فرستد و آنگاه تعارف مى کند که بنشیند. سپس ‍ مى گوید:
-
خوشحالم که در خواست مرا پذیرفته اید، من از امانت و درستى شما بسیار شنیده ام و نیز مى دانم که مردم مکه به شما امین مى گویند. چنانکه به عمویتان هم گفته ام به همین جهت مى خواهم به شما دو برابر مزد بدهم . اگر آماده هستید همین فردا حرکت کنید. میسره غلام خود را نیز با شما خواهم فرستاد.
-
لابد دیگر کاروانهاى قریش هم فردا حرکت خواهند کرد، اینطور نیست ؟
-
آرى ، چرا این را مى پرسید؟
-
اندیشیدم که اگر تنها بخواهیم برویم به مردانى نیاز داریم که کاروان را در برابر راهزنان و غارتگران حافظت کنند اما اگر کاروان قریش حرکت مى کند، پس نیازى به مردان مسلح نیست .
-
همینطور است ، دارالندوه مزد مردان مسلح کاروان را از صاحبان کالاها مى گیرد؛ من هم هر سال سهم خود را مى پردازم . میسره در جریان همه امور هست و به شما خواهد گفت .
وقتى محمد برخاست و رفت ، خدیجه با خود گفت : نجابت و پاکى از سیماى او پیداست ، خدا او را از بلایا نگهدارد، چقدر با شرم و چقدر با وقار است .
صبح روز شانزدهم ذى الحجه سال بیست و پنجم واقعه فیل ، درست چهار سال و نه ماه و شش روز پس از فجار چهارم بود که محمد، همراه میسره ، از مکه پا بیرون نهاد.(100) در راه هنگامى که به ابواء رسیدند به سر قبر مادر خود رفت و آن را زیارت کرد:
-
مادر، مرا به خداوند بزرگ سپردى و خود در دل خاک خفتى ، اینک من به عنایت خداوند، بزرگ شده ام . هنوز ازدواج نکرده ام اما مسؤ ولیت کاروان مهمى با من است و از این پس مى توانم روى پاى خود بایستم .
در مدینه هم فرصت یافت که به دارالنابغه (101) سر بزند و قبر پدر را زیارت کند و نیز از اقوام مادرى ، حالى بپرسد.
در (بصرى ) به میسره گفت :
-
وقتى دوازده ساله بودم با عمویم ابوطالب در سفر شام ، به اینجا رسیدیم ، در همین صومعه که بالاى آن چشمه مى بینى ، مرد راهبى عبادت مى کرد به نام بحیرا، مردى نورانى و مهربان بود. یادم نمى رود که همان روز که ما در این جا مدت کوتاهى مثل الان ، اطراق کرده بودیم ، آن مرد روحانى ، از صومعه بیرون آمد. عمویم مى گفت که کمتر این کار را انجام مى داد. شاید از آن جهت که آنروز کاروانهاى دیگرى هم کنار صومعه بار افکنده بودند، بیرون آمده بود. مردم قیل و قال مى کردند و هر کس به کار خود مشغول بود اما همینکه او از دیر خود پا بیرون نهاد. جمعیت ساکت شد و او با احوالپرسى از یکایک افراد کاروانها، به من رسید. تا چشمش به من افتاد، از عمویم پرسید این کودک کیست و هنگامى که عمو مرا معرفى کرد او روبروى من ایستاد و سپس زانوان را خم کرد تا قد خود را با قد من برابر کند، آنگاه مرا به لات و عزى سوگند داد که هر چه مى پرسد، درست پاسخ دهم . من به او گفتم از من با سوگند به این دو مپرس چرا که هیچ چیز را از این دو ناخوشتر نمى دارم .
او که به هنگام گفتن این خاطره ها همراه میسره مشغول محکم کردن بارهاى یکى از شتران بود، نگاهى به صومعه افکند و گفت :
-
نمى دانم طى این دوازده سیزده سالى که به اینجا نیامده ام ، بحیرا مرده است یا هنوز زنده است و در صومعه ، عبادت مى کند.
صدایى از پشت سر محمد، پاسخ داد:
-
مرده است ، خدا او را رحمت کند.
محمد که پشتش به او بود و با بار شتر کلنجار مى رفت و او را تا آن هنگام ندیده بود، با اندکى شگفتى برگشت تا ببیند چه کسى این سخن را گفت . میسره هم که آنسوى شتر ایستاده بود و حتى چهره محمد را نمى دید، پیش ‍ آمد تا بداند این غریبه کیست .
مردى بود میانسال و در هیاءت راهبان و همان لباسهایى را بر تن داشت که محمد در تن بحیرا دیده بود. محمد از وى پرسید:
-
شما که هستید؟ و از کجا مى دانید که او مرده است ؟
-
نام من (نسطور) است ، جانشین بحیرا در همین صومعه هستم ، شما را از درون صومعه دیدم به نزدتان آمدم ، بخشى از سخنان شما را ناخواسته شنیدم ، خداوند بحیرا را رحمت کند. اکنون که شما را مى بینم ، در مى یابم که او کاملا درست گفته بوده است . تمام نشانه هایى را که در مورد پیامبر آخر خداوند در کتابهاى ما آمده است در شما مى بینم . نام شما باید محمد باشد. بحیرا ماجراى ملاقات خود را با شما را براى من گفته بود. به زودى به پیامبرى مبعوث خواهى شد.
عقل از سر مسیره پریده بود؛ اما محمد چیزى نمى گفت و تنها به چهره نسطور مى نگریست .
نسطور از آنان دعوت کرد که به صومعه در آیند و با وى غذایى تناول کنند اما کاروان آماده حرکت بود و با او بدرود کردند و به سوى شام راه افتادند.
در راه مسیر با خود مى گفت :
-
از مکه تا اینجا کرامات بسیار از او دیده بودم ؛ اینک این مرد راهب نیز مژده پیامبرى او را مى دهد. چه خوشبختى بزرگى نصیب من شد که با مردى چنین بزرگوار همسفر شده ام .
وقتى به مکه بازگشتند: خدیجه از غلام خویش پرسید:
-
مسیره ، بر شما چه گذشت و او را چگونه یافتى ؟
-
مردى به راءفت و مهربانى و وقار و شرم چون او ندیده ام . از اینجا که رفتیم ، در ابواء به زیارت قبر مادر خود رفت و وقتى بازگشت ، چشمهاى او را اشک آلود دیدم ؛ همچنین هنگامى که در یثرب از زیارت آرامگاه پدر خویشبازگشت .
در راه حتى یک بار با من به درشتى سخن نگفت و در هر کارى که من داشتم و او مى توانست ، مرا یارى کرد چه در تعلیف شتران و چه در بستن بار آنان و یا جز آن . در هیچ کار شخصى خویش به من فرمانى نداد. چون به (بصرى ) رسیدیم ؛ راهبى نسطور نام ، نزد او آمد؛ من نیز کنار او ایستاده بودم و به گوش خویش شنیدم که به وى گفت نشانه هاى تو را در کتاب مقدس خویش خوانده ام ؛ تو همان پیامبرى که به زودى مبعوث خواهد شد.
در شام و به هنگام فروش کالاها، چون کارگزاران سابق چنین نبود که دلسوزى را کنار نهد و شتاب کند. به تمام کسانى که خریدار کالاى او بودند سر زد و با یک یک به گفتگو پرداخت و قیمت گرفت و آنگاه به گرانترین قیمت فروخت . چنانکه مى دانید؛ این بار چندین برابر بارهاى پیشین سود برده اید.
در شام زنان زیبا روى بسیار وجود دارد؛ هرگز ندیدم که به هیچکس نظرى داشته باشد و یا چون دیگر افراد کاروان هایى که با ما بودند؛ به عیش و نوش ‍ و لهو و لعب بپردازد و یا یک قیراط از پول و مال شما را صرف خرید براى خویش کند.
هم پاک بود و هم شرمگین ؛ هم مهربان بود و هم قاطع ؛ هم کارگزار بود و هم کارگر. برخى خصلتها در اوست که در هیچکس پیش از وى ندیده ام : به هنگام شعف و شادمانى ، سبکسرى نمى کند و چون به خنده افتد، بلند نمى خندد؛ نیز، خشم او را از جاى در نمى برد و بر خویش فرمانرواست ؛ اما فرو خوردن خشم و حلم و بربارى وى از زبونى نیست . عقاید خویش را بى پروا بیان مى کند و از هیچکس جز خدا نمى ترسد؛ من در شگفتم مردى که هنوز ازدواج هم نکرده است ؛ اینهمه پختگى و تدبیر و مناعت و بزرگوارى و شکیب و حلم و فروتنى را از رهگذر کدام تجربه ، در خود جمع کرده است ؟
ازدواج  
آنچه میسره از محمد مى گوید، همه در جان خدیجه مى نشنید. لازم نیست در و دیوار گواهى دهند، دل خدیجه بهترین گواه است . از همان روزى که محمد نزد وى آمد و او، آن مجموعه جمال و کمال را دید، تا امروز که دو ماه و بیست و چهار روز است (102) از سفر باز آمده است و این غلام ، از اوصاف او مى گوید خدیجه لحظه اى از یاد او غافل نبوده است . روزهاى اول که محمد از مکه بیرون رفت ، خدیجه نمى خواست حال خود را باور کند. گمان مى کرد دلشوره بیخودى که بدان دچار شده بود براى کالاهایى بود که به دست جوانى بى تجربه سپرده و او را به شام روانه کرده بود اما این فریب را دلش باور نمى کرد. مى دانست اگر تمام آن کالا مى سوخت هم ، نه از ثروت او مى کاست و نه او کسى بود که چون زراندوزان لئیم ، دل و جان به مال بسته باشد.
پس چرا هر لحظه کاروان را پیش چشم داشت ؟ چرا هر کس سخن از سفر شام به میان مى آورد، دلش به طپش مى افتاد؟ چرا دائم در خیال ، گام به گام با کاروان همراه بود:
-
الان باید به ابواء رسیده باشند... اکنون در مدینه اند... حالا باید دو منزل از مدینه گذشته باشند... اینک در بصرى بار افکنده اند... و و...
کم کم دانست که بر سر او چه آمده بود. به روشنى دریافت که این نه کاروان و نه کالا بود که دغدغه شب و روز دل او شده بود. هر چه بود در آن کاروانسالار؛ در محمد بود... آرى هر چه بود او بود... او بود که از همان نخستین دیدار، بى آنکه از شرم ، هیچ سر بر دارد تا در خدیجه بنگرد، رشته اى بر گردن او افکنده بود و با خود مى کشید... حتى او را تا شام برده و برگردانده بود.
از روزى که دل خدیجه ، این حقیقت را روشن و روباروى عقل خود در میان نهاد؛ دانست که دیگر او را از (محمد) گزیر نیست .
حال که چنین بود، چرا باید خود را مى فریفت ؟ دل را یله کرد تا هر چه مى خواهد بى تابى کند و بهانه بگیرد و چون دل ، سلطان وجود او شد، همه چیز او را در تصرف گرفت و به خدمت گمارد: دیگر چشمان خدیجه از او فرمان نمى بردند و گرنه چرا باید آنقدر مى گریستند یا به راه شام دوخته مى شدند و انتظار آن سفر کرده را صدایى که از در بر مى خاست ، دل او مى طپید؟
خدیجه مى دانست که این علاقه او به محمد، با دوستى هاى ساده و عشقهاى معمولى ، بسیار تفاوت داشت چرا که او خود را مى شناخت : زن چهل ساله اى که دوبار ازدواج کرده بود، از هر یک از شوهران خود پیاپى مرده بودند، فرزند داشت و با هر کدام مدتى زندگى کرده بود؛ پس او اسیر تن نبود چون در این زمینه ، آرد خود را بیخته و الک را آویخته بود. به دلسوزیهاى زنان همسن و سال خویش هم وقعى نمى نهاد؛ همانهایى که به زنان بیوه اى چون او، توصیه مى کردند که : (زن باید سرپرستى داشته باشد، زن بیوه خوب نیست تنها بماند) چرا که خواستگاران خوب ، بسیار داشت ؛ اگر برخى از آنها هم چشمى به مال او مى داشتند، اما هم خود ثروتمند و هم اهل زندگى بودند. به علاوه ، همه گونه خواستگار پا پیش ‍ نهاده بودند یعنى کسانى هم که واقعا خود او را مى خواستند و چشمى به مال و ثروت او نداشتند؛ اگر کم بودند، نایاب نبودند. و او همه خواستگاران فراوان خود را تا آنروز، رد کرده بود.
پس ، او خود و عشق خود را مى شناخت . یقین داشت که عشق او، با هیچ رشته اى ، به زمین متصل نبود. سرفراز بود که عشق او، پاک و آسمانى بود تا آنجا که یکبار از خود پرسیده بود:
(نکند خداى این مرد که همه راهبان او را پیامبر آینده دانسته بودند، این عشق را در دلش نهاده بود؟ خدایى یکتا که خود نیز به او اعتقاد داشت و او را به توانایى و مهربانى مى ستود.)
به هر حال آنچه آندم دست از گریبان او بر نمى داشت ، عشق به محمد بود. اما ماجرا به نیمه سوى او خاتمه نمى یافت و آنچه در دل محمد مى گذشت بر خدیجه روشن نبود.
آیا جوان بیست و پنجساله اى که تا آن زمان همسرى اختیار نکرده بود ممکن بود به زنى مثل او بیندیشد؟ یعنى به زنى که پانزده سال از او بزرگتر بود و دوبار شوى کرده بود و از هر یک فرزندى در خانه خود داشت ؟
اگر هم به فرض محال ، آرزوى ازدواج با زنى چون او، در دل محمد خطور کرده بود؛ آیا با آن مناعت طبع و وقار و حیا که در وى سراغ داشت ، ممکن بود علاقه خود را اظهار کند؟
خدیجه شاید آرزو داشت با کاوش در رفتار محمد، طى دیدارهاى کوتاهى که پیش و پس از سفر، با وى داشت ؛ نشانه اى بیابد که دلالت بر تمایل محمد به وى کند: سخنى ، نگاهى ، کنایتى ، اشارتى ، عبارتى ؛ اما خود مى دانست که این آرزویى بود محال و یقین داشت که محمد فراتر از این حرفها بود. پس چه کند؟ به راستى در تنگناى شگرفى فرو مانده بود؛ نه بیتابى خویش را مى توانست درمان کند و نه راه گریزى مى یافت و نه شکیب مى توانست کرد.
آتش مقدسى که از دو سه ماه پیش در دلش روشن شده و به جانش افتاده بود؛ اکنون چنان زبانه مى کشید که در اندرون وى ، هر چه شکیب و تحمل و صبر و آرامش یافته مى شد، یکسره سوزانده و خاکستر کرده بود. تنها یک راه بازمانده بود و آن اینکه خود، پاى پیش بگذارد. اما آیا تا آن روز زنى چنین کرده بود؟
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم . کدام زن در سراسر عربستان تا آن روز، به خواستگارى مردى رفته بود؟ آن هم زنى به حشمت او. مردم چه مى گفتند. با زخم زبانها و کنایه ها و اشاره هاى این و آن چه مى کرد؟ به علاوه ، اگر او همه چیز، حتى عزیزترین گوهر موجود در صندوق نه توى دل هر زن یعنى غرور خود را زیر پاى این عشق مقدس قربانى مى کرد اما معشوق او را نمى پذیرفت ؛ براى او چه مى ماند؟
خدیجه این همه بایدها و نبایدها و چه کنم ها و چه نکنم ها را در سر مى گذراند و در ذهن مى پرورید اما دل او، چیز دیگر مى گفت و راه خود را یافته بود و بر این اندیشه ها پوزخند مى زد و به فکر و عقل وى نهیب مى زد که : هر چه مى خواهى بیندیش و هر چه مى توانى چاره جویى و تقلا کن و راه گریز بیاب و از این و آن بپرهیز و به ریسمان عقل بیاویز؛ اما خود را مفریب ! تو را دیگر از محمد گزیر نیست ؛ تو دیگر لحظه اى بى او شکیب ندارى .
و سرانجام ، تا عقل خدیجه در کنار آب پل مى جست ؛ عشق پابرهنه او از آب گذشت . مصمم و پابرجا برخاست و غلام خود را صدا زد:
-
میسره !
بانوى او از دیروز در اطاق خویش در بروى همگان بسته و چون منجمان به زیج نشسته بود نه غذایى طلبیده و نه او را صدا کرده و نه فرزندان خود را به اطاق راه داده بود؛ اینک که صداى او را مى شنید، از نگرانى به در آمد و چون فنر از جا جهید و به اطاق بانو رفت :
-
بله ، بانوى من !
-
بى آنکه کسى آگاه شود خواهرم هاله را هم اکنون نزد من بیاور!(103)
-
اطاعت مى کنم ، بانوى من !
میسره به خانه هاله خواهر خدیجه رفت و او را نزد خدیجه برد. خدیجه مطلب را با او در میان گذاشت و از او خواست بیدرنگ محمد را نزد وى بیاورد(104).
هاله محمد را در کنار خانه کعبه پیدا کرد:
-
خواهر من شما را طلبیده اند.
-
دیگر با من چه کار دارند؟
-
نمى دانم ، به من گفتند به شما بگویم هم اکنون نزد او بیایید.
در راه محمد به همه چیز مى اندیشید، جز به اینکه خدیجه از وى خواستگارى کند؛ با خود مى گفت شاید مى خواهد از اکنون قولى براى بردن کاروان بعد، از او بگیرد. با این افکار به خانه خدیجه رسید و به اطاق او رفت .
خدیجه در برابر محمد، دست و پاى خود را گم کرده بود. نمى دانست از کجا شروع کند؛ بى مقدمه بگوید یا مقدمه چینى کند. همین تردید، مدتى سکوت را بر فضاى سنگین اطاق ، حاکم کرد. ناچار محمد به سخن آمد و گفت :
-
من در حضور شما هستم ؛ مثل اینکه با من کارى داشتید؟
خدیجه دل را به دریا زد و از خدا یارى طلبید و بى مقدمه و با صداقت و راستى اما با شرم بسیار، گفت :
-
اگر شما مایل به ازدواج باشید، من مایلم همسر شما باشم .
محمد که هیچ انتظار شنیدن چنین سخنى را از خدیجه نداشت ، لحظه اى سر برداشت تا ببیند آیا این خدیجه بود که چنین مى گفت . خدیجه سر از شرم در زیر داشت .
وجود پاک محمد نیز از شرم و شگفتى لبریز بود، چند لحظه ساکت ماند. دوباره فضاى اطاق از سکونت ، سنگین شده بود. از خدیجه هم صدایى برنمى خاست . او چون کسى که تمام نیروى خود را به هیاءت تیرى ؛ تنها تیرى که در ترکش داشته ، در کمان نهاده و رها کرده باشد؛ خالى شده بود، تمام شده بود، بى سلاح مانده بود و نفس از او بر نمى آمد.
محمد نیز، چون شیرى که در بیشه اى سر بر بازوان نهاده و بى خیال و آرام خفته و ناگهان همان تیر تا سوفار در یال و کوپالش نشسته باشد؛ در دل غلیان داشت و آرامشش برآشفته بود اما وقار و شرم و شگفتى ، نیروى سخن گفتن را از وى گرفته بود.
ادامه سکوت هم ، پسندیده نبود؛ پس لب باز کرد و گفت :
-
از حسن ظنتان سپاسگزارم ، فرصت دهید کمى فکر کنم .
و از جا برخاست ؛ زیرا مى دانست که در آن اطاق ، لحظه ها گرانبارند و همچنان که بر وى ، بر خدیجه نیز سنگین مى گذرند.
محمد یکراست به سراغ عموى نازنین خود ابوطالب رفت . مردى که از هشت سالگى تا آنروز، یعنى هفده سال تمام ، سرپرستى او را به عهده گرفته بود، غمخوار او بود، پدر او بود، مادر او بود و تا آنروز هیچ از بزرگوارى و راهنمایى فروگذار نکرده بود. با فقر و نادارى اما با عزت و مناعت ؛ او را در کنار عائله سنگین خویش پناه داده و حتى همسر مهربانش فاطمه بنت اسد از دست و دهان فرزندان خود کم گذاشته و به او رسانده بود(105).
بنابراین در امرى بدین اهمیت یعنى ازدواج ، حتما باید با او که به جاى پدر وى بود، مشورت مى کرد. عمویش را در دارالندوه پیدا کرد در حالیکه خوشبختانه کارش تمام شده بود و مى خواست به خانه برود. همراه وى راه افتاد و در بین راه مطلب را با وى در میان گذاشت :
-
عمو جان ، هم اکنون از خانه خدیجه مى آیم . خود او پى من فرستاده بود.
-
چه کار داشت ؟
-
شاید باور نکنید اما خدیجه از من خواستگارى کرد!
-
چرا باور نکنم ؟ چه کسى بهتر از تو، امین ، پاک ، جوان ، کارى و از خاندان بنى هاشم .
-
آخر او خواستگاران مهمى داشته است و تاکنون ازدواج نکرده است .
-
خدیجه زن برجسته اى است ؛ زن عفیف و بزرگوارى است . مردم مکه به او لقب طاهره داده اند. او در پى ازدواجى معمولى که فقط شوهرى داشته باشد نیست .
وقتى که با همسر اولش ابوهاله تمیمى ازدواج کرد. دختر بچه اى بیش نبود و در واقع پدرش او را شوهر داده بود نه اینکه او خود ازدواج کرده باشد. از ابوهاله هم اگر چه پسرش هند را به دنیا آورد اما شوهر را زود از دست داد و هنوز سنى نداشت که با عتیق بن عائذ ازدواج کرد و از او هم دخترى آورده بود که عتیق مرد. از پس او خدیجه پخته شده بود و دیگر زنى نبود که فقط به ازدواج بیندیشد، به همین جهت هم تن به ازدواج نداد، با اینکه هم جوان بود و هم مکنت داشت و هم خواستگارانش ، افراد مهمى بودند. اما در مورد تو قضیه فرق مى کند. او در تو خصائلى برتر و فضیلتهایى را مى بیند که در سراسر عربستان در کسى نیست ، لابد میسره غلام وى نیز قضیه ملاقات نسطور را که براى من مى گفتى به وى خبر داده است و او که زن هوشمند و عاقلى ست ؛ نور نبوت را در پیشانى تو خوانده است پس ، بهترین کار ممکن را انجام داده یعنى خود از تو خواستگارى کرده ؛ زیرا اندیشیده است که اگر او خود پیش نیاید؛ تو هرگز براى ازدواج به او فکر نخواهى کرد.
چون طبیعى است که مرد جوان و مجرد غالبا در بین دختران جوان و مجرد، پى همسر مى گردد من هم که در این روزها به فکر ازدواج تو بودم و چند مورد را در نظر داشتم ، همه را از بین دختران انتخاب کرده و در ذهن سپرده بودم . پس خدیجه در پى شوهر نیست ، مجذوب فضلیت است ؛ او با (محمد) ازدواج نمى کند؛ با انسانیت والا، با اخلاق و با فضیلت ازدواج مى کند. پس براى رسیدن به این هدف مقدس ، اگر لازم ببیند، پاى پیشمى گذارد؛ اگر تو باشى ، به خواستگارى اخلاق و انسانیت نمى روى ؟
-
اینطور که شما مى گویید، پس این کار، خود بزرگترین فضلیت خدیجه است ؛ و نظرتان اینست که من خدیجه بگویم که او را به همسرى برگزیده ام ؟
-
لازم نیست تو به او بگویى ؛ من امروز عصر عموهایت را خبر مى کنم و برخى زنان بنى هاشم را مى فرستم که به خدیجه بگویند به خانه عموى خود عمرو بن اسد برود؛ و همه به آنجا خواهیم رفت و خواستگارى و ازدواج را برگزار خواهیم کرد.
در خانه عمرو بن اسد، غلغله بود. همه عموهاى محمد و عمه هایش و بعضى افراد از خاندان خدیجه و همسران عموهاى محمد حضور داشتند و منتظر آمدن خدیجه بودند.
همسر ابوطالب فاطمه بنت اسد از سوى شوهرش ماءمور شده بود که خدیجه را در جریان خواستگارى بگذارد و او را با خود به خانه عمویش ‍ بیاورد زیرا پدر خدیجه ، خویلد بن اسد؛ چند سال پیش در جنگ فجار چهارم ، کشته شده بود و اینک عموى خدیجه عمرو بن اسد بزرگ خاندان و به جاى پدر خدیجه محسوب مى شد و مى بایست خدیجه را از او خواستگارى مى کردند.
وقتى فاطمه بنت اسد در راه خانه خدیجه بود، او با خواهرش هاله در خانه ، گفتگو مى کردند و هاله به او مى گفت :
-
خواهر جان ، من محمد را مى ستایم و به پاکى و آسمانى بودن عشقت به او، ایمان دارم چون تو را خوب مى شناسم و اوصاف محمد را نیز از همه کس در مکه شنیده ام ؛ اما تو باید راه دیگرى پیدا مى کردى ، نباید خودت به او مى گفتى .
-
مثلا چه راهى ؟
-
الان چیزى به خاطرم نمى رسد، اما اگر شتاب نمى کردى ؛ راهى پیدا مى شد.
-
نزدیک به شش ماه است که من به او فکر مى کنم . تمام مدت دو سه ماهى که به شام رفته بود تا حالا که نزدیک سه ماه است از سفر برگشته است ؛ شب و روز به این مساءله مى اندیشم . هیچ راهى جز این نداشتم ...
در اینموقع در زدند. میسره در را باز کرد و فاطمه بنت اسد همسر ابوطالب را پشت در دید. به اطلاق خدیجه آمد و اطلاع داد. خدیجه که اندک جاخورده بود با شتاب برخاست و به استقبال او رفت و او را به نزد خواهرش هاله در اطلاق خود آورد.
فاطمه بنت اسد در حالیکه لبخند شیرینى به لب داشت ، گفت :
-
مى دانى که من در حکم مادر محمدم .
به محض آنکه نام محمد را برد، چهره خدیجه یکباره گلگون شد. فاطمه نگاه خریدارانه اى از آن نوع که مادران به هنگام گزیدن همسر براى فرزندشان به دختران مى کنند، به خدیجه افکند و او را بسیار زیبا دید؛ هزار بار پیش از آن خدیجه را دیده بود اما هرگز این چنین به دقت در او ننگریسته بود. خدیجه در پاسخ او گفت :
-
شما سرور زنان قریش و همسر رئیس مکه اید و مادر من نیز محسوب مى شوید.
-
من آمده ام تا شما را با خود به خانه عمویتان عمرو بن اسد ببرم . محمد و عموهاى وى و همسران عموها و زنان بنى هاشم ، در آنجا منتظر شما هستند و...
خدیجه یک لحظه احساس کرد که خون از سراسر بدن به سرش دوید. کلمات آخر فاطمه را نمى شنید اما بى درنگ بر خود مسلط شد و پرسید:
-
همین حالا؟
-
آرى ، همین حالا.
خدیجه با وجود حشمتى که داشت ، نتوانست اشک شوقش را پنهان کند؛ برخاست ، پیش رفت فاطمه را بوسید و در حالیکه در شادى مى گریست ، گفت :
-
خداى را شکر. من آماده ام ، برویم !
وقتى خدیجه وارد شد، زنان بنى هاشم با هلهله خود شورى بر پا کردند. ابوطالب همه را به آرامش فرا خواند سپس رو به عموى خدیجه کرد و پرسید:
-
من از سوى برادرزاده ام محمد، برادرزاده شما خدیجه را براى او، خواستگارى مى کنم ، آیا مى پذیرید؟
-
محمد پسر عبدالله پسر عبدالمطلب ، از خدیجه دختر خویلد، خواستگارى مى کند. این خواستگار بزرگوار نمى توان رد کرد(106).
ابوطالب ، سپس از محمد پرسید:
-
چقدر به خدیجه مهر مى دهى ؟
-
بیست شتر جوان .
ابوطالب آنگاه از خدیجه سؤ ال کرد:
-
آیا با این مهر یعنى (بیست شتر جوان ) مى پذیرى همسر برادرزاده من محمد شوى ؟
-...
آرى مى پذیرم .
صداى هلهله زنان بنى هاشم و دیگر حاضران ، یکبار دیگر با شور و شادمانى بسیار، به آسمان برخاست . ابوطالب دوباره آنان را به آرامش و سکوت فرا خواند و چون همه آرام شدند؛ خطبه عقد را قرائت کرد.
مدتى زنان مجلس به شادمانى و پایکوبى پرداختند و آنگاه به پیشنهاد ابوطالب ، عروس و داماد را تا خانه خدیجه ، همراهى کردند. در راه نیز، زنان همراه ، هلهله و شادمانى مى کردند به طوریکه تا به خانه برسند سراسر مکه از ازدواج آن دو با خبر شده بودند. در خانه خدیجه ، همسایگان نیز به گروه شادمانى پیوستند و در منزل وسیع مجلل او، تا غروب صداى هلهله زنان و پایکوبى و شادى آنان ، بلند بود. غروب همگان رفتند و محمد را با همسرش تنها گذاردند.
خدیجه سراز پا نمى شناخت اما آرام و موقر بود. نگاهى به شوهر محبوب خود کرد و با خنده گفت :
-
زمان چنان زود گذشت که فراموش کردم غذایى آماده کنم .
سپس غلامش میسره را فرا خواند و از او پرسید:
-
آیا در فکر شام بوده اى و چیزى حاضر کرده اى ؟
میسره که او نیز از شعف در پوست نمى گنجید، با شادمانى گفت :
-
آرى ، در اطاق کنارى سفره انداخته ام .
سپس آنان را به آن اطاق راهنمایى کرد و خود به اطاق خویش در طبقه پایین رفت .
سر سفره ، دختر و پسر خدیجه روبروى هم و محمد و خدیجه نیز روبروى هم نشسته بودند.
محمد از خدیجه پرسید:
-
میسره کجا رفت ؟
-
به اطاق خود رفته است ؛ او همیشه جدا غذا مى خورد.
-
از امشب ، همه آنان که در این خانه اند، هنگام غذا، بر یک سفره مى نشینند.
خدیجه نه تنها ناراحت نشد بلکه با شادمانى همسرى که فرمان شویش را اجابت مى کند، از ته دل گفت :
-
اطاعت مى کنم .
سپس به یکى از دو فرزند خود که بر سر سفره نشسته بودند گفت که میسره و همسرش و یک دو غلام و کنیز دیگر را که داشتند به سفره فراخواند.
سرور خانه ، نخستین درس فضلیت را به خانواده محبوب خویش ، تلقین کرد.
قاسم  
خدیجه که در همان ماههاى اول ازدواج باردار شده بود؛ اینک در حال وضع حمل بود؛ هاله خواهرش و برخى از زنان بنى هاشم دوروبر او بودند. تمام شب گذشته را از درد زایمان رنج کشیده بود و محبوبش محمد نیز در کنار زنان هاشمى ، - که خود پى آنان رفته و آورده بودشان - بیدار مانده بود. از هنگام طلوع فجر که درد همسرش بیشتر شده بود، او را از اطاق بیرون کرده بودند و او از آن زمان تا لحظه که آفتاب همه جا ولو شده بود، در حیاط خانه ، قدم مى زد. تنها، صبح ، میسره قدرى شیر شتر برایش آورده بود که در همان حیاط به جاى صبحانه ، نوشیده بود. ربیب وى هند هم مدتى بود بیدار شده بود و بى آنکه بداند به مادرش چه گذشته است ؛ در حیاط بازى مى کرد. خواهر کوچکتر او دیرتر بیدار شده بود و میسره او را به اطاق خود برده بود و به او صبحانه مى داد.
محمد گرچه از بیخوابى شب پیش ، خسته به نظر مى رسید اما همینکه آن روز پدر مى شد؛ در دل شوق ذوق ناشناخته اى داشت .
اینک آفتاب مکه کاملا بالا آمده و سراسر حیاط خانه را زراندود کرده بود. ناگهان هاله خواهر خدیجه خوشحال و شادمان در حیاط ظاهر شد و به محمد گفت :
-
مژده مى دهم که همسرتان پسر زائید.
محمد، با شادمانى گفت : الحمدلله . و خیز برداشت که به نزد همسرش ‍ برود. هاله جلوى او را گرفت و گفت : هنوز زود است ، نمى توانید آنجا بروید. خدیجه گفت به شما بگویم بروید قدرى استراحت کنید؛ وقتى آماده شدیم ، شما را بیدار مى کنیم .
قاسم کوچک زندگى خدیجه و محمد را شیرین تر کرده بود. محمد را پس از تولد قاسم ، طبق رسم عرب ، ابوالقاسم کنیه دادند. قاسم هر چه بزرگتر مى شد، بیشتر در دل محمد و خدیجه جا باز مى کرد.
اکنون قاسم دو ساله را که تازه از شیر گرفته بودند، همه فامیل به خاطر شیرینى حرکات ، دوست مى داشتند. محمد، که رتق و فتق امور اموال خدیجه با وى بود، در پایان روز، خستگى روزانه را با در آغوش کشیدن قاسم و دیدن بازیهاى کودکانه او، رفع مى کرد. تا اینکه یکروز...
وقتى محمد از در وارد شد، خانه به طور ناخوشایندى ساکت بود. میسره جواب سلام محمد را - که همیشه به هنگام ورود به خانه در آن پیشقدم بود - با دلمردگى پاسخ گفت . محمد چیزى به او نگفت ولى دلش گواهى بدى مى داد. یکسر به اطاق خدیجه رفت . قاسم بیحال در بستر خوابیده بود و خدیجه بالاى سر او نشسته بود و دستمال مرطوبى را روى پیشانى او مى گذاشت و بر مى داشت و در ظرف آبى کنار خویش فرو مى برد و مى فشرد و باز بر پیشانى قاسم مى نهاد. با آمدن محمد، خدیجه سر بر داشت . محمد به او نیز سلام گفت و بى آنکه منتظر پاسخ باشد به چشمهاى خدیجه نگریست که اشک آلود بود. با نگرانى پرسید:
-
چه خبر شده است ؟
این را گفت و آمد کنار کودک روبروى خدیجه نشست . خدیجه پاسخ داد:
-
از دیشب تنش قدرى گرمتر بود؛ فکر کردم چیزى نیست و صبح که مى رفتى به تو چیزى نگفتم . پس از رفتن تو از بستر برنخاست ، به شدت تب کرده بود. از زنان همسایه کمک گرفتم و جوشانده اى به او خوراندم اما هیچ بهتر نشد. تا عصر ناله مى کرد؛ از عصر تا الان که تو آمدى حتى ناله هم نمى تواند بکند.
خدیجه دیگر نتوانست سخنى بگوید... به چهره فرزند خود مغموم و پریشان نگاه مى کرد و اشک چون دانه هاى مروارید از چشمانش بر گونه مى غلتید.
محمد کوشید او را دلدارى بدهد:
-
جان همه در دست خدا و از آن اوست . بیتابى مشکلى را حل نمى کند. براى او دعا کن و برخیز قدحى بزرگ آب سرد بیاور، پاهایش را بشوییم ؛ پاشویه تب را مى شکند.
قاسم آن شب تا صبح در تب سوخت . زن و شوهر از بالین او کنار نرفتند. صبح قاسم طلوع آفتاب را ندیده ، غروب کرد.
محمد با تنى چند از افراد فامیل ، او را به گورستان برد و با دست خود به خاک سپرد. خدیجه را نگذاشته بود به گورستان بیاید و به زنان فامیل سپرده بود که مراقب او باشند(107).
زید بن حارثه  
خدیجه پرسید:
-
برادرزاده ، سفر بى خطر، در شام چه کردى ؟
حکیم بن حزام بن خویلد، برادرزاده خدیجه که تازه از سفر تجارى شام برگشته و خدیجه به همین خاطر به دیدنش رفته بود، پاسخ داد:
-
عمه جان ، سفر خوبى بود؛ کالاهاى خود را با سود سرشار فروختم و با قسمتى از آن ، تعدادى برده خریدم که اغلب جوانند و در میان آنان یک پسر بچه 8 ساله نیز هست . اکنون مى گویم همه نزد تو بیایند از میان ایشان یکى را انتخاب کن که سوغات من براى عمه است .
خدیجه خواست تعارف کند؛ اما (حکیم ) اصرار ورزید و دستور داد که برگان را به نزد او بیاورند. خدیجه همان کودک 8 ساله را پسندید و انتخاب کرد و با خود به خانه آورد.
وقتى خدیجه به خانه رسید، همسر میسره به او گفت که محمد در خانه است .
خدیجه تعجب کرد زیرا در آن وقت روز، غالبا محمد بیرون و دنبال کارهاى روزانه بود. زید را به شوهر وى میسره ، سپرد تا تن و بدنش را بشوید و لباس ‍ تمیز به او بپوشاند و خود از همسر میسره پرسید:
-
آیا کسى نزد (ابوالقاسم ) است ؟
-
آرى ، پیر زنى است که امروز پس از رفتن شما به سراغ (آقا) آمد و گفت که از راهى دور آمده است و آرزو دارد که (آقا) را ببیند. میسره او را نزد من آورد و خود پى (آقا) رفت ؛ لحظه اى بعد آقا آمد و تا چشمش به او افتاد، دستهاى او را بوسید و آنگاه عباى خود را پهن کرد و او را بر آن نشانید. پس از احوالپرسى مختصرى ، او را به اطاق شما برد...
خدیجه تقریبا تا بالا دوید...
-
آه ، حلیمه این هم همسر عزیز و محبوبم خدیجه ... خدیجه بیا مادر مهربانم حلیمه را ببوس ؛ مادرم از قبیله بنى سعد بن بکر تا اینجا راه پیموده است ؛ بیست و هشت سال پیش ، جدم عبدالمطلب مرا به او سپرد تا شیر بدهد و او مرا 5 سال در قبیله خود نگاهداشت .
خدیجه پیش رفت و سر و روى او را بوسید...
محمد ادامه داد:
-
آرى ، 5 سال تمام مرا در قبیله نگاهداشت . این مادرم در نگاهدارى من نسبت به آن مادرم - که خدایش رحمت کنادپیشدستى مى کرد؛ یعنى هر وقت مرا به مکه مى آورد و آمنه مى خواست مرا نزد خود نگاهدارد، حلیمه او را از وباى مکه مى ترساند و چون من به اعتقاد حلیمه ، موجب خیر و برکت قبیله شده بودم ؛ نمى گذاشت آمنه به فرزند خود برسد و دوباره مرا به قبیله مى برد، خلاصه با همین کارها آن مادرم را چند سال از نگهدارى فرزند خود محروم کرد.
حلیمه و خدیجه از این شوخى محمد، خندیدند.
حلیمه نگاهى به خدیجه کرد و گفت :
-
پسرم ، همسر بسیار زیبایى نصیبت شده است ؛ شنیده بودم خدا پسرى هم به شما عطا کرده است پس او کجاست ؟ مى خواهم نوه خود را ببینم .
خدیجه از یادآورى قاسم ، دلش فشرده شد و اشک در چشمانش حلقه زد. به جاى او محمد پاسخ داد:
-
خداوند او را به ما داده بود، چند ماه پیش خود، او را به نزد خویش فرا خواند.
پیر زن که ناخواسته موجب اندوه شده بود، اشک در چشمان گرداند و ابراز تاءسف کرد و دلدارى داد:
-
بحمدالله هر دو سلامت و تندرست هستید؛ به زودى خداوند فرزندان دیگر خواهد داد.
خدیجه براى آنکه موضوع سخن را عوض کرده باشد به محمد گفت :
-
از خانه برادرزاده خود (حکیم ) مى آیم ، غلامى به من بخشید که هشت سال بیشتر ندارد؛ و مى گفت همراه با غلامان دیگر از شام خریده است و راهزنان عرب او را از مرزهاى شام ربوده و در بازار برده فروشان شام ، فروخته بوده اند. پسرک زیبایى است . سبزه است اما چشمهاى زیتونى دارد.
-
الان کجاست ؟
-
داده ام میسره او را حمام کند و لباس تمیز بپوشاند.
-
بسیار خوب ، بعدا او را خواهم دید. من باید بروم ، کار دارم . مادر را به تو مى سپارم . چند روز او را در مکه نگاه خواهیم داشت . مگذار به او بد بگذرد.
خدیجه با مهربانى و لبخند به حلیمه نگاه کرد. حلیمه به محمد گفت :
-
نه پسرم ، باید بروم ؛ شوهرم دیگر خیلى پیر شده است و تنهاست ...
محمد در حالیکه اطاق را ترک مى کرد گفت :
-
مى روى مادر، شتاب مکن ... اگر او شوهر توست و حقى دارد، من هم فرزند تو هستم ... و حقى دارم ...
آنشب بر سر سفره غذا دو نفر به جمع اضافه شده بودند؛ زید و حلیمه . از روزى که محمد به این خانه پا نهاده بود به دستور وى همه اهل خانه با هم بر سفره مى نشستند. محمد به خدیجه گفت :
-
پس غلامى که برادرزاده ات به تو بخشیده است ، این پسر است .
محمد منتظر جواب خدیجه نشد و از پسرک پرسید:
-
فرزند که هستى ؟
-
حارثه .
-
چند سال دارى ؟
هشت سال .
محمد دوباره رو به خدیجه کرد و گفت :
-
خداوند فرزندم قاسم را باز پس گرفت ؛ اگر این کودک از آن من بود، او را آزاد مى کردم و به فرزندى مى گرفتم .
خدیجه از علاقه محمد به قاسم خبر داشت و مى دانست که بردبارى کوهوار او، باعث مى شود که خم به ابرو نیاورد و گرنه دلش در فراق فرزند، خون است . او که محمد همه چیزش بود و جهانى را با یک موى او سودا نمى کرد، بى درنگ گفت :
-
همه شاهد باشید که من زید را به محمد بخشیدم .
-
قصدم این نبود که ...
-
هیچ مگو، زید از این لحظه از آن توست .
-
حال که چنین است ؛ همانطور که گفته بودم ؛ زید را آزاد اعلام مى کنم !
چهره معصوم و کودکانه زید، چون گل شکفته شد. همگى به او تبریک گفتند و محمد از او پرسید:
-
آیا حاضرى مرا به پدرى بپذیرى و من تو را به عنوان فرزند خود به مردم مکه معرفى کنم ؟
زید به جاى آنکه پاسخ بدهد؛ در حالیکه همچنان لبخند بر لبان خود داشت ؛ سر را به علامت قبول تکان داد. محمد خطاب به او گفت :
-
حال که مرا به پدرى خود قبول کرده اى ؛ باید مراسمى هم براى اطلاع همگان انجام دهیم . ما در اینجا چنین رسم داریم که هر کس ، کودکى را به فرزندى قبول مى کند؛ با آن کودک به کنار خانه کعبه مى رود و خطاب به مردم مکه ؛ اعلام مى کند که این کودک از آن لحظه فرزند اوست و کودک را از آن پس فرزند او بنامند. من و تو نیز فردا همین کار را خواهیم کرد؛ من دست تو را خواهم گرفت و به مردم خواهم گفت : از امروز، این کودک را زید بن محمد بنامید.
حلیمه گفت :
-
خدا را شکر، پیش از آنکه به قبیله برگردم ؛ نوه خود را دیدم . و همه با شادمانى خنده سر دادند.تولد زینب  
محمد ایستاده بود و با کاروانسالار سخن مى گفت . کاروان تازه از شام بازگشته بود و در مدخل شهر بار افکنده بود. عده بیشمارى شتران را با بارهاى سنگین مى خواباندند و صاحبان کالاها با شنیدن رسیدن کاروان قریش ، به آنجا آمده بودند. غلغله اى بود. صدا به صدا نمى رسید. شتران که ساربانان مهار آنانرا به طرف زمین مى کشیدند تا بخوابند و بارها را از پشتشان بردارند؛ نعره مى کشیدند. برخى از آنها کف بر لب داشتند و مقاومت مى کردند و دیرتر مى خوابیدند. در یک گوشه ساربانى ، شترى را که بیشتر مقاومت مى کرد، با یکدست چوب مى زد و با دست دیگر مهار او را به سوى پایین مى کشید و شتر بیچاره ، مظلومانه نعره مى زد؛ گاهى یک زانو را خم مى کرد که بخوابد اما هم بارش سنگین بود و هم ساربان بیرحم ، با کوفتن چوب به گردن حیوان ، فرصت نمى داد. صاحبان کالاها با نمایندگان خود مشغول گفتگو بودند. فرزندان برخى از ساربانان به شوق دیدار پدران خود، به دیدار آنها آمده بودند. در این ازدحام و غلغله که صدا به صدا نمى رسید، محمد هم گرم گفتگو با نماینده خویش بود... در این هنگام ؛ زید، که اینک دهساله بود؛ دوان دوان و نفس زنان خود را به محمد رساند و مى خواست چیزى بگوید اما چون یکنفس دویده بود، صدایش در نمى آمد.
محمد منتظر شد تا او نفس تازه کند؛ پس از آن پرسید:
-
چه خبر شده است ؟
-
بابا، مادر زایید!
-
خوب ، خوش خبر باشى ، چه زایید؟
زید که هنوز نفسش از دویدن ، جا نیامده بود و از خستگى ، گاهى کودکانه دستها را به زانو مى گرفت و نفس عمیق مى کشید؛ پاسخ داد:
-
دختر، یک دختر کوچولوى خیلى قشنگ .
محمد در حالیکه از رضایت و شادى لبخند مى زد، دست زید را گرفت و خطاب به نماینده خود - در حالیکه عازم رفتن بود - گفت :
-
مى بینى که من باید به خانه برگردم . فردا همدیگر را خواهیم دید.
وقتى که به خانه مى رفتند و از کنار خانه کعبه مى گذشتند، زید عده اى را دید که بت بزرگى را، کنار دیوار کعبه نهاده اند و پیش او برخاک سجده مى کنند. زید آنان را به محمد نشان داد:
-
اینها را ببین بابا!
-
اینها مردم نادانى هستند؛ به جاى آنکه خداى یگانه را بپرستند، سنگهایى را که خود تراشیده اند و با دست خود رنگ کرده اند، پیش روى نهاده اند و بر آن سجده مى برند.
در این هنگام ، محمد چشمش به پسر عموى همسرش ؛ ورقة بن نوفل افتاد که از آنجا مى گذشت . ورقه پس از احوالپرسى پرسید:
-
با فرزند خود در این هنگام روز به کجا مى رفتى ؟ شنیده ام کاروان از شام برگشته است ؛ تو باید آنجا باشى .
-
از همانجا مى آییم ، پسرم آمد و خبر آورد که خدیجه دخترى زاییده است .
-
قدمش مبارک باشد. از قول من به خدیجه تبریک بگو.
ورقه مى خواست خداحافظى کند و پى کار خود برود که نگاهش به سجده بت پرستان افتاد؛ با تاءسف سرى تکان داد و به محمد گفت :
-
مى بینى ! (قوم ما از طریق ابراهیم منحرف شده اند. سنگى که این گروه دور آن مى گردند، و به آن سجده مى برند، نه مى بیند و نه مى شنود و نه سود یا ضررى مى رساند...)(108).
-
پیش از دیدن شما من هم به پسرم همین مطلب را مى گفتم .
در خانه ، محمد دخترش را در آغوش گرفت ؛ صورت او و چهره خدیجه همسرش را که هنوز در بستر بود بوسید و به او تبریک گفت و نام دخترش را زینب گذاشت .
بازسازى کعبه  
مکه آرام در ظلمات شب ، خفته است . گاهى صداى پارس سگها از دور بر مى خیزد اما کسى بیدار نیست تا بشنود. پاسى از نیمه شب ، گذشته است .
کوه ابوقبیس و (قعیقعان )، دو طرف مکه ، شرق و غرب ، در دل شب ، به پاسدارى از شهر ایستاده اند و گویى دو دیو غول پیکرند که تن را به قیر اندوده اند تا به چشم نیایند.
در خانه خدیجه ، محمد که اکنون 35 سال دارد، آرام خفته است . کنارش ‍ خدیجه که باردار است و دخترشان رقیه دو سال و نیمه ؛ خوابیده اند. دختر دیگرشان زینب را که 5 سال دارد، در اطاقى دیگر کنار اطاق خود خوابانده اند.
ابر تیره و فشرده اى که سراسر آسمان مکه را پوشانده ، شب را غلیظتر مى کند.
ناگهان ، تیغ بلند برق ، از نیام ابر، بر مى جهد و درخشش آذرخش ، یک لمحه ، تن مکه را در بستر تاریک دره ، عریان مى کند. لحظه اى بعد، تندرى بالاى دره ، با غرشى مهیب ، مى ترکد و سراسر مکه را از خواب مى جهاند و بیدرنگ از پى آن ، دوباره آذرخشى و باز تندرى .
غرش رعد، سنگین ترین خواب را مى شکند و اینک در سراسر مکه چشمى نیست که بیدار و پشت پنجره بر آسمان ، دوخته نباشد.
در خانه محمد، زینب 5 ساله ، هراسان برخاسته ، به اطاق پدر آمده ، پاى او را بغل زده ، سر خود را بر ران او نهاده و مى گرید. محمد در حالیکه از پنجره به آسمان مى نگرد، او را نوازش مى کند و به او مى گوید که شجاع باشد و نترسد.
خدیجه هم ، اگر چه خود قدرى ترسیده است ، رقیه را در آغوش دارد و به او - که سر خود را لاى موهاى مادر پنهان کرده و بلند مى گرید - دلدارى مى دهد.
صداى زید و هند و خواهرش و نیز صداى میسره و همسرش و خدمتکاران دیگر، در هم و بر هم ، از اطاقهاى مختلف ، در بالا و پایین ، به گوش مى رسد که برخى ، یکدیگر را صدا مى کنند و برخى دیگر، چراغ مى طلبند یا مى گویند که دارند آنرا روشن مى کنند.
درخشش آذرخش هم ، همچنان پیاپى ، لحظه به لحظه ، چشمها را خیره مى کند و تندر نیز، دائم بر کوس مهیب خود مى کوبد.
و از پس این هیاهو، باران جرجر، چون سیل از آسمان فرو مى بارد. انگار اقیانوسى از غربال آسمان رشته رشته فرو مى ریزد و باران تمامى ندارد... سیل خانه کعبه را نیز در هم فرو مى کوبد... و روزهاى طولانى آینده ، کار محمد و همگنان ، بازسازى کعبه است .
بعثت  
در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهاى دور دوخته بود و با خود مى اندیشید. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنکاى بیرنگ غروب ، مى شست .
محمد نمى دانست چرا به فکر کودکى خویش افتاده است . پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایى به یاد داشت که از شش سالگى فراتر نمى رفت . بیشتر حلیمه ، دایه خود را به یاد مى آورد و نیز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان ترین دایه خویش ، صحرا را، پیش از هر کس در خاطر داشت : روزهاى تنهایى ؛ روزهاى چوپانى ، با دستهایى که هنوز بوى کودکى مى داد؛ روزهایى که اندیشه هاى طولانى در آفرینش آسمان و صحراى گسترده و کوههاى برافراشته و شنهاى روان و خارهاى مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایى او بود. آن روزها گاه دل کوچکش بهانه مادر مى گرفت . از مادر، شبحى به یاد مى آورد که سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسى که وقار او را همان قدر آشکار مى کرد که تن او را مى پوشید. تا به خاطر مى آورد، چهره مادر را در هاله اى از غم مى دید. بعدها دانست که مادر، شوى خود را زود از دست داده بود، به همان زودى که او خود مادر را.
روزهاى حمایت جد پدرى نیز زیاد نپایید.
از شیرین ترین دوران کودکى آنچه به یاد او مى آمد آن نخستین سفر او با عموى بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنى و در یاد ماندنى با قدیس نجران . به خاطر مى آورد که احترامى که آن پیر مرد بدو مى گزارد کمتر از آن نبود که مادر با جد پدرى به او مى گذاردند.
نیز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو بین مکه و شام گذشت . پاکى و بى نیازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در کار چنان بود که همگنان ، او را به نزاهت و امانت مى ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین مى خواندند. و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، که خود جانى پاک داشت و با واگذارى تجارت خویش به او، از سالها پیشتر به نیکى و پاکى و درستى و عصمت و حیا و وفا و مردانگى و هوشمندى او پى برده بود. خدیجه ، در بیست و پنج سالگى محمد، با او ازدواج کرد. در حالى که خود حدود چهل سال داشت .
محمد همچنان که بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مى نگریست و خاطرات کودکى و نوجوانى و جوانى خویش را مرور مى کرد. به خاطر مى آورد که همیشه از وضع اجتماعى مکه و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان که با خرد و ایمان او سازگار نمى آمد رنج مى برده است . او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهى نیست ؟ با تجربه هایى که از سفر شام داشت دریافته بود که به هر کجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهى براى نجات جهان بجوید. با خود مى گفت : تنها خداست که راهنماست .
محمد به مرز چهل سالگى رسیده بود. تبلور آن رنجمایه ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیارى را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مى گذرانید.
آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگاه صدایى گیرا و گرم در غار پیچید:
-
بخوان !
محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگریست .
صدا دوباره گفت :
-
بخوان !
این بار محمد با بیم و تردید گفت :
-
من خواندن نمى دانم .
صدا پاسخ داد:
-
بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمى را از لخته خونى آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است ، همو که با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را که نمى دانست بیاموخت ...
و او هر چه را که فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامى که از غار پایین مى آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت ، به جذبه الوهى عشق برخود مى لرزید. از این رو وقتى به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت :
-
مرا بپوشان ، احساس خستگى و سرما مى کنم !
و چون خدیجه علت را جویا شد، گفت :
-
آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبرى خدا برگزیده شدم !
خدیجه که از شادمانى سر از پا نمى شناخت ، در حالى که روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مى پوشانید گفت :
-
من از مدتها پیش در انتظار چنین روزى بودم ، مى دانستم که تو با دیگران بسیار فرق دارى ، اینک در پیشگاه خدا شهادت مى دهم که تو آخرین رسول خدایى و به تو ایمان مى آورم .
پیامبر دست همسرش را که براى بیعت با او پیش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زیبایى که بر چهره همسر زد، امضاى ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود.
پس از آن ، على که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد. او با آنکه هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه ، با پسر عموى خود که اینک پیامبر خدا شده بود به پیامبرى بیعت کرد.
سه سال تمام از این امر گذشت و جز خدیجه و على و یکى دو تن از نزدیکان و خاصان آنان از جمله زید بن حارثه ، کسى دیگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پیامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پیامبر اقتدا مى کردند و آنگاه پیامبر براى آنان قرآن مى خواند و یا از آدابى که روح القدس ‍ بدو آموخته بود سخن مى گفت . تا آنکه فرمان و انذر عشیرتک الاقربین (اقوام نزدیک را آگاه کن ) از سوى خدا رسید.
پیامبر همه اقوام نزدیک را به طعامى دعوت کرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى خداوند، به آنان فرمود:
-
کاروانسالار به کاروانیان دروغ نمى گوید. سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست ، من پیامبر خدایم ، به ویژه براى شما و نیز براى همگان ، سوگند به خدا همان گونه که به خواب مى روید روزى نیز خواهید مرد و همان گونه که از خواب بر مى خیزید روزى نیز در رستخیز برانگیخته خواهید شد و به حساب آنچه انجام داده اید خواهند رسید و براى کار نیکتان ، نیکى و به کیفر کارهاى بد، بدى خواهید دید و پایان کار شما یا بهشت جاوید و یا دوزخ ابدى خواهد بود.
ابوطالب ، نخستین کس بود از ایشان که گفت :
-
پند تو را به جان پذیراییم و رسالت تو را تصدیق مى کنیم و به تو ایمان مى آوریم . به خدا تا من زنده ام از یارى تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموى دیگر پیامبر، ابولهب ، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :
-
این رسوایى بزرگى است ! اى قریش ، از آن پیش که او بر شما چیره شود بر او غلبه کنید.
در پاسخ ، ابوطالب خروشید که :
-
سوگند به خداوند، تا زنده ایم از او پشتیبانى و دفاع خواهیم کرد.
با این گفتار صریح و رسمى ابوطالب که رئیس دارالندوه و در واقع شیخ ‌الطائفه قریش بود، دیگران چیزى نتوانستند بگویند.
پیامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :
-
پروردگارم به من فرمان داده است که شما را به سوى او بخوانم ، اکنون هر کس از شما که حاضر باشد مرا یارى کند برادر و وصى و خلیفه من در بین شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت على (ع ) که جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت :
-
اى رسول خدا، من تا آخرین دمى که از سینه بر مى آورم به یارى تو حاضرم .
دوبار، پیامبر او را نشانید. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت :
-
این (جوان ) برادر و وصى و جانشین من است ، از او اطاعت کنید.
قریش به سخره خندیدند و به ابوطالب گفتند:
-
اینک از پسرت فرمان ببر که او را بر تو امیر گردانید!
آنگاه با قلبهایى پر از کینه و خشم ، از خانه محمد بیرون رفتند و محمد با خدیجه و على و ابوطالب در خانه ماند.
اندکى بعد، فرمان اعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسید و پیامبر همه را پاى تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
-
اى مردم ، اگر شما را خبر کنم که سوارانى خیال تاختن بر شما دارند، آیا گفته مرا باور مى دارید؟
همه گفتند:
-
آرى ، ما تاکنون هیچ دروغى از تو نشنیده ایم .
آنگاه پیامبر یکایک قبایل مکه را به نام خواند و گفت :
-
از شما مى خواهم که دست از کیش بت پرستى بکشید و همه بگویید: لا اله الا الله .
ابولهب که از سران شرک بود با درشتخویى گفت :
-
واى بر تو، ما را براى همین گرد آوردى ؟
پیامبر، در پاسخ او هیچ نگفت . در این جمع از قریش و دیگران ، تنها جعفر پسر دیگر ابوطالب و عبیدة بن حارث و چند تن دیگر به پیامبر ایمان آوردند.
مشرکان سخت مى کوشیدند تا این خورشید نو دمیده و این نور الهى را خاموش کنند، اما نمى توانستند. ناگزیر به آزار و شکنجه و تحقیر کسانى پرداختند که به اسلام ایمان مى آوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پیامبر و على و جعفر و ایذاى علنى آنان خوددارى مى کردند.
دیگران ، از آزارهاى سخت مشرکان در امان نماندند، به ویژه عمار یاسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهیب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشى و عامر بن فهیره و چند تن دیگر که نامهاى درخشانشان بر تارک تاریخ مقاومت و ایمان مى درخشد و خون هاى ناحق ریخته آنان ، آیینه گلگون رادى و پایدارى و طنین خدا خواهى ایشان ، زیر شکنجه هاى استخوانسوز کوردلان مشرک ، آهنگ بیدارى قرون است .
ایمان حمزه  
حمزه ، عموى پیامبر، مردى نیرومند و بلند بالا بود، چون راه مى رفت ، به صخره اى مى مانست که جا به جا شود، با گامهایى استوار و صولتى که رفتار شیر را به خاطر مى آورد. او بر اسبى غول پیکر مى نشست و کمانى سخت بر کتف مى انداخت و ترکشى پرتیر بر پس پشت مى نهاد و هر روز، براى شکار، به بیابانها و کوهساران اطراف مکه مى رفت . گاه فرزندش یعلى را نیز با خود مى برد.
غروب چون بر مى گشت ، نخست خانه خدا را طواف مى کرد. آنگاه در پیش ‍ دارالندوه (شوراى قریش ) مى ایستاد و آنچه از حماسه هاى تکاورى و شکار آن روز در خاطر داشت ، براى مردم مى گفت . مردم نیز به سخنانش گوش ‍ مى دادند، چرا که جهان پهلوان عرب بود و به ویژه قریش ، او را چشم و چراغ خود مى دانست .
مکه زیر چکمه فساد له شده بود: زر و زور یک دسته و فقر و فاقه دسته اى دیگر، چهره شهر را به لک و پیسى مشؤ وم دچار کرده بود که قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست در آغوش هم داشت و از این وصلت نامیمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى و برده دارى و قمار و مستى و مى پرستى زاده بود و جاى نفس کشیدن وجدان و آگاهى و حقپرستى را در شهر، تنگ کرده بود.
مستمندانى که براى گذران زندگى ، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عهده بر نمى آمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران مى سپردند و آنان ، آن بیچارگان را به خانه هایى مى بردند که بر پیشانى پلید آن خانه ها، پرچمى در اهتزاز بود و کامجویان را به آنجا رهنمون مى شد.
از کنار این لجنزار عفن و از فراسوى این مرداب بود که (محمد امین ) پیام آزادى انسانها را سر داد و پیداست که زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در یک کلمه : بت پرستان و مشرکان ، این پیام را نمى شنیدند و نمى توانستند بشنوند و به آزار پیامگزار و پیروان او پرداختند.
آن روز، پیامبر بر فراز تپه صفا پیام توحیدى خود را آشکارا فریاد مى کرد و مردمان مستضعف و بردگان و محرومان بیدار دل به گفتار او گوش فرا مى دادند. ابوجهل که از پلیدترین و کینه توزترین آزارگران قریش بود پیامبر را به دشنامهاى سخت گرفت .
محمد خاموش ماند و پاسخى نفرمود.
ابوجهل که سکوت پیامبر او را گستاخ ‌تر کرده بود، همچنان ناسزا مى گفت و دشنام مى بارید.
پیامبر، باز خاموش ماند.
سپس ابوجهل سوار بر مرکب غرور و حمق با نخوتى جاهلانه به محل شوراى قریش رفت و آنجا بر سکویى نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسیده بود و همه خویشانش نیز با او بودند.
در آن میان ، جان پهلوان حمزه ، مانند هر روز از شکار مى آمد، با قامتى استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوى خانه خدا مى شتافت تا چون همیشه ، نخست طواف را به جاى آورد و سپس به سوى مردم رود و از کارهاى آن روز خود براى آنان بگوید. اما در همین هنگام ، مردى خشمگین و شتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانید. برده اى بود و در کنار تل صفا خانه داشت . دشنامهاى رکیک ابوجهل را به پیامبر شنیده بود و آمده بود تا حمزه را خبر کند.
-
اى حمزه ، ابوجهل ، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنیدم . ابوجهل از سکوت فرزند برادرت شرم نکرد و همچنان به هتک حرمت او ادامه داد و هم اکنون در محل شوراى قریش ...
حمزه ، دیگر چیزى نمى شنید. از اسب فرود آمد و به سوى دارالندوه خیز برداشت . حمیت و رادى و جوانمردى در او آتشى برافروخته بود و همچنین شیر گرسنه اى که شکار دیده باشد با صولتى ترسناک پیش ‍ مى رفت .
ابوجهل ، همچنان پر باد غرور چون بشکه زباله ، بر سکوى شورا نشسته بود که ناگاه چنگ آهنین حمزه از گریبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزه همچنان که شراره هاى نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مى بارید، خروشید که :
-
ابوجهل ، همه دشنامهایى را که به پسر برادرم داده اى به من گفته اند، اینک دوباره بگو تا سزاى خود را ببینى !
خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و کمبودى درونى است که دشنامگزار از آن رنج مى برد. ابوجهل ، از بسیارى ترس ، نمى توانست لب به گفتار باز کند و دست و پا شکسته مى گفت :
-
یا ابویعلى ، من ، من ...
حمزه ، کمان را از کتف به درآورد و با کمانه آن چندان بر سر و روى ابوجهل کوفت که خون جارى شد.
در این گیرودار، بنى مخزوم - خاندان ابوجهل - مى خواستند کارى بکنند. اما ابوجهل ، با حرکت دست و چشم ، اشاره کرد که از جاى برنخیزند، زیرا مى دانست هیچ کس حریف جهان پهلوان نیست .
مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.
حمزه همچنان که مى خروشید، رو به مردم کرد و فریاد برآورد:
-
من اعلام مى کنم که از هم اکنون مسلمانم . پس هر کس با برادرزاده من بستیزد یا مسلمانى را آزار دهد، باید با من دست و پنجه نرم کند...
و چنین شد که حمیت و رادى - که در کنار جارى اسلام و دوشادوش آن ، در ساحل ، راه خود مى سپرد - به رود زد و زلال پاک به جارى خروشناک پیوست .
هجرت مسلمانان به حبشه  
پناه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاکدلان به آغوش آزادى بخش ‍ اسلام ، مشرکان را در آزار مسلمانان چندان جرى کرد که دیگر تحمل صدمات و لطمات و ایذاى آنان ، براى مسلمانان بسیار مشکل مى نمود. پس ‍ پیامبر دستور داد که مسلمانان به حبشه هجرت کنند.
در ماه رجب سال پنجم بعثت نخست پانزده تن از کسانى که بیشتر مورد آزار قرار مى گرفتند (چهار زن و یازده مرد) و سپس شصت و چند نفر دیگر به سرکردگى جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت کردند.
هنگامه هجرت یاران پیامبر پنهان نماند و قریش عمرو بن العاص و همسرش و نیز عمارة بن ولید را که جوانى بسیار خوش قامت و زیباروى بود با هدایایى به نزد نجاشى شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند که مهاجران را از کشور خویش بیرون براند.
اما دم سرد آنان در برابر بیان گرم و گیراى جعفر در دل نجاشى نگرفت و به ویژه قرائت آیات زیباى سوره مریم در مورد این بانوى بزرگ و فرزندش ‍ عیسى علیه السلام ، نجاشى را که مسیحى بود چنان تحت تاءثیر قرار داد که سوگند خورد از میهمانان ارجمند خود، تا هر گاه که در کشورش بمانند، حمایت کند. نمایندگان قریش ، دست از پا درازتر، بازگشتند.
قریشیان ، کار محمد را جدى تر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمایت صریح آنان نمى توانستند به محمد مستقیما آزار برسانند، میان خود معاهده اى بستند و بر اساس آن توافق کردند که محمد و یاران او را در تنگناى اقتصادى بگذارند. پس ، پیمان نامه نوشتند که از سوى سران قبایل قریش امضا و در کعبه آویخته شد.
پیامبر و یاران او و عموى بزرگوارش ابوطالب و همسرش خدیجه ، به شعب ابى طالب کوچ کردند و در آنجا سه سال در سخت ترین شرایط به سر بردند. آنان در این مدت ، بیشتر، از محل داراییهاى خدیجه گذران مى کردند. گاهى نیز اقوام نزدیکشان ، به رغم پیمان نامه و از سر کشش خون و خانواده ، پنهانى آذوقه به آنجا مى فرستادند.
پایمردى سرسختانه پیامبر و یاران او در آن مدت ، عرصه را بر قریش تنگ کرد بیشتر آنان که دخترى ، پسرى ، نواده اى و یا اقوامى نزدیک در شعب داشتند، در پى بهانه بودند تا آنان را از شعب خارج کنند.
پیامبر خدا به عموى بزرگوار خود یادآور شد که :
-
این مشرکان ، خود خسته شده اند، اما همه از ترس پیمان نامه اى که امضا کرده اند تن به فسخ آن نمى دهند. شما خود بروید و به آنان بگویید که موریانه پیمان نامه و امضاها را خورده و از بین برده و تنها نام خدا بر پیشانى آن باقى مانده است ، دیگر پیمان نامه اى در میان نیست تا آنان به آن پاى بند بمانند!
ابوطالب به قریش گفت :
-
اى شما که برادرزاده مرا بر حق نمى دانید، اینک او مى گوید که موریانه ها پیمان نامه را از بین برده اند و تنها نام خدا بر آن مانده است . بروید و ببینید: اگر همین گونه بود که او مى گوید، به دین او روى آورید و بگذارید مسلمانان از شعب به شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگند من نیز با شما همدست مى شوم و حمایت خود را از او باز پس مى گیرم .
مشرکان ، به سوى خانه کعبه دویدند.
شگفتا! از پیمان نامه جز عبارت کوتاهى که نام خدا را بدان مى خواندند، باقى نمانده بود!
به این ترتیب عده زیادى ایمان آوردند، اما کوردلان و مستکبران گفتند:
-
این نیز جادویى دیگر است که محمد - این ساحر چیره دست - ترتیب داده است !
بارى مسلمانان از تنگناى شعب رهایى یافتند.
در گذشت ابوطالب  
در سال نهم بعثت ، هنوز مسلمانان از رنج شعب نیاسوده بودند که ابوطالب بیمار شد. او سرانجام یک روز روى در نقاب خاک کشید و پیامبر را در انبوه مشکلات گذارد.
روزى که جنازه مطهر او را به قبرستان مى بردند، پیامبر پیشاپیش جنازه ، آرام آرام مى گریست و مى فرمود:
-
اى عموى ارجمند من ، تو چه قدر به خویشاوند خویش وفادار بودى ! چه اندازه به خاطر خدا دین او را یارى کردى ! خدا گواه است که سوگ تو جهان را بر من تیره کرده است ، خداى تو را رحمت کناد و بهشت خویش را بر تو ارزانى دارد.
رحلت خدیجه ، بانوى نخستین اسلام  
هنوز یک هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود که سختیهاى توانفرسا و طاقتسوز در شعب ، آثار خود را بر خدیجه نشان داد و بانوى اول اسلام حضرت خدیجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خدیجه براى پیامبر که بدو عشق مى ورزید، مرگ آفتاب بود.
پیامبر، در تمام لحظه هاى تلخ احتضار، از کنار خدیجه جدا نشد. چشم در چشمهاى بى فروغ او دوخت و او را دلدارى داد. سرانجام ، مرغ روح پاکش ، در میان بازوان محمد، به آشیان الهى پرید.
محمد نه تنها آن روز، که تا آخر عمر، هر گاه به یاد خدیجه مى افتاد، مى گریست .
آن روز، دخترانش را آرام کرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقیع در خاک نهاد و با غمى گرانبار، به خانه باز گشت .
در خانه ، نگاهش به هر گوشه افتاد، یاد و خاطره چندین ساله او را زنده یافت . دست آس ، دیگچه ، یک دو لباس بازمانده ، بستر خالى او، همه و همه از شکوه معنوى زنى حکایت مى کردند که روزگارى دراز، همه شکوه و جلال دنیایى و ثروت خویش را پاى آرمان محمد ریخت و مهر و عشق پاک و پرشورش را هم به دل گرفت و ایمان بشکوه خود را هم به دین او سپرد و در راه آن ، استواریها کرد و سختیها کشید و شماتتها شنید و آزارها دید؛ اما خم به ابرو نیاورد...
پس از وفات ابوطالب و خدیجه ، روزگار بر پیامبر سخت تر شد.
قریش که به احترام ابوطالب ملاحظاتى مى کردند، یکباره پرده حرمت دریدند و از هیچ آزارى در مورد شخص پیامبر و دیگر مسلمانان ، خود دارى نکردند.
آن روز که پیامبر، اندکى شتابان ، با سر و روى آلوده به خاکسترى که از بام بر سر او ریخته بودند به خانه آمد، یکى از دختران او که هنوز داغ مرگ مادر سینه او را مى سوزاند، از دیدن پدر در آن وضع ، بى اختیار بلند گریست .
پیامبر، در حالى که خاک و خاشاک را از سر و موى عنبرین خود مى سترد، لبخندزنان ، دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
-
دخترم ! مگذار غم بر دل پاک تو چیره شود، خداوند پشتیبان ماست ! اینان پس از مرگ عمویم خیره سر شده اند، اما خداوند حى سبحان با ماست ، اندوهگین مباش ، ما به راه خود ایمان داریم ، خداوند از یاورى ما دریغ نخواهد کرد.
سفر به طائف  
اواخر تابستان بود هوا بسیار گرم !
مشرکان قریش ، به آزار خود بر پیامبر افزوده بودند، چندان که عرصه بر آن بزرگمرد تنگ شد و ناگزیر به طائف - شهرى نزدیک مکه - روى آورد.
پیامبر به امید پناهجویى در قبیله ثقیف ، به رؤ ساى قبیله رجوع کرد. آنان سه برادر بودند با نامهاى عبد یا لیل ، حبیب و مسعود؛ فرزندان عمرو.
پیامبر شرح داد که چگونه از قریش آزار مى بیند و خواسته هاى خود را از آن سه برادر عنوان کرد.
آن سه ، هر یک با طنزى ، درخواست او را رد کردند:
یکى گفت :
-
پرده کعبه را دزیده باشم اگر تو پیامبر خدا باشى !
دیگرى گفت :
-
آیا خداوند از آوردن پیامبرى جز تو عاجز بود که تو را پیامبر کرد؟
سومى گفت :
-
سوگند به خداوند دیگر با تو سخن نخواهم گفت ، چرا که اگر تو پیامبر باشى والاتر از آنى که کسى چون من با تو سخن گوید، و اگر نباشى دروغزنى و سزاوار صحبت با من نیستى .
محمد، ناگزیر، از نزد آنان بازگشت . آنان برخى از افراد قبیله خود را واداشتند که در دو سوى راه بایستند و او را سنگسار کنند، چندان که خون از پاهایش جارى شد.
دل شکسته و خسته ، به دیوار باغى در کنار شهر پناه برد و لختى در سایه آن آرمید. در این میان ، عتبه و شیبه ، دشمنان پیامبر، به باغ مى رفتند. او را دیدند. پیامبر بیشتر ناراحت شد. اما آن دو که حال پیامبر را سخت دیدند، چیزى نگفتند و چون به باغ رسیدند، به غلام مسیحى خود عداس سبدى انگور دادند تا به پیامبر بدهد. پیامبر هنگام برداشتن انگور فرمود:
-
بسم الله الرحمن الرحیم .
عداس گفت :
-
این گفتار، با سخنان مردم این سامان فرق مى کند.
پیامبر از او پرسید:
-
مگر تو از کجایى ؟
-
نینوا.
-
شهر همان مرد پاک یونس بن متى ؟
-
شما یونس را از کجا مى شناسید؟
-
من پیامبرم ، خداوند مرا از زندگى یونس آگاه کرده است .
آنگاه پیامبر، بخشى از زندگى یونس را براى عداس شرح داد و از او خواست که اسلام آورد.
-
به خدا سوگند، از همان جمله نخستین و از آگاهى تو از یونس دانستم که تو با مردم این سامان تفاوت دارى . دلم روشن است که راست مى گویى و تو را پیغمبر خدا مى دانم . چه باید بگویم تا مسلمان شوم ؟
-
بگو: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله .
-
شهادت مى دهم که جز الله خدایى نیست و اینکه محمد پیامبر و فرستاده اوست !
آنگاه خم شد و پاهاى مجروح و خونالود پیامبر را بوسید!
در تمام یک ماهى که پیامبر با تحمل سختیهاى بسیار در طائف ماند، جز عداس هیچ کس به او ایمان نیاورد. و چون آزار اهل طائف از طاقت در گذشت ، پیامبر با زید بن حارثه به مکه بازگشت . اما چون در پى کشتن او در مکه بودند، پیش از ورود، همراه خود را به شهر فرستاد و از مطعم بن عدى پناه خواست و او جوانمردانه بدو پناه داد. بدین گونه ، پیامبر در روز بیست و سوم ماه ذیقعده سال نهم از بعثت وارد مکه شد.
اسلام ، فراسوى آفاق مکه  
یثرب در شمال مکه و در راه تجارى مکه به شام قرار داشت . در آن شهر، عمدتا دو قبیله بزرگ ، اوس و خزرج ، و نیز یهودیان ، زندگى مى کردند.
اوس و خزرج ، با وجود خویشاوندى ، از روزگاران قدیم ، همواره با یکدیگر در کشمکش و نزاع بودند. پس از جنگ بزرگى به نام (بعاث )، خزرج با یهودیان یثرب همپیمان شد و اوس ناگزیر براى حفظ برابرى نیرو، در صدد همپیمانى با قبایل دیگر بر آمد. و چون در یثرب جز یهودیان نبودند، رو به دیگر نقاط از جمله مکه آورد.
پیامبر که با هوشیارى همه جریانها را زیر نظر داشت ، در جمع افراد قبیله اوس در مکه حاضر شد و آنان را به دین خویش فراخواند. اما آن سال نتیجه اى نگرفت و آنان به یثرب بازگشتند.
در همان سال ، خزرجیان هم در ایام حج به مکه آمدند.
پیامبر آنان را نیز به دین خود فرا خواند. آنان با یکدیگر گفتند:
-
به خدا این مرد همان است که یهودیان یثرب ، گاهى از روى کتابهاى خود، آمدنش را خبر مى دادند. بیایید تا کسى بر ما پیشدستى نکرده است ، به او ایمان بیاوریم !
آنان ایمان آوردند و آرزو کردند که دین او عدوات دیرین را بین اوس و خزرج پایان بخشد. نیز عهد کردند که قوم خود را به دین او بخوانند.
نمایندگان خزرج به یثرب بازگشتند. شگفتا که به هر کس از قوم خویش دین جدید را عرضه کردند، بى درنگ پذیرفت .
اسلام ، چون نسیم دلکش بهارى از مکه وزیدن گرفته بود و شمیم آن در یثرب نیز پیچیده بود.
در حج سال بعد، دوازده تن از یثرب ، دو تن از اوس و ده تن از خزرج ، به نمایندگى رسمى از قوم خود به نزد پیامبر آمدند و با پیامبر به اسلام بیعت کردند.
پیامبر، مصعب بن عمیر را همراه آنان به یثرب فرستاد تا به عنوان نماینده او دین و احکام آن را به آنان بیاموزد.
سال بعد، در ایام حج هفتاد و دو تن (هفتاد مرد و دو زن ) از مسلمانان اوس ‍ و خزرج به مکه آمدند و به شوق دیدار پیامبر ورود خود را به آگاهى او رساندند. این دیگر عشق بود که در سینه هایشان زبانه مى کشید و تاب از دلشان مى ربود.
پیامبر، شبهاى یازدهم تا سیزدهم ذیحجه را در محلى در راه مکه قرار داشت و فرمود:
-
پس از گذشتن یک سوم از شب ، آنجا خواهم بود!
به هنگام قرار، افراد، تک تک و پوشیده ، خود را به آنجا رساندند.
پیامبر، با عموى خود عباس از راه رسید. عباس به آنان گفت :
-
ما تاکنون او را از گزند دشمنان در امان نگه داشته ایم . اینک او تصمیم دارد نزد شما بیاید. اگر مى خواهید او را بى کس و تنها بگذارید، هم اینک دست از او بدارید و ما خود تا جان داریم از او پشتیبانى خواهیم کرد.
آنان در آتش عشقى شورانگیز به پیامبر مى سوختند، از این رو، دوباره ، یکصدا به جان پیمان بستند و از شوق آمدن پیامبر به یثرب ، دیگر سر از پا نمى شناختند.
روى گل را مى توان پوشاند اما بوى گل را چطور؟
خبر پیمان مقدس اوس و خزرج با پیامبر، با تمام کوششى که در پنهان داشتن آن به کار رفت ، در مکه پیچید و قریش را سخت به دهشت انداخت . قریشیان چون چاره اى نیافتند، بر سختگیریهاى خود نسبت به مسلمانان افزودند. دیگر هیچ مسلمانى جراءت انجام دادن مراسم دینى و عبادات خود را نداشت .
پس پیامبر دستور هجرت عمومى داد و مسلمانان گروه گروه به سوى یثرب هجرت کردند.
کافران قریش ، مثل همه کسانى که بر باطل مى روند، تنها به رهنمود کینه عمل مى کردند و در این راه از شیوه هاى پراکنده ایذایى سود مى جستند: تمسخر مى کردند، شکنجه مى دادند و حتى دیوانه اى را واداشتند تا عبا به گردن پیامبر بیندازد و چندان بفشارد که صورتش کبود شود!
اما آگاهى از هجرت جمعى مسلمانان به یثرب ، چون ضربه اى تکان دهنده آنان را به خود آورد. موضوع بسیار جدى شده بود. اگر مسلمانان در یثرب فراهم آیند و اوس و خزرج با آنان همداستان باشند، مکه را خطرى جدى تهدید خواهد کرد. پس بى درنگ ، بزرگان قوم در دارالندوه جمع شدند و براى یافتن چاره ساعتها به مشورت و گفت و شنود پرداختند.
سرانجام یکى گفت :
-
بى گمان محمد به آنها خواهد پیوست . در آن صورت ، از آنچه پیش ‍ خواهد آمد، جز پشیمانى نخواهید برد. تا محمد در چنگ شماست ، او را از میان بردارید!
-
قوم او را دست کم گرفته اید. دمار از روزگار ما در خواهند آورد!
ابوجهل گفت :
-
ما اگر از هر طایفه اى یک نفر انتخاب کنیم و آنان در یک لحظه شمشیرهاى خود را با هم بر او فرود آورند، قوم او نمى تواند با همه قبایل عرب بجنگد!
همه یکصدا پذیرفتند.
هجرت  
خدا، خود پیامبر را از مکر کافران آگاه کرد و فرمان هجرت داد.
پیامبر بى درنگ به خانه آمد و به پسر عموى خود على بن ابى طالب فرمود:
-
امشب ، به جاى من در بستر بخواب !
در این هنگام ، دشمنان با شمشیرهایى که زیر لباس پنهان مى داشتند خانه را محاصره کردند تا هر گاه محمد بیرون آید بر سر او بریزند. پیامبر آن قدر صبر کرد که هوا تاریک شد و سپس پاسى از شب گذشته ، و هنگامى که نگاهبانان خانه را خواب برده بود، آرام از خانه خارج شد. این گمان کافران که پیامبر از مکر آنان آگاه نیست انتظار خروج بى هنگام و بى سر و صدا را از بین برده بود و همین امر، به خواست خدا، باعث نجات پیامبر شد.
پیامبر از آنجا به خانه ابوبکر رفت و با او در تیرگى شب از مکه خارج شد و به غار ثور در کوهپایه هاى اطراف مکه رفت و در غار پنهان شد.
شیر خدا على ، آرام و آسوده ، تا صبح در بستر مطهر پیامبر خوابید.
صبح هنگام ، کافران که از بیرون نیامدن پیامبر تنگ حوصله و حتى مشکوک شده بودند به خانه هجوم بردند، اما با شگفتى تمام دیدند که على در بستر محمد خوابیده است و جز او هیچ کس در خانه نیست !
بى درنگ خود را به بزرگان قریش رساندند و ماجرا را بازگفتند. ابوجهل به خانه ابوبکر شتافت و از دختر او اسماء پرسید:
-
پدرت کجاست ؟
-
نمى دانم .
ابوجهل سیلى محکمى به او نواخت و به دنبال ردیاب فرستاد.
ردیاب ، همراه با ابوجهل و عده اى دیگر، با دنبال کردن جاى پاى پیامبر، یکراست تا دهانه غار ثور پیش رفت اما بر دهانه غار عنکبوتى تار تنیده بود. ردیاب گفت :
-
از اینجا رد گم شده است ، در غار هم که نرفته اند، زیرا هر باشعورى مى داند که اگر کسى از دیشب تا به حال در غار رفته باشد، اکنون تار عنکبوت بر دهانه غار تنیده نبود!
ابوبکر در غار این سخنان را مى شنید، و مى ترسید. پیامبر او را دلدارى مى داد:
-
نترس ! خدا با ماست .
ابوجهل و همراهان ، دست از پا درازتر، به مکه بازگشتند.
قریش صد شتر جایزه براى کسى که پیامبر را در مکه و اطراف آن پیدا کند تعیین کرد. مردى به نام سراقه کنانى آمادگى خود را اعلام داشت و به جست و جو پرداخت !
غار طولانى و تنگ بود و نسبتا تاریک . خوشبختانه ، غلام ابوبکر، گوسفندان او را هر روز در همان حوالى به چرا مى برد. ابوبکر، هم شیر و غذا از او گرفت و هم به وسیله او، عبدالله پسر خود را خبر کرد تا هر روز پنهانى به غار بیاید و پیامبر را از اوضاع مکه با خبر سازد.
سه شب و سه روز گذشت . روز چهارم ، عبدالله خبر آورد که تب جست و جو شکسته است و جز سراقه ، کسى دیگر در اطراف و اکناف نیست .
پیامبر و ابوبکر، سوار بر شتران خود به سوى یثرب به راه افتادند.
هنوز چند فرسنگ نرفته بودند که سراقه به ایشان رسید، اما قبل از آنکه بتواند برگردد و کسى را خبر کند، اسبش به سر درآمد و به زمین افتاد! و چون تنها بود، جانش را در خطر دید. گردبادى تند نیز برخاسته بود! ناگزیر به التماس افتاد. پیامبر فرمود:
-
به شرطى که مردانه تعهد کنى که جهت حرکت ما را به قریش نگویى !
یثرب ، از روزى که خبر آمدن پیامبر رسیده بود، در تب شیرین انتظار مى سوخت . هر روز پیر و جوان ، مرد و زن ، کوچک و بزرگ ، به بیرون شهر مى رفتند و به انتظار مى ایستادند. و چون آفتاب از بلندترین سرشاخه هاى نخلستانهاى اطراف شهر، پرواز مى کرد؛ به خانه هاى خود باز مى گشتند تا آنگاه که روز موعود فرا رسید. آن روز هوا بسیار گرم بود و منتظران ، از شدت گرما در حال بازگشتن بودند، که ناگاه یک نفر بانگ زد:
-
من رسول خدا را مى بینم ، آن رسول خداست !
غریو و ولوله در جان شیخ و شاب افتاد و فریاد شوق تا دورترین جاى شهر طنین انداخت و شهر خالى شد و همگان به سوى راه شتافتند!
پیامبر، گردآلود و خسته از رنج راه ، اما شاداب و توانمند، زیر درخت خرمایى با همراه خود، کنار راه نشسته بودند.
از انبوه مشتاقانى که شتابان به سوى او مى دویدند، جز حدود یکصد تن از مردم یثرب و نیز مهاجران مکه ، کسى او را ندیده بود. مردم چون به نزدیک پیامبر مى رسیدند، به احترام سکوت مى کردند. حلقه اى بزرگ از مردم ، آن نگین کائنات را در بر گرفته بود!
چشمهاى عاشق ، چشمهاى مشتاق و چشمهاى محروم ، اینک مردى را پیش روى داشتند با قامتى نه بلند و نه کوتاه ، استوار با گیسوانى چون خرمن بنفشه اما خاک آلود که زیر دستارى عربى ، روى دوش افتاده و با هیاءتى مردانه و جذاب و چشمانى سیاه و چهره اى ملیح که شیرینى عالم با او بود و موجى از تبسم روحبخش که رشته اى از دندانهاى شفاف و روشن او را نمایان مى ساخت . گرد راه روى پیشانى و ابروان مردانه او نشسته و بر صلابت و زیبایى آن افزوده بود.
سرانجام ، همه ، حتى آنان که دیرتر از آمدن وى خبر یافته بودند، رسیدند و غبار انتظار طولانى دیدار او را، در چشمه روشن آن چشمان مهربان ، فرو شستند.
پس از لختى درنگ ، دوباره در رکاب او، با قدم پرنیانى شوق ، راه افتادند و تا محلى به نام قبا، نزدیک یثرب پیش رفتند.
پیامبر اراده فرمود چند روز میان قبیله بنى عمرو بن عوف بماند تا مسجدى در قبا، بنا کنند و این نخستین مسجدى است که در اسلام ، ساخته شده است . در این میان دختران پیامبر فاطمه و ام کلثوم نیز سوده بنت زمعه و شوهرش ، فاطمه بنت اسد مادر على ، همراه على از مکه رسیدند و به پیامبر پیوستند.
سرانجام ، پیامبر سوار بر شتر خویش به شهر درآمد و مردمان از پى او مى آمدند. او مهار شتر را رها کرده بود تا هر جا که شتر خوابید آنجا خانه پیامبر باشد و هیچ کس نرنجد.
وقتى سران منظر چشم هر مسلمانى در یثرب ، آشیانه او و هر دیده اى با نگاه عشق فریاد مى زند که کرم نماید و فرود آید که خانه ، خانه اوست ، مهار را باید به شتر سپرد تا رنجشى در دلهاى پاک و مشتاق ، ایجاد نشود.
ناقه ، آرام و باوقار پیش مى رفت و تمام مردم شهر، در پى او. شتر جلوى خانه مالک بن نجار که تنها دو برادر یتیم با نامهاى سهل و سهیل در آن مى زیستند؛ سینه بر زمین نهاد و پس از اندکى درنگ برخاست . سپس ‍ همچنان پیش رفت و درست در پیش خانه خوشبخت ترین مرد شهر، ابوایوب انصارى ، زانو زد! شرف جایگاه خود را یافت و اسلام به خانه خویش آمد و یثرب مدینة النبى شد!تشکیل حکومت اسلامى  
نخستین کار پیامبر، برقرارى پیمان برادرى بین مهاجران و انصار بود.
آنگاه پیامبر، على را برادر خود نامید. و بدین ترتیب و بر اساس این پیمان ، هر برادرى به برادر دیگر جا و مکان و معاش داد و مهاجران از بى پناهى نجات یافتند.
اما از آنجا که اموال و اثاث البیت و تمام زندگى مهاجرانى که به مدینه فرار کرده بودند در مکه و در دست مشرکان بود، مسلمانان ناراحت بودند.
پیامبر، نخست پیمان مهمى با یهودیان مدینه بست تا از سوى آنان در امان باشد. سپس بر آن شد تا راهى بیابد که بر مشرکان دست پیدا کند، تا آنان دریابند که مسلمانان از اموال خود در مکه چشم نپوشیده اند. بدین منظور سه بار، با حدود دویست نفر، به اطراف مدینه و بر سر راه کاروان تجارى مشرکان مکه به شام تاخت ، اما هر سه بار به آنان دسترسى نیافت . یک بار نیز على را با عده اى به حوالى بدر فرستاد. آنان نیز دست خالى بازگشتند.
بدین گونه سال اول هجرت بیشتر به رتق و فتق امور داخلى مسلمانان و در واقع به سازماندهى گذشت .
سال دوم هجرت  
پیامبر در این سال قبله را به امر خداوند از بیت المقدس به کعبه تغییر داد. در زمینه نظامى نیز به یک پیروزى مهم دست یافت : عبدالله بن جحش را با عده اى از مهاجران به محلى بین مکه و طائف بر سر راه کاروان مهم تجارى قریش فرستاد تا آنان اخبار کاروان را پیاپى براى پیامبر به مدینه بفرستند. اما دو تن از آنان بر اثر گم کردن راه به دست عده اى از مشرکان اسیر شدند و بقیه ، در یک درگیرى ناگزیر با کاروانیان ، عده اى را کشتند و دو تن را اسیر گرفتند و دیگر مشرکان را به فرار واداشتند و با کاروانى بزرگ از مال و منال مشرکان به مدینه آمدند. اما چون این کار در ماه حرام صورت گرفته بود، پیامبر حاضر نشد در اموال تصرف کند و در مورد این کار و مجاهدان جان به کف این واقعه ، منتظر وحى ماند. خداوند آنان را تاءیید کرد و بدین گونه همه شادمان شدند و اموال به تصرف مسلمانان درآمد و وضع اقتصادى آنان سامان گرفت !
اسیران مسلمانان هم با اسیران مشرکان مبادله شدند.
از پس همین پیروزى و در تعقیب کاروان تجارى مکه به کاروانسالارى ابوسفیان بود که مسلمانان با سیصد و سیزده تن جنگجوى ، در برابر حدود هزار تن از مشرکان قریش ، از جمله ابوجهل ، در محل بدر، با حضور و شرکت پیامبر نبرد کردند و خداوند فتحى بزرگ نصیبشان فرمود. حدود هفتاد تن از سران مشرکان کشته شدند و بسیارى اسیر مسلمانان گشتند و اسب و شتر و غنایم بسیار به دست پیامبر افتاد. در همین سال ، به جز بدر، حدود شش غزوه دیگر اتفاق افتاد که به مسلمانان اعتماد به نفس و روحیه بخشید و مشرکان را از برج نخوت فرو کشید.
جدا از این حوادث ، یک رویداد خجسته دیگر در این سال اتفاق افتاد و آن ازدواج فرخنده حضرت على با فاطمه دختر پیامبر بود.
سال سوم هجرت : جنگ احد  
قریش ، پس از جنگ بدر، براى جبران شکست شرم آور خود یک سال کوشید و حدود سه هزار نفر گرد آورد و به سرکردگى ابوسفیان به سوى مدینه رهسپار شد. پیامبر نیز با کمتر از هزار نفر به سوى مشرکان شتافت . دو لشکر در محل احد روبه روى هم ایستادند.
در این جنگ ، مسلمانان به فرماندهى حمزه عموى پیامبر، در آستانه پیروزى کامل بودند. چرا که با وجود کمى توشه و جنگ افزار و افراد، دشمن را به فرار واداشته بودند. اما بر اثر بى توجهى برخى از نگهبانان یک گذرگاه مهم ، دشمن فرارى و پراکنده دوباره فراهم آمد و ناگهان از پشت حمله آورد. این بار، مسلمانان بودند که جنگ را وادادند. بسیارى از دلاوران از جمله حمزه فرمانده سپاه اسلام شهید و بسیارى نیز از دوروبر پیامبر پراکنده شدند.
سرانجام با پایمردى پیامبر و دلاورى على و عده اى دیگر از صحابه خاص ، مسلمانان روحیه خود را باز یافتند و دیگر بار فراهم آمدند و دشمن را هزیمت دادند. و وقتى که هنگامه جنگ فرو خوابید، پیامبر براى آگاهى از موقعیت دشمنان و اطمینان از اینکه دیگر باز نمى گردند، همراه با عده اى ، به دنبال آنها تا حمراءالاسد رفت . عده اى دیگر مجروحان را به مدینه منتقل کردند.
هنگامى که پیامبر از حمراءالاسد به مدینه باز مى گشت ، از شهادت عموى بزرگوار خود حمزه سیدالشهداء، و به ویژه از توحشى که هند زن ابوسفیان در پاره کردن شکم او و در آوردن جگر و خوردن آن به خرج داده بود، به شدت ناراحت و غمزده بود!
دیگر جنگهاى پیامبر  
پیامبر پس از هجرت به مدینه چهار دسته دشمن مهم داشت :
نخست ، مشرکان مکه ؛ دشمنان قدیمى پیامبر و به تبع آنان اقوام و قبایل دیگر سرزمینهاى عربستان .
دوم ، یهودیان مدینه و اطراف آن ، که تنها خبث نیت و خصلتهاى آزارگرشان باعث این دشمنى شده بود.
سوم ، منافقان که با وجود اندک بودن ، خطرناک ترین دشمنان پیامبر بودند، زیرا تظاهر به مسلمانى مى کردند و در میان مسلمانان و آگاه از همه نقشه ها و کارها و روحیات و حرکات آنان بودند و از این رو، در خیانتهاى خود، با هر دو دسته از دشمنان پیامبر، یعنى مشرکان و یهودیان ، همکارى مى کردند یا وسیله همکارى آنها را با یکدیگر فراهم مى آوردند.
چهارم ، دشمنان غیر عرب ، مانند رومیان .
در مبارزه با مشرکان ، پیامبر تا سال نهم هجرت ، یعنى تا غزوه طائف ، پیوسته با آنان مى جنگید؛ جنگهایى که اغلب از سوى خود آنان آغاز مى شد.
از میان مهمترین این جنگها بعد از جنگ احد، باید از غزوه مهم احزاب یا (خندق ) نام برد که در سال پنجم هجرى رخ داد و در آن مسلمانان ، به پیشنهاد سلمان فارسى ، خندقى در بیرون مدینه ، پیش روى سپاه مشرکان (که تقریبا از بیشتر قبایل مشرک عرب تشکیل یافته بود) کندند. در این نبرد مشرکان ، پس از آنکه در جنگهاى تن به تن کسانى از سران خویش چون عمرو بن عبدود را که به دست على کشته شد؛ از دست دادند، به یارى خداوند و با آمدن طوفان شن و افتادن تفرقه در میان احزاب ، منهزم شدند.
پس از همین جنگ بود که پیامبر حساب خود را با یهود بنى قریظه که بر خلاف تعهد رسمى و همپیمانى با پیامبر نقض عهد کرده و به یارى مشرکان شتافته بودند تصفیه کرد و همه را با حکمیت مورد قبول خودشان از میان برداشت . سپس پیامبر به غزوه دومة الجندل و آنگاه به بنى المصطلق پرداخت .
بارى در سالهاى شش و هفت و هشت هجرى ، پس از چند جنگ و یک صلح (حدیبیه ) و شکسته شدن پیمان صلح از سوى مشرکان ، سرانجام پیامبر در سال هشتم هجرى با ده هزار سوار مسلح و با شوکت و صولت و عزت کامل مکه را فتح کرد، که این در واقع شکست نهایى مشرکان بود. بى درنگ پس از آن ، جنگ حنین با گروهى از تتمه مشرکان در اطراف مکه رخ داد و سپس در سال نهم هجرت ، غزوه طائف روى نمود که نبرد نهایى بت زدایى و پالودن قلمرو اسلام از مشرکان بود. البته نهایى ترین حرکت در مبارزه با مشرکان ، در واقع ابلاغ آیات برائت از مشرکان بود.
اما در مبارزه با یهودیان ، پیامبر به شهادت تاریخ ، آغازگر جنگ و ستیز با آنها نبود و تا سال چهارم هجرت که با آنان همپیمان بود، دست تعرض به روى آنان بلند نکرد. در این سال ، براى گرفتن وامى به نزد بنى النضیر از قبایل یهودى مدینه رفته بود که آنها براى قتل او توطئه چیدند. خوشبختانه توطئه برملا شد و پیامبر ناگزیر آنان را تبعید کرد.
پس از جنگ خندق ، بنى قریظه که طایفه دیگرى از یهود بودند برخلاف پیمان دوستى با پیامبر به مشرکان پیوستند. و چون جنگ به نفع مسلمانان پایان یافت ، پیامبر آنان را واداشت که به خاطر نقض عهد یا مسلمان شوند، یا جزیه بدهند و یا تسلیم گردند. آنها عناد ورزیدند و پیامبر سربازانشان را کشت و زنان و پیرمردان و کودکانشان را به اسارت گرفت و اموالشان را تصرف کرد، زیرا آنان از پشت به مسلمانان خنجر زده بودند.
اما مهمترین جنگ با یهود، جنگ خیبر در سال هفتم هجرت (و پس از صلح حدیبیه با مشرکان قریش ) بود. در این سال ، به پیامبر خبر دادند که یهودیان خیبر با بنى ثعلبه همپیمان شده اند و خیال تاراج مدینه را دارند. لذا پیامبر، پیش از حرکت آنها قلعه خیبر را محاصره کرد. در این جنگ ، على مانند جنگهاى دیگر دلیرى بسیار کرد و از جمله مرحب خیبرى را کشت و در خیبر را کند. سرانجام مسلمانان به غائله یهودیان خیبر نیز خاتمه دادند.
اما در مبارزه با منافقان ، به خاطر ظاهر مسلمان آنها پیغمبر نمى توانست از جنگ استفاده کند. پس خدا با فرستادن سوره منافقون ، به یارى پیامبرش ‍ شتافت . پیامبر نیز به نوبه خود و در هر فرصت مناسب ، چهره آنان را براى مسلمانان افشا مى کرد. از جمله آنها با هماهنگى با برخى از دشمنان پیامبر، مسجد ضرار را ساختند تا پایگاهى شود براى جاسوسى به نفع رومیان و از پیامبر که عازم جنگ تبوک بود خواستند تا امام جماعتى براى مسجد قرار دهد. پیامبر مسئله را موکول به بازگشت از تبوک فرمود. در بازگشت ، خداوند با وحى او را از این توطئه آگاه کرد و پیامبر دستور فرمود آن مسجد را با خاک یکسان کردند.
سرانجام باید از مبارزات پیامبر با رومیان یاد کرد که مهمترین آنها جنگهاى مؤ ته و تبوک است . در این جنگها رومیان خود آغازگر تعرض بودند. در سال هشتم هجرت ، فرماندار بصرى (در نزدیکى شام ) از سوى هرقل امپراتور روم شرقى ، سفیر پیامبر را که با نامه از نزد پیامبر آمده بود بازداشت کرد و او را گردن زد.
در سال نهم هجرت ، خبر آوردند قیصر قصد دارد به شمال عربستان حمله کند. در جنگ نخستین که (مؤ ته ) نام داشت و کارزارى سخت و سهمگین بود شمارى از سرداران سپاه اسلام از جمله جعفر بن ابى طالب برادر حضرت على و نیز زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه به شهادت رسیدند،. در جنگ دیگر که پیامبر خود در آن شرکت داشت ، چون لشکر اسلام به تبوک محل استقرار سپاه روم رسید، آنان جنگ ناکرده عقب نشینى کردند و فرماندار قیصر ترجیح داد که تسلیم شود و به ناچار به پرداخت خراج سالیانه اى که پیامبر تعیین کرده بود تن داد.
شهادت جعفر بن ابى طالب  
شیهه اسبان و بى تابى شتران ، فضا را از احساس ویژه اى مى انباشت : احساس آمادگى و حرکت . دل در سینه سپاهیان ، هم از شوق شهادت و هم از کینه نسبت به دشمن ، انباشته بود و هر دلى این دو احساس را با هم داشت و جانشان را از شهامت مى انباشت .
هر کس ، به آخرین سلاحهاى روز، مجهز بود و کلاهخودهاى برخى از سپاهیان در صفوف سواره نظام ، زیر آفتاب برق چشمگیرى داشت . جنگاوران ، اسبها و شتران بیتاب را به زحمت در صفوف خود به ردیف نگهداشته و در انتظار پیامبر بودند تا بیاید و از سپاه سان ببیند و با آنان خداحافظى کند. ناگهان ، صداى تکبیر یکپاچه سه هزار سپاهى ، مخمل خاک آلود فضا را درید. پیامبر سوار بر شترى سپید موى وارد شده بودند. اینک صدا از سپاه برنمى خاست ، پیامبر از یکایک صفوف سان دیدند، سپس روبروى سپاه ایستادند و پس از حمد خداوند و درود به حاضران ، گفتند:
-
پرچم را به جعفر بن ابیطالب سپرده ام ، او سپهسالار خواهد بود و اگر او شهید شد، زید بن حارثه جاى او را خواهد گرفت و از پس او، عبدالله بن رواحه و پس از این سومین ، هر کس را که خود با مشورت همدیگر انتخاب کنید انتخاب من نیز خواهد بود. شما را به خداوند یکتا مى سپارم ، حرکت کنید!
یکبار دیگر، غریو تکبیر یکپارچه سپاه ، سکوت دشت را شکست و این تکبیر، تکبیر احترام و بدرود بود. سپاه ، با فرمان جعفر بن ابیطالب ، یکباره جنبید و دشت ، زیر سم ستوران به لرزه در افتاد.
اینک چند روز بود که سپاه راه مى سپرد و کم کم هر کس در سکوت نفسگیر و یکنواختى کسالت آور راه ، در ذهن خود به یاد مدینه و خانواده خود مى افتاد. عبدالله بن رواحه ، معاون دوم فرمانده سپاه نیز، از هجوم لشکر خاطره ها، در امان نبود؛ فرزند - خوانده اش زید بن ارقم که او را از زمانى که کودکى یتیم بود، بزرگ کرده بود، اینک پشت سر عبدالله ، سوار بر شتر همراه لشکر، آرام ، پیش مى رفت . عبدالله ، در وارسى خاطره هاى خود به این فکر هم افتاد که شاید شهید شود و به خانه بازنگردد؛ بى اختیار شعرى از دلش جوشید و بر لبانش جارى شد:
و آب المسلمون و خلفونى
 
بارض الشام مشتهر التواد
مسلمانان بازگشتند و مرا در سرزمین هلاکتبار شام ، واگذاشتند.
شعر، بوى شهادت مى داد؛ فرزند خوانده اش زید بن ارقم که گفتیم پشت سر وى حرکت مى کرد، شنید و چنان دلتنگ شد که به گریه افتاد و سر خود را بر جهاز شتر نهاد و به پهناى چهره ، اشک ریخت و مویید. عبدالله به صداى مویه او برگشت و از حرکت شانه هاى وى ، به قضایا پى برد. همچنان که بر مرکب سوار بود، در ردیف زید راند و با تازیانه بر پشت او نواخت . زید سر برداشت و چشمان سرخ شده و خیس خود را به عبدالله دوخت . عبدالله گفت :
-
تو چرا ناراحتى ؟ اگر خداوند شهادت را نصیب من کند و من از این جهان گذرا و رنجها و اندوه هایش رهایى یابم ، تو به خانواده من باز خواهى گشت ؛ ناراحت نباش !
سپس مهار شتر زید را گرفت و آن را از صف بیرون آورد و به کنار راه برد و هر دو پیاده شدند و عبدالله ، نمازى به جاى آورد و از خداوند خواست که در همین جنگ شهادت را نصیب وى گرداند و بعد از نماز به زید گفت :
-
خداوند حاجتم را برخواهد آورد!
-
سپس ، هر دو سوار شدند و تاختند تا به سپاه رسیدند.
در (وادى القرى ) مدتى ماندند و خبر شدند که دشمن با سپاهى چندین برابر به سوى آنان مى آید؛ و در (بلقاء) با سپاه دشمن روبرو شدند و به سوى روستاى (مؤ ته ) کج کردند و اردو زدند. در همینجا بود که جنگ آغاز شد: جعفر بن ابیطالب روزه بود؛ با شکم گرسنه چون شیر مى خروشید و امان از دشمن بریده بود. دشمن که سپاهیان حاکم دست نشانده هرقل بودند؛ در دل شجاعت او را مى ستودند و تمام نیرو را بر او متمرکز کرده بودند زیرا مى دانستند که او سپاهسالار است و بنا به رسم آنزمان ، پرچمدار سپاه است و تا او ایستاده است پرچم اسلام نیز در اهتزاز خواهد بود. جعفر، با حدود نود زخم ، پس از جنگى شورانگیز و سخت شجاعانه با دهان روزه ، شهید شد. سپاه روم ، دستهاى او را از بازو قطع کردند(109)، روز نخست ، جنگ با شهادت جعفر پایان گرفت و زید بن حارثه ، فرمانده سپاه شد اما او نیز در روز دوم و در پایان جنگى سخت و شجاعانه ، کشته شد و به شهادت نایل گردید. روز سوم جنگ ، عبدالله بن رواحه فرمانده کل سپاه شد. عبدالله سه روز گرسنه مانده بود و رمقى در تن نداشت . در گیرودار جنگ پسر عمویش قدرى گوشت به او رسانید. اما چون به خاطر آورد که جعفر بن ابیطالب و شهداى دیگر با شکم گرسنه به شهادت رسیده اند؛ شرم و وفا، بر گرسنگى چیره شد و گوشت را از دهان افکند و با خود گفت :
-
عبدالله ! جعفر بن ابیطالب کشته شده است و تو هنوز زنده مانده اى ؟
شوق شهادت که در گرما گرم سه روز جنگ ، فرصت خودنمایى نیافته بود، اینک با این نهیب نفسانى و روحانى ، رخ مى نمود. به ناگاه جانش از شرار این شوق گرم و گرمتر شد و سوختن گرفت . یکپارچه آتش شد و شمشیر آخته را، عصاى جان از پیش باخته کرد و به قلب سپاه دشمن زد و پرچم فرماندهى همچنان در دست دیگرش بود. دندانها را بر هم مى فشرد و شمشیرش چون رگبار توفان بر سرو روى دشمن فرود مى آمد و دشمن چون برگ پاییزى ، پیش بالاى بلند او به زمین مى ریخت . سرانجام ، از اسب فرود آمد و معلوم نشد چرا، شاید اسب او را پى کرده بودند ولى او همچنان پرچم پیشتازى بر یکدست ، پیاده بر دشمن شورید. گویى در سفر شهادت اسب را مرکوبى لنگ مى پنداشت که نمى توانست همپاى شوق او بتازد و پیش رود. او پیاده شمشیر زنان پیش مى رفت و در هر گام از کشته پشته مى ساخت ؛ گرچه خود نیز زخمى بر مى داشت اما زبانه شمشیرش چون بلنداى پرچمى که در دست داشت ، در اهتزاز بود. ساعتى بعد، زخمى کارى ، او را از پا افکند، دیگر شمشیر در دستش نبود و او تا رمق داشت با هر دو دست پرچم را برافراشته نگاه مى داشت . دشمن امانش نمى داد، زخمى از پى زخم ، تنش را دشت شقایق کرده بود. سرانجام همرزمانش دیدند که پرچم فرو افتاد اما روح او، چون بلندترین درفش ، بر قله شهادت ، هماره در اهتزاز ماند.
پرچم را خالد بن ولید برداشت و چون روز به پایان رسیده بود، هر دو سپاه ، دست از جنگ کشیدند و در اردوگاههاى خود آرام گرفتند و خالد بامدادان سپاه را طورى آرایش داد که دشمن پنداشت از مدینه براى آنان کمک آمده است و چون شجاعت آنان را نیز طى سه روز جنگ دیده بود؛ هراسید و روز چهارم دیگر جنگ را آغاز نکرد. سپاه اسلام نیز اقدامى نکرد و سپس به سوى مدینه عقب نشینى آغازید.
پیامبر با مردم مدینه به استقبال آنان بیرون شتافتند. کودکان نیز که بین سواران استقبال کننده پیاده مى دویدند به فرمان پیامبر در پیش سواران ، سوار شدند. پیامبر امر فرموده بود که نگذارید کودکان پیاده بمانند. خود آن حضرت نیز عبدالله پسر جعفر بن ابیطالب را جلوى خویش بر شتر سوار کردند و بیرون شهر به سپاه رسیدند(110).
جنگ تبوک ، آخرین غزوه پیامبر  
جنگ (مؤ ته ) که در آن جعفر بن ابیطالب یکى از بزرگترین سرداران اسلام و از پایدارترین یاران پیامبر و نیز دو سردار بزرگ دیگر چون زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه به شهادت رسیدند، در واقع به خونخواهى سفیر پیامبر و در پاسخ به بى حرمتى حاکم دست نشانده هرقل ، انجام گرفت . شگفتا که جنگ دیگرى از همین نوع برون مرزى که در سال نهم هجرت پیش آمد و تبوک نام گرفت ؛ باز انگیزنده و آغازگر علت جنگ ، دشمن بود: خبر آورده بودند که قیصر روم قصد دارد به شمال عربستان حمله کند. در سال نهم هجرت ، قحطى و خشکسالى شگرفى پیش آمده بود و مسلمانان بسیار در تنگنا بودند. مدینه در تب فقر مى سوخت اما بایست جلوى دشمن را مى گرفتند.
سپاه بسیار به سختى تجهیز شد؛ به ویژه از جهت توشه ، سخت در فشار بودند. مردم مدینه با کمک هاى مالى خود، سپاه را تقویت مى کردند بدینگونه که هر کس هر چه مى توانست به اردوگاه سپاه مى آورد و به پیامبر تحویل مى داد. ابوعقیل مردى از انصار، سه کیلو خرما با خود آورده بود و به پیامبر داد و گفت :
-
اى رسول خدا، مرا ببخشید، هیچ چیز جز همین نداشتم ، دو روز مزدورى کرده ام ، با ریسمان و دلو و به نیروى شانه هاى خود، از چاه براى مردم آب کشیده ام ، شش کیلو خرما دستمزد به من داده اند نیمى از آن را براى خانواده ام گذاردم و این نیمه دیگر را براى کمک به سپاه آورده ام .
سرانجام ، سپاه تنگدست ، به فرمان پیامبر و به فرماندهى شخص وى ، رو به دشمن نهاد و این آخرین غزوه پیامبر بود. هر ده نفر یک شتر داشتند و در راه به نوبت سوار مى شدند. خوراکشان جوى بود که در آن شپشک افتاده و خرمایى که کرم گذارده و روغنى که بو گرفته بود. گاه از بسیارى گرسنگى خرمایى را چند نفر در دهان مى گرداندند و مى مکیدند و بر روى آن آب مى نوشیدند. تنگدستى ، گرسنگى ، گرمى هوا، کمى آب و درازاى راه ، امان از کاروان سپاه ، بریده بود... لبها تاول زده و چشمها، کم فروغ شده و زبانها از ناتوانى در کام خشکیده بود و از کسى سخنى بر نمى خاست اما دلها سرشار از نشاط ایمان بود و هر کس از شوق شهادت در درون خود، غوغا داشت .
ابوذر غفارى ، صحابى بزرگ نیز در کاروان سپاه ، مسؤ ولیت حمل بخشى از باروبنه لشکر را بر عهده داشت . شتر بارکش بسیار ناتوان بود و ابوذر ناگزیر پا به پاى او دنبال کاروان سپاه پیش مى رفت و کم کم عقب ماند. اباذر، تا هنگامى که شتر راه مى رفت ، مدارا کرد به طوریکه به اندازه سه روز راه ، از کاروان باز پس ماند؛ سرانجام شتر بکلى از رفتن باز ایستاد. اباذر باز به شتر فرصت داد به این امید که شاید دوباره به راه افتد اما شتر ناتوان تر از آن بود که او مى پنداشت . پیش روى تا چشم کار مى کرد بیانان بود و بر فراز سر، خورشید سوزان و تنها، جاى جاى ، خاربنى در آیینه صاف و یکدست صحرا، خط مى انداخت . اباذر ناگزیر شتر را خوابانید و بارها را از پشت وى برداشت و خود به دوش گرفت و شتر را رها کرد و به راه افتاد...
صبح روز دوم ، دیگر آبى در بساطش نمانده بود. آخرین قطره هایى را که در مشک خود ذخیره داشت نوشیده بود. هوا گرم بود و بار سنگین و راه دراز.
عصر، به قسمتى از صحرا رسید که با تپه هایى نه چندان بلند اما سنگلاخ و عبوس ، تزیین یافته بود. بار سنگین خود را بر صخره اى در سینه راه نهاد و به استراحت پرداخت اما تشنگى جگر سوز بود و آرامش تنهایى را تلخ مى کرد... زبانش خشک شده بود و بیخ گلویش از خشکى مى سوخت و لبهایش ترک خورده و تاول زده بود. جاى تماس بار، روى شانه اش زیر پیراهن ، مى سوخت . نگاهى به جاى پاى شتران و جاى پاى اسبان و افراد سپاه که از همانجا گذشته بودند افکند و دلش در هواى دیدار پیامبر، پر زد. رد پاها را لابلاى صخره هاى بیرون زده از شن ، دنبال کرد. نگاهش به سوسمارى افتاد که با شتاب خیالى زودگذر، از صخره اى بالا مى رفت و در آنسوى آن ، گم شد. با خود اندیشید، حتما در همین اطراف باید آب هم وجود داشته باشد؛ و به همان سو، رفت . درست حدس زده بود، چند ده مترى آنسوتر، گودال بزرگى در صخره بسیار بزرگ ، هنوز از آب باران پر بود. زلال چون آینه . تصویر آسمان در آن افتاده و چندان شفاف و زلال بود که رگه هاى صخره ، در کف گودال ، به روشنى نمایان بود. گرمایى ویژه - نه از نوع گرماى توانسوز آفتاب - در رگهایش دوید. با یک دو خیز به عقب بازگشت و با شتاب مشک خشکیده خود را از میان بارها برداشت و به کنار گودال آب برگشت و آن را در آب افکند تا خیس بخورد و راحت تر و بیشتر آب بردارد. تا خیس خوردن مشک ، دستها را از آب انباشت و به نزدیک لب آورد و مى خواست بنوشد که از فراز انگشتان ، نگاهش در آنسوى صخره ها، به رد پاى دراز کاروان سپاهیان در صحرا افتاد که تا دوردست در صحرا پیش ‍ رفته بود... و آنگاه ، تصویر لبهاى تاول زده پیامبر و سپاه ، روشن تر از زلال آب پیش چشمانش جان گرفت و انگشتانش سست شد و آب از لابلاى انگشتان دوباره به گودال فرو ریخت .
سپاه پیامبر در جایى یک دو منزل پیشتر، بنه افکنده بود. آب جیزه بندى شده و چند روز بود که هیچکس نه یک شکم غذاى سیر خورده و نه یک جام پر، آب نوشیده بود. عصر روز سومى بود که اباذر از آنان عقب افتاده بود و هر کس درباره او حدسى مى زد. اما روحیه ها چندان قوى بود که حتى با خاطره او شوخى مى کردند. سپاه اینک آماده بود که دوباره حرکت کند. ناگاه یکى از دیده بانان سپاه پیش پیامبر دوید و گفت :
-
سیاهى قامت یکنفر، از دوردست سینه صحرا به پیش مى آید، اما بسیار دور است .
-
اباذر است ، مى ایستیم تا به ما بپیوندد.
خبر، بى درنگ به همه رسید و همه ، چشم به راه دوختند. سیاهى قامت تکیده و بلند اباذر، در سایه روشن عصر هنگام در افق صحرا، کم کم طرح خود را باز مى یافت ،. یکى ، پیش از رسیدن او، گفت :
-
آب را آماده کنید، اباذر بى شتر راه مى پیماید و بار را خود برداشته است و بى گمان بسیار تشنه است .
اباذر، پیش روى پیامبر، بار را برزمین نهاد و به احترام درود گفت و ایستاد. لبانش از تشنگى تاول زده و قاچ خورده بود و دیگر رمقى در تن نداشت ؛ به وضوح نمى توانست روى پا بایستد اما به احترام حضور پیامبر، خویشتن را روى پا نگهداشته بود. چشم پیامبر و سپاهیان انبوهى که دور او جمع بودند به مشک بزرگ آبى افتاد که کنار بار و بنه ابوذر، آویزان بود!
پیامبر با شگفتى و شماتت فرمود:
-
اباذر، تو آب داشتى و چنین تشنه مانده اى ؟
-
دیروز عصر، در گودالهایى در میان صخره هاى راه ، آب فراوان و بسیار زلالى یافتم اما چون خیلى گوارا به نظر مى رسید، دلم نیامد پیش از شما و سپاهیان ، از آن بنوشم !
آیا سپاه قیصر روم ، مى توانست از پیکار با چنین مردانى ، امید فتح داشته باشد؟ مردانى که از پیامبر، ایثار آموخته بودند و خدا و رضاى او محور هر حرکت آنان بود. خویشتن خویش را از مرکز هر عمل خود، حذف کرده بودند و عرفان مجسم بودند در عمل و نه در شعار. لذت ترک لذت را با گوشت و پوست و استخوان چشیده بودند و اراده اى به استوارى صخره داشتند و جهان را به راستى گذرا مى دیدند. پیامبر، با چنین مردانى به تبوک ، محل استقرار سپاه روم رسید. دشمن قدرت معنوى سپاه پیامبر را برآورد کرده بود و مى دانست از پس چنین سپاهى بر نمى آید و عقب نشینى کرد.
پیامبر به (یوحنا بن اوبه ) فرماندار دست نشانده قیصر در آن مرز و بوم پیام فرستاد که براى جنگ آماده شود ولى او نیز ترجیح داد تسلیم شود و قبول کرد که هر سال مبلغى را که پیامبر تعیین کرده بود خراج بدهد. دو طائفه دیگر نیز در همان حدود، حاضر به پرداخت جزیه شدند. سپس چون بیم آن مى رفت که رومیان از راه (دومة الجندل ) به مدینه حمله کنند، پیامبر، خالد بن ولید را با بخشى از سپاه ، به سوى دومة الجندل فرستاد و خود با بقیه سپاه به مدینه بازگشت .
خالد، (اکیدر) فرمانرواى دومة الجندل را دستگیر کرد و با دو هزار شتر و هشتصد بز و مقدارى گندم و چهار صد زره ، به مدینه رسید.
حجة الوداع و غدیر خم  
پیامبر از آخرین حج که (حجة الوداع ) نام دارد باز مى گشت . در روز هیجدهم ذیحجه در محلى به نام (غدیر خم ) به همراهان دستور توقف داد، زیرا فرمان ابلاغ خلافت رسالت از سوى خدا به او رسیده بود.
غدیر خم محل آبگیرى بزرگ اما خشک بود. پیامبر در گودترین جاى آن ، بر منبرى از جهاز شتران ایستاد. دیگر همراهان کاروان ، در شیب اطراف غدیر، منتظر و نگران پیامبر بودند. مى خواستند بدانند چه مطلب مهمى پیامبر را واداشته است که کاروان را از رفتن باز دارد! همراهان حدود هفتاد هزار تن بودند. هوا بسیار گرم و کاروانیان خسته بودند!
پیامبر همان طور که بر منبر ایستاده بود، حضرت على را کنار خود طلبید و در سمت راست خویش نگه داشت . سپس خطبه اى گیرا و فصیح خواند و آنگاه مردم را پند داد و با آنان از مرگ خویش سخن گفت و در پایان فرمود:
-
آیا من بر شما از جانتان پیشتر نیستم ؟
جمعیت ، یکصدا و یکپارچه گفت :
-
آرى یا رسول الله !
پیامبر در این هنگام بازوى على را بلند کرد و فرمود:
-
هر که من مولاى اویم ، این على مولاى اوست !
سپس فرمود:
-
پروردگارا! دوستار او را دوست و دشمنش را دشمن بدار، یاور او را یارى ده و خوار کننده او را خوار گردان .
وقتى پیامبر از منبر پایین آمد و آماده رفتن شد، مسلمانان یکایک نزد على آمدند و به او تبریک گفتند.
غروب خورشید رسالت  
در همین سفر و در نزدیکى مدینه ، پیامبر تب کردند و چون به مدینه رسیدند، حالشان رو به ضعف نهاد.
پیامبر در همان حال مردم را به دورى از تفرقه و پاسداشت حرمت قرآن و عترت خود سفارش مى فرمود. نیز در همین اثنا اسامة بن زید را که جوان هیجده ساله اى بود به سپاهسالارى لشکرى در بیرون مدینه براى گسیل به جانب روم منصوب فرمود و به همه بزرگان اصحاب اطاعت و همراهى او را توصیه کرد.
چون بیمارى پیامبر شدت یافت ، به بلال فرمود که مردم را به مسجد دعوت کند. سپس پارچه اى به سر پیچید و به مسجد شتافت و بر کمان خود تکیه داد و بر منبر رفت . بعد از حمد و ثناى پروردگار، یکایک زحمات خود را برشمرد و آنگاه فرمود:
-
من چگونه پیامبرى بودم ؟
سپس فرمود:
-
هر کس از شما به گردن من حقى دارد، هم اکنون قصاص کند.
نفس در سینه مردمى که سخنان غم انگیز و اندوهبار وداع پیامبر عزیزشان را گوش مى دادند حبس شد. هر کس به این سوى و آن سو مى نگریست . همه یقین داشتند که هیچ کس را بر پیامبر حقى نیست .
ناگهان پیر مردى از گوشه جمعیت خاموش و اندوهگین به پا خاست و گفت :
-
یا رسول الله ! پدر و مادرم فداى شما باد، روزى که از طائف بر مى گشتى بر ناقه سوار بودى ، من به پیشوازتان آمده بودم ، در دستتان عصا بود، شما مى خواستى ناقه را برانى به شکم من خورد، اکنون مى خواهم قصاص کنم !
پیامبر به بلال فرمود:
-
به خانه برو و آن عصا را بیاور!
وقتى بلال عصا را آورد، پیامبر فرمودند:
-
آن پیر مرد که مى خواست قصاص کند نزد من بیاید.
پیر مرد، که سوادة بن قیس نام داشت ، از جاى خود برخاست و به نزد پیامبر رفت و محکم و قاطع به پیامبر گفت :
-
شکم خود را برهنه ساز!
پیامبر پیراهن خود را بالا زد و شکم مبارک خود را برهنه کرد.
پیر مرد نزدیک تر شد و عرض کرد:
-
یا رسول الله ! اجازه مى فرمایى شکم مبارکتان را ببوسم ؟
پیامبر اجازه فرمودند.
پیر مرد، شکم پیامبر را بوسید و عرض کرد:
-
اعوذ بموضع القصاص من بطن رسول الله من النار (من از آتش ‍ دوزخ ، به محل قصاص روى شکم پیامبر، پناه مى برم .)
پیامبر فرمود:
-
سواده ! آیا قصاص مى کنى یا در مى گذرى ؟
-
در مى گذرم یا رسول الله .
-
خدا از تو در گذرد!
حال پیامبر روز به روز بدتر مى شد، به حدى که یک روز صبح چون بلال اذان گفت ، پیامبر فرمودند:
-
نمى توانم به مسجد بروم ، کسى برود و به جاى من نماز کند.
هنگامى اطرافیان براى این کار، نام برخى از اصحاب را بردند، فرمود:
-
مگر نگفته بودم که اینان با لشکر اسامه به روم بروند؟
سپس براى آنکه خود اقامت نماز را انجام دهد برخاست و در حالى که على و فضل بن عباس زیر بازوهاى او را گرفته بودند و از ضعف پاهایش به زمین کشیده مى شد، به مسجد رفت .
چون پیامبر به منزل آمد، در بستر افتاد. اصحاب به منزل او آمده بودند. حضرت ، برخى از ایشان را شماتت فرمود:
-
آیا نگفته بودم همراه لشکر اسامه به روم بروید؟
هر یک عذرى آورد.
اولى گفت :
-
من رفته بودم ، نگران حال شما بودم ، از میان راه بازگشتم !
دومى گفت :
-
من براى شما دلواپس بودم ، اصلا نرفتم !
بارى هر کس چیزى گفت . حضرت سه بار پیاپى فرمود:
-
فورا خود را به لشکر اسامه برسانید!
سپس مدتى از هوش رفت و همه گریستند. چون به هوش آمد، قلم خواست و فرمود:
-
مى خواهم چیزى بنویسم که هرگز گمراه نشوید.
اما یکى از همانها که به دستور پیامبر باید به لشکر اسامه مى پیوست ولى از مدینه خارج نشده بود، مانع شد. پیامبر دوباره بیهوش شد. چون به هوش ‍ آمد، برخى عرض کردند:
-
آیا قلم بیاوریم ؟
فرمود:
-
پس از آن سخنان ، دیگر چه سود؟ اما من شما را در مورد خاندانم سفارش مى کنم .
سپس روى خود را برگردانید. همه مردم از نزد او بیرون رفتند، جز على و اهل بیت او و نیز عباس عموى وى و فضل بن عباس پسر عمویش . آنگاه پیامبر انگشترى خود را از دست در آورد و در دست على کرد و سپس ‍ شمشیر و زره و همه سلاحهاى خود را نیز بدو داد.
روز دیگر، که بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجرت بود، حال پیامبر ساعت به ساعت بدتر مى شد. تا اینکه چشم گشود و به على که با دیدگان گریان کنار بستر او نشسته بود و در چهره او مى نگریست فرمود:
-
سرم را به دامان خویش بگیر!
على سر پیامبر را به دامن گرفت . فاطمه نیز روى پدر خم شد و در حالى که تن او را در آغوش گرفته بود این شعر ابوطالب را از سر اندوه خواند:
-
سپید چهره اى که ابر از گونه او آب مى طلبد تا تشنگى خود را فرو نشاند، پناه یتیمان است و ملجاء زنان بى پنان (111).
پیامبر دیده گشود و فرمود:
-
دخترم ، این شعر عموى عزیزت ابوطالب است . این آیه را بخوان : و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، افان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم .) (محمد جز پیامبرى نیست که پیش از وى نیز پیامبرانى بوده اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما به آیین پیشین خود باز مى گردید؟)
سرانجام یتیم مکه ، امین قریش ، پیام آور وحى ، غریب وطن ، مهاجر مدینه ، جنگجوى حق ، رسول الله و ابوالقاسم خاتم المرسلین ، خورشید عالم امکان ، احمد محمد مصطفى ، صلى الله علیه و آله ، سر در دامان على نهاد و جان به محبوب اعلى داد(112).
اجداد پیامبر  
بنا به روایتى از خود رسول اکرم صلى الله علیه و آله (114)، در ذکر اجداد رسول خدا از عدنان  جد بیستم پیامبر، فراتر نباید رفت . ما به پیروى از دستور پیامبر گرامى ، این شجره طیبه را همان تا عدنان ، ذکر مى کنیم که در آن هیچ اختلافى هم نیست :
محمد، عبدالله ، عبدالمطلب ، هاشم ، عبدمناف ، قصى ، کلاب ، مره ، کعب ، لؤ ى ، غالب ، فهر، مالک ، نضر، کنانه ، خزیمه ، مدرکه ، الیاءس ، مضر، نزار، معد، عدنان .
عدنان : با بخت نصر شاه بابل همزمان بود و او چون از فتح بیت المقدس ‍ آسود به هجوم بر اعراب روى آورد و با عدنان جنگید و او را شکست داد. عدنان با فرزندانش به یمن گریخت و همانجا مرد. و فرزندانش به مکه باز گشتند. او دو فرزند داشت معد و عک .
معد: مادرش ، از قبیله جرهم بود و ده فرزند داشت .
نزار: داراى چهار فرزند بود که مضر و ربیعه مهمتر بودند و دو قبیله نزار و ربیعه از آندو پدیدار شدند.
مضر: مادر مضر نیز چون جدش معد، از قبیله جرهم بود. مضر دو پسر داشت با نامهاى الیاءس و عیلان .
از رسول اکرم روایت شده است که فرمود: مضر و ربیعه را دشنام ندهید چه آندو مسلمان بوده اند(115). بنى ذبیان و بنى هلال و بنى ثقیف از مضر بن نزار منشعب اند. شاعر معلقات عشر نابغه ذبیانى ، از بنى ذبیان است (116)
الیاءس : را سید العشیره مى گفتند. همسرش خندف نام داشت و قبائلى را که نسبشان به الیاءس مى رسد بنى خندف مى گویند. مدرکه مهمترین فرزند الیاءس و جانشین اوست .
به گفته یعقوبى ، یکى دیگر از فرزندان الیاءس به نام قمعه ، به نزد قبیله خزاعه رفت و از آنان زن گرفت و نوه او، عمرو بن لحى بن قمعه ، نخستین امیر خزاعى مکه است که پس از جرهمیان بر مکه سلطنت یافت و بت پرستى را در مکه رواج داد و به گفته رسول اکرم (ص ) اول کسى بود که دین حضرت ابراهیم را دگرگون ساخت و بت ها را به پا داشت . (117)
ابن اسحاق مى گوید: آغاز بت پرستى در میان بنى اسماعیل به گمان بعضى چنان بود که هر وقت کسى مى خواست از مکه بیرون رود، سنگى از سنگهاى حرم را به منظور تعظیم حرم با خویش بر مى داشت و چون در منزلى فرود مى آمد، همان سنگ را مى نهاد و گرد آن طواف مى کرد و این کار مقدمه اى شد تا هر سنگ زیبایى را پرستش کنند و اخلاف از کیش خدا پرستى اسلاف ، بر کنار ماندند و به جاى دین ابراهیم و اسماعیل ، به گمراهى و بت پرستى افتادند. (118)
و ابوالمنذر هشام بن محمد بن سائب کلبى مى گوید که : عرب بت پرست هر گاه در سفر به منزلى فرود مى آمد، چهار سنگ از زمین بر مى داشت و زیباتر از همه را خدا قرار مى داد و سنگ هاى دیگر را دیگپایه مى ساخت و هنگام کوچ کردن آنها را رها مى کرد و در منزل دیگر، چهار سنگ دیگر به همان ترتیب بر مى گزید. (119)
وهمو مى گوید: انصاب ، بر سنگهاى مورد پرستش و اصنام بر بتهاى شکلدار ساخته شده از چوب و زر و سیم و اوثان بر بت هاى تراشیده از سنگ اطلاق مى شد.(120)
هبل بت قریش بود در میان کعبه . عزى بت مشترک قریش و بنى کنانه بود.
لات  بت قبیله بنى ثقیف در طائف بود؛ و مناة بت اوس و خزرج و بت پرستان دیگر یثرب بود در ساحل دریا در محلى به نام مشلل .
با آنکه کیش غالب عرب ، مقارن ظهور اسلام بت پرستى بود، معهذا در گوشه و کنار جزیره عربستان ، علاوه بر اقلیت هاى دینى مسیحى ، یهودى و حتى زردشتى (در بین قبیله بنى تمیم )، حنفایى نیز یافته مى شدند که بر خلاف توده مردم بت پرست ، از شرک بر کنار و به خداى یگانه و احیانا به ثواب و عقاب و قیامت معتقد بودند(121) از جمله بحیراى راهب و ورقة بن نوفل و غیر آنها. و این البته به غیر از اجداد پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم است که پشت در پشت از حنفا بودند.
مدرکه : چهار فرزند داشت که خزیمه ، مهمترین آنانست . نسب عبدالله بن مسعود، صحابى معروف به مدرکه مى رسد.
خزیمه : نیز چهار فرزند داشت .
کنانه : داراى فضائل بسیار بود و او را گرامى مى داشتند و پنج فرزند داشت .
نضر: یعقوبى مى گوید: نضر بن کنانه ، نخستین کسى است که قریش نامیده شد. تقرش بمعنى تجمع است و گویند او سبب فراهم گشتن خاندان گشت .(122)
نضر سه فرزند داشت که مالک از میان آنها جد رسول الله (ص ) بود.
مالک : تنها یک فرزند داشت و او فهر است .
فهر: مادر فهر جندله ، جرهمى است . فهر پنج فرزند داشت چهار پسر و یک دختر (که همنام مادر خویش است. غالب  مهمترین فرزند اوست .
غالب : دو فرزند داشت که جد رسول خدا، لؤ ى ؛ فرزند ارشد اوست .
لؤ ى : لؤ ى 5 فرزند داشت که کعب از میان آنان ، جد رسول خداست . نسب ام المؤ منین سوده نیز به لؤ ى مى رسد.
کعب : سه فرزند داشت و او نخستین کسى ست که در خطبه هاى خود اما بعد گفت و روز جمعه را که عرب جاهلى عروبه مى نامید، جمعه نامید و مردم را در این روز فراهم مى آورد و برایشان خطبه مى خواند و در آن به ظهور رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم بشارت مى داد و سپس ‍ مى گفت :
اى کاش (زنده مى ماندم ) و آنگاه که خویشان و بستگان دست از یارى حق مى کشند، دعوت او را مى شنیدم ؛ اگر (در زمان او) داراى گوشى و دیده اى و دست و پائى بودم ، از خوشحالى دعوتش و شادمانى فریادش ، مانند شتر نرى بر مى خاستم و به یارى او مى شتافتم . (123)
مرگ او تا مدتى مبداء تاریخ قریش بود.
مرة : سه فرزند داشت . کلاب مهمترین آنان و جد رسول خداست . نسب ام المؤ منین ام سلمه به وى مى رسد.
کلاب : دو پسر و یک دختر داشت . قصى و زهره پسران وى اند که رسول خدا در مورد آندو فرمود: قصى و زهره قریشى خالص اند.
نسب آمنه مادر گرامى حضرت رسول (ص ) به زهره مى رسد. آمنة بن وهب بن عبدمناف بن زهره .
قصى : دو دختر داشت و چهار پسر که عبدمناف از میان ایشان جد رسول الله است . مادر قصى پس از فوت کلاب ، به ازدواج ربیعة بن حرام عذرى در آمد و ربیعه مادر قصى و قصى را که زید نام داشت با خود به سرزمین خویش برد و به همین جهت که قصى از سرزمین پدرى خود دور شد، او را قصى نامیدند.
در جوانى وقتى دانست که زادگاه او مکه و پدرانش چه کسانى بوده اند همراه با حاجیان قبیله قضاعه ، به مکه آمد و در آنجا پس از غلبه بر قبائل خزاعه و صوفه (که پس از جرهمیان مکه ، کلید دارى کعبه و اجازه حج به دست آنان بود) امور کعبه و مکه را به دست گرفت و تمام قوم خویش را فراهم آورد و آنان را نزدیک کعبه جاى داد که پیش از آن در دره ها و قله هاى کوه ها منزل داشتند و پراکنده بودند؛ به همین روى او را مجمع نیز مى نامیده اند. او از پرستش بت ها نهى و سفارش مى کرد که فقط الله را بپرستید. او تصدى تمام مناصب مکه از حجابت (کلید دارى خانه کعبه )، رفادت (مهماندارى حاجیان ) سقایت (آب دادن به حاجیان )، ندوه (اجتماع براى مشورت ، با دائر کردن خانه اى در کنار کعبه با نام دارالندوه ) و لواء (سرپرستى و گسیل سپاه ) را قبضه و آنرا بین فرزندان ذکور خود تقسیم کرد.
عبدمناف : پنج پسر و شش دختر داشت که هاشم گرامیترین آنهاست . او را قمر البطحاء مى گفتند.
هاشم : چهار پسر و پنج دختر داشت . او در موسم حج در میان قریش بپا مى خاست و خطبه مى خواند و آنان را به بزرگداشت زوار خانه خدا ترغیب مى کرد. خود او به حاجیان در مکه و منى و عرفات و مشعر غذا مى داد و براى آنان نان و گوشت و روغن و سویق ، تریت مى کرد و بدینجهت به او هاشم مى گفتند. هاشم نخستین کسى بود که دو سفر بازرگانى زمستانى و تابستانى  را براى قریش بر قرار ساخت (124). تابستان به شام یا حبشه و زمستان به یمن و عراق . مادر امیرالمؤ منین على علیه السلام ، فاطمه دختر اسد نوه هاشم است .
عبدالمطلب : دوازده پسر و شش دختر داشت . پسرانش عبارتند از: عبدالله (پدر گرامى رسول خدا(ص ، ابوطالب ، حمزه ، عباس ، زبیر، حارث (بزرگترین پسر اوست ) حجل ، مقوم ، ضرار، ابولهب .
هاشم پدر عبدالمطلب ، در یکى از سفرهاى خود به یثرب با سلمى دختر عمرو خزرجى ازدواج کرد و عبدالمطلب تولد یافت . او در یثرب نزد مادر خود مانده بود و هنوز پسر نابالغى بود که هاشم وفات یافت . مطلب بن عبدمناف بعد از برادرش هاشم امر مکه و سقایت و مهماندارى حاجیان را به عهده گرفت . مطلب سفرى به یثرب کرد و برادرزاده خود را که اینک بزرگ شده بود با اجازه مادر وى به مکه آورد و چون او را در ردیف خویش ‍ بر شتر سوار کرده بود مردم بى خبر از حقیقت امر گفتند مطلب ، بنده اى خریده است ولى مطلب به آنان مى گفت : واى بر شما، این فرزند برادرم هاشم است و او را از مدینه مى آورم .
اما از آنروز نام عبدالمطلب بر وى که نام اصلیش عامر بود، باقى ماند.
وقتى مطلب در یمن وفات یافت ؛ عبدالمطلب در مکه به سرورى رسید و قریش او را به برترى پذیرفتند.(125)
عبدالمطلب خدا را به یگانگى مى پرستید و از پرستش بت بر کنار بود و سنتهایى نهاد که بیشتر آنها بعدا در قرآن و در سنت رسول خدا(ص ) آمده است از جمله : وفاى به نذر، پرداخت صد شتر در دیه ، حرمت نکاح با محارم ، بریدن دست دزد، نهى از زنده بگور کردن دختران ، حرمت زنا، تبعید کردن زنان مشهور زناکار، حرمت مى گسارى و اینکه نباید هیچکس ‍ برهنه پیرامون کعبه طواف کند و نباید هزینه حج را جز از اموال پاکیزه خود بپردازد و بزرگداشتن ماههاى حرام و...(126) پیامبر در مورد جد خود فرموده است که خدا در رستخیز جد من عبدالمطلب را به تنهایى در هیاءت پیامبران و هیبت پادشاهان محشور خواهد فرمود.
یادآورى این نکته با توجه به حرکات و سکنات عبدالمطلب و برخى دیگر از پدران او چون هاشم و قصى که تاریخ به یگانه پرستى آنان و احترازشان از بت پرستى تصریح دارد؛ بى فایده نیست که این نشانه ها، چنان نیست که خلق الساعه و بدون زمینه قبلى باشد. یقینا دین حنیف ابراهیمى ، در فرزندان اصیل وى ، خاصه آنان که حامل نور محمدى (ص ) بوده اند، همواره پاسدارى مى شده است و اى بسا اگر مناصب مکه در طى تاریخ طولانى از زمان اسماعیل تا زمان قصى بن کلاب جد ششم پیامبر که خاندان خود را جمع آورد و مناصب از دست رفته را به بنى اسماعیل باز گرداند؛ همواره در بنى اسماعیل باقى مى ماند؛ مکه هرگز جایگاه بت ها و عرصه بت پرستان نمى شد. ولى مى دانیم و در سطور قبل یادآور شدیم که وقتى عمرو ابن لحى نخستین امیر خزاعى پس از جرهمیان بر مکه سلطنت یافت به گفته رسول اکرم (ص ) (اول کسى بود که دین حضرت ابراهیم (ع ) را دگرگون ساخت و بت ها را بر پا داشت .) ابن هشام مى گوید: عمرو بن لحى از مکه به شام رفت و در مآب از سرزمین بلقاء بت پرستان عمالقه را دید و از آنان بتى خواست ، پس هبل را به وى دادند و او آن را با خویش به مکه آورد.عام الفیل 
داستان حمله ابرهه در زمان عبدالمطلب روى داده است : ذونواس شاه یهودى مذهب یمن تمام مردم مسیحى نجران را کشت . مردى از این اهل نجران به نام دوس ذوثعلبان از مهلکه گریخت و نزد قیصر روم که او نیز مسیحى بود شتافت و از او بر ضد ذونواس کمک خواست . قیصر نامه اى به پادشاه حبشه فرستاد و او را معرفى کرد. شاه حبشه که خود مسیحى بود، هفتاد هزار سوار همراه دوس گسیل داشت و اریاط را فرمانده سپاه کرد. اریاط و دوس بر ذونواس غلبه کردند و ذونواس خود را در دریا غرق کرد و اریاط سلطان یمن شد. چندى نگذشت که بین اریاط و یکى از سرداران حبشى اش به نام ابرهه اختلاف ایجاد شد و به جنگ انجامید و در جنگى تن به تن ، اریاط به دست ابرهه کشته شد و ابرهه سلطان یمن گردید.
در طول این مدت مردى از بنى کنانه در کلیساى قلیس صنعا، کثافت کرد و گریخت . ابرهه تصمیم گرفت به تلافى ، کعبه را منهدم سازد و آیین مسیح را در مکه برقرار کند. پس با لشکرى فراوان با چندین زنجیر فیل ، به جانب مکه روى آورد. وقتى به اطراف مکه رسید و خیمه زد، سپاهیانش شتران مردم مکه از جمله شتران عبدالمطلب را که در بیابانهاى اطراف مى چریدند، ضبط کردند. چون خبر به عبدالمطلب رسید، نخست به همه اهالى مکه گفت که مکه را تخلیه کنند و در کوههاى اطراف اطراق نمایند و هیچکس به مقابله با ابرهه نپردازد، آنگاه از ابرهه تقاضاى ملاقات کرد.
ابرهه او را پذیرفت و حشمت و وقار او را ستود و سبب ملاقات را جویا شد. عبدالمطلب گفت من آمده ام تا شتران خود را که سپاه تو غارت کرده اند، بازستانم .
چون چنین گفت در نظر ابرهه کوچک شد و ابرهه بدو گفت :
-
من گمان داشتم که تو به عنوان سید قوم و بزرگ قریش و امیر مکه بدینجا آمده اى تا شفاعت کنى از انهدام خانه کعبه صرفنظر کنم ؛ چون گمان مى کردم این خانه مورد احترام شماست .
عبدالمطلب گفت : من فقط مالک شتران خویشم و همان را طلبیدم ؛ این خانه را نیز صاحبى است ؛ که اگر بخواهد، از آن نگهدارى خواهد کرد.
شتران عبدالمطلب را بدو باز دادند و او به مکه باز گشت اما مکه را ترک نکرد و در خانه کعبه ماند و به مناجات با خدا پرداخت .
روز پیش از حمله ابرهه به کعبه ، خداوند پرندگانى را برانگیخت که هر یک در منقار سنگریزه اى داشتند و بر سر سپاه ابرهه فرو افکندند و سپاه او به هلاکت رسیدند.
عبدالمطلب ، پس از این واقعه به خاطر حسن تدبیرى که در حفظ مردم مکه بکار برده و نیز شجاعتى که از خویش نشان داده و خانه خدا را ترک نکرده بود چنان در چشم مردم بزرگ شد که او را ابراهیم دوم نامیدند.
در برخى از کتب مانند سیره ابن هشام (127) و بحارالانوار(128) آمده است که که عبدالمطلب هنگامى که به حفر مجدد چاه زمزم مى پرداخت (چرا که این چاه مدتها بود پر شده بود) به این دلیل که مى خواست افتخار و مواهب آن ، فقط نصیب او شود. تنها به این کار پرداخت . همانوقت با خود اندیشید که اگر فرزندان بیشترى مى داشتم این کار مشکل را زودتر از پیش پا بر مى داشتم بنابراین نذر کرد که اگر خداوند به او ده فرزند عطا کند، یکى از آنها را به حکم قرعه در راه خدا قربانى کند. سالها بعد، این خواسته او بر آورده شد و 12 فرزند یافت و عبدالمطلب درصدد برآمد که به عهد خود وفا کند. مطلب را با فرزندان خود در میان گذاشت و قرار شد قرعه بیفکند. چنین کرد و قرعه به نام عبدالله پدر گرامى رسول خدا(ص ) افتاد. او در این هنگام جوانى بیست و چهار ساله بود و به نیکى و زیبایى شهرت داشت و مردم بدو دلبستگى داشتند. بزرگان قریش و به ویژه افراد فامیل به عبدالمطلب اصرار ورزیدند که راه حلى جز قربانى کردن فرزند براى اداى عهد و نذر خویش بیابد و او بر اثر اصرار همگنان و همگان پذیرفت که مساءله را از یکى از دانایان عرب بپرسد. کاهنى در مدینه بود با او در میان نهادند پرسید که دیه و خونبهاى یک انسان در نزد شما چقدر است ؟ گفتند ده شتر؛ دستور داد که بین نام عبدالله و ده شتر قرعه بیندازند و هر بار که نام عبدالله آمد، ده شتر اضافه و قرعه را تجدید کنند تا آنگاه که قرعه به نام شتران افتد. چنان کردند. نه بار قرعه به نام عبدالله افتاد و بار دهم به نام شتران . عبدالمطلب براى اطمینان بیشتر دو بار قرعه کشى را تجدید کرد و هر دو بار نتیجه همان بود. اصرار عبدالمطلب از آنجهت بود که بداند آیا رضایت خداوند حاصل و نذر او بدین طریق ادا شده است یا نه . بدینترتیب عبدالمطلب صد شتر به جاى فرزند دلبند خویش قربان کرد و بى درنگ پس ‍ از مراجعت از قربانگاه ، در حالى که دست فرزند خود را در دست داشت ، به سوى خانه وهب بن عبدمناف بن زهره رفت و دختر او آمنه را که به پاکى و عفت معروف بود به عقد عبدالله در آورد و نیز در همان مجلسدلاله  دختر عموى آمنه را خود تزویج کرد و حمزه عمو و همسال پیامبر، از دلاله متولد گشت (129)
عبدالمطلب در سال هشتم عام الفیل ، پس از یکصد و بیست سال ، زندگى را بدرود گفت (130). و اگر این تاریخ درست باشد بنابراین ازدواج عبدالمطلب با مادر حمزه در سن 112 سالگى بوده است زیرا مى دانیم که حمزه همسال پیامبر اکرم (ص ) است و پیامبر هشت ساله بودند که پدربزرگ بزرگوارشان عبدالمطلب وفات یافت .
ما داستان نذر عبدالمطلب را چنانکه در برخى از کتب و مراجع آمده بود، در این مقدمه آوردیم ؛ در وقوع این داستان تقریبا نمى توان شک کرد زیرا علاوه بر ذکر همه مورخین ، وجود لقب ذبیح ) در بین القاب (عبدالله ، قرینه دیگرى بر وقوع این داستان است . اما نمى توان شگفتى خود را از انجام آن بدست عبدالمطلب پنهان کرد زیرا: موحد بودن عبدالمطلب نزد امامیه مسلم و متواتر است و از سوى دیگر، او اقدام به عملى کرده است که با توجه به اصل رجحان در نذر؛ عملى حرام و ناپسند محسوب مى گردد و تنها از اعراب بت پرست جاهلیت مى تواند سر بزند. تازه آنهم در مورد اولاد ذکور، مشابه اقدام عبدالمطلب در تاریخ جاهلیت گزارش نشده ، یا صاحب این قلم ندیده است . تنها مواردى از زنده بگور کردن دختران از سر تعصب ننگ یا فقر، در بین آنان سراغ داریم که قرآن کریم هم وقوع آن را تاءیید مى فرماید.
جاى شگفتى است که مرد بزرگوار و عاقلى چون عبدالمطلب با آن برخورد ابراهیمى خود با ابرهه و تکیه او بر اینکه کعبه خدایى توانا دارد (مناجاتهاى او را که به صورت شعر بوده ؛ شیخ مفید در مجالس کراجکى در کنز نقل کرده اند(131))؛ عملى انجام دهد که از برخى بت پرستان و امثال آنان سر مى زند.
اگر حضرت ابراهیم علیه السلام هم ، اسماعیل را به قربانگاه مى برد، پیامبر است و به امر خداوند چنین مى کند. بنابراین ، تنها مى توان گفت : عبدالمطلب با وجود بزرگوارى و موحد بودن ، معصوم نبوده است . شاید در ایام جوانى چنان عهدى با خداى یکتا کرده و در پیرى مى خواسته است آن را انجام دهد و خداوند اسبابى فراهم فرمود که هم نذر او ادا شود و هم پدر بزرگوار پیامبر از قربانى شدن ، نجات یابد.
عبدالله : پدر گرامى حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم . فرزند عبدالمطلب ؛ مادرش فاطمه دختر عمرو بن عائد بن عمران بن مخزوم .
از مجموع هیجده فرزند عبدالمطلب ، عبدالله ، ابوطالب ، زبیر و پنج تن از شش دختر وى ، از همین بانوى گرامى ، بوده اند.
کنیه عبدالله را ابوقشم و ابومحمد و ابواحمد و لقبش را ذبیح ذکر کرده اند.
عبدالله چنانکه پیشتر هم گفتیم در 24 سالگى با آمنه دختر وهب بن عبدمناف ازدواج کرد و آمنه پیامبر را از او به روایت کلینى در ایام تشریق (یازده ، دوازده ، سیزده ذى الحجه )(132) یکسال پس از آنکه عبدالمطلب براى آزادى عبدالله از کشته شدن صد شتر فدیه داد (و بقولى دیگر در همان سال ) در خانه اى واقع در نزدیکى جمره وسطى متعلق به شوهرش ‍ عبدالله باردار شد و سپس در خانه اى واقع در شعب ابیطالب پیامبر را به دنیا آورد. (پیامبر این خانه را به عقیل بن ابیطالب بخشیده بودند و فرزندان او بعدها آنرا به محمد بن یوسف ثقفى برادر حجاج بن یوسف فروختند. مادر هارون الرشید بعد آن را مسجد کرد
عبدالله در بیست و پنجسالگى ، در بازگشت از سفر شام ، در خانه اى از خانه هاى بنى النجار (دائى هاى پدرش ) معروف به دارالنابغه ، بنابه مشهور پیش از ولادت پیامبر وفات یافت .
وضع اجتماعى عربستان  
 جزیرة العرب یا شبه جزیره عربستان ، سرزمینى است پوشیده از صحراهاى سوزان و کوههاى برهنه که تابش تند و مداوم آفتاب به آن رنگ و جلوه خاصى داده است . قسمت شمالى این سرزمین صحراى نفود است که به بادیة الشام متصل مى شود و در قسمت مشرق و شمال شرقى آن ، صحراى دهناء است که تا ربع الخالى امتداد دارد. ربع الخالى که گاه آن را الدهناء هم مى گویند و بین نجد و الاحساء قرار دارد در جنوب شرقى شبه جزیره واقع است . این بیابان پهناور در عصر ما نیز تقریبا همچنان خالى است . جز در منطقه جنوبى شبه جزیره ، باران اندک و غیر منظم مى بارد و موسم آن زمستان آغاز بهار است . ممکن است این باران اندک هم ، سالها نبارد و ممکن است چند سال پیاپى بارانهاى سیل آسا سرازیر شود و همه چیز را با خود ببرد و زیر توده هاى شن پنهان سازد. فرو رفتن این سیلها در زمین سبب مى شود که در جاى جاى ، آب اندک تراوش کند. زه آبها به گودالها مى ریزد و گودالهاى آب ، خانواده هاى کوچک را در کنار خود نگهمیدارد. تلاش براى بدست آوردن آب که مایه زندگى است و سبزه که باید خوراک شتر یعنى وسیله ادامه حیات در چنین صحرا را فراهم کند، بیابان نشینان را مجبور مى سازد تا هر دم از جایى به جایى کوچ کنند. نتیجه این سرگردانى و جا به جا شدن این است که در بیشتر این سرزمین قانونهایى که شهر نشینان براى خود درست کرده اند تا با اجراى آن زندگى را بهتر سازند؛ وجود ندارد. در این منطقه ها، شمار مردم اندک و همین گروه اندک هم پیوسته در حرکت اند.
اما در جنوب به خاطر مساعد بودن اوضاع طبیعى و در حاشیه دریاى سرخ به خاطر موقعیت اقتصادى زندگانى متشکل تر و جمعیت نسبتا متراکم است و طبعا به مقتضاى محل ، قانونهاى روستایى یا شهرنشینى بر مردم آن حکومت مى کند. به حکم غریزه کوشش به خاطر ادامه حیات ، در چنین محیط مردم به دو دسته یا بهتر بگوییم به دو گروه اجتماعى تقسیم مى شوند: چادرنشینان و شهرنشینان و یا به تعبیر دیگر: ساکن و متحرک . در آغاز دعوت اسلام قسمت عمده ساکنان این سرزمین را دسته دوم (یعنى چادرنشینان ) تشکیل مى داد. در عصر ما هم که ماشینهاى آخرین مدل و ابزارهاى برقى ساخت اروپا و آمریکا از رادیو ترانزیستورى گرفته تا بسیارى وسایل برقى درون چادر شیخ دیده مى شود، باز مردمى که رقم درشتتر ساکنان شبه جزیره را تشکیل مى دهند، چادرنشینان هستند.
چادرنشینان فرزند صحراست و زیر آسمان صاف و در دامن دشت پهناور تربیت مى شود. بدین جهت تندرست ، نیرومند، آزاد، مستقل و بى اعتنا به قید و بندهایى است که شهرنشینان براى خود درست کرده اند و زندگى شهرى براى مردم خویش هدیه آورده است ... واحد زندگى دسته جمعى قبیله است . قبیله از چند تیره پیوسته به هم تشکیل مى شود. هر قبیله شیخى دارد. شیخ (یا رئیس قبیله )، حاکم ، قاضى ، قانونگذار، فرمانده جنگ و پدر مهربان مردم خویش است . در این اجتماع ، آنچه قانون مى سازد، آنچه قضاوت مى کند و حتى آنچه عقیده پدید مى آورد و آنچه عقیده را تقویت مى کند راءى شیخ است . شیخ باید تمام صفات و امتیازاتى را که لازمه چنین سمتى است ، دارا باشد. شیخ دلیر، باهوش ، با اراده ، قاطع و جوانمرد است . معمولا جوانمردى بیش از دیگر خصلتها در شیخ آشکارا دیده مى شود تا آنجا که به درجه فداکارى مى رسد. آن هم فداکارى که گاهى با منطق عقلى سازگار نیست . تا آنجا که نه تنها براى دفاع از مردم خود جان خویش را به خطر مى افکند بلکه براى نجات جاندارى که به سایه خیمه او پناه برده است ، آماده کارزار مى گردد. درباره مثل معروف( احمى من مجیر الجراد  حمایتگرتر از پناه دهنده ملخ )، نوشته اند که یکى از رئیسان قبیله گروهى را دید که با جوال و ابزار به خیمه او رو آورده اند. پرسید چه مى خواهید؟ گفتند: دسته اى ملخ شب هنگام در کنار خیمه تو نشسته اند مى خواهیم تا آفتاب برنیامده آنها را بگیریم . گفت : ملخها به پناه من آمده اند؛ نخواهم گذاشت به آنها آسیب بزنید. این بگفت و نیزه خود را برداشت و بر اسب سوار شد و مقابل آنان ایستاد تا آفتاب برآمد و ملخها پرواز کردند آنگاه گفت : ملخها از همسایگى من رفتند حالا خود مى دانید!
خصلت جوانمردى و فداکارى و از خودگذشتگى که نمونه اعلاى آن در شیخ وجود دارد در عموم صحرانشینان دیده مى شود. این آزادگى ، استقلال و صفاى طینت را صحرانشین از معلم خود یعنى صحراى گسترده و طبیعت آرام و هواى صاف مى آموزد، این یک روى از روحیه چنین مردمى است . اما؛ همین مرد آرام فداکار را مى بینیم که ناگهان بهم بر مى آید، درخشم مى شود، به کینه توزى مى گراید، بپا مى خیزد، مى جنگد، مى کشد تا پیروز گردد یا کشته شود. چرا؟ چون شتر آن قبیله ، بى رخصت او، به چراگاه قبیله وى آمده است و او این بى رخصتى را اهانتى به خود و قوم خود مى پندارد. دیرى نمى کشد که آتش جنگ افروخته مى شود آن هم نه یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال ، بلکه براى مدت چهل سال ! در این چهل سال صدها پیر و جوان ، دختر و پسر خردسال و حتى گربه و سگ را از دم تیغ مى گذرانند، بى آنکه بدانند چه مى کنند و چرا چنین مى کنند. شگفت تر اینکه از این جنگها، حماسه نامه ها و قصیده ها و قطعه ها مى سازند. کودکان و نوجوانان آن را از بر مى کنند و از سینه نسلى به سینه نسلى دیگر منتقل مى گردد و بسا که حادثه ها مى آفریند. گاه اتفاق مى افتد که جمعى گردهم نشسته اند و مى گویند و مى خندند و دقیقه ها را با صفا و آرامش مى گذرانند، ناگهان بیتى یا جمله اى به خاطر یکى مى گذرد که با قصد یا بى قصد آن را بر زبان مى آورد. بر زبان آوردن همان و به جان یکدیگر افتادن جمع ، همان . چرا که آن بیت یا آن جمله ، طعنى یا طنزى از قومى یا قبیله اى را در بر دارد و یکى از آن قوم یا قبیله در این جمع نشسته است . این هم چشمى ، برترى جویى و خود را از دیگران کهتر و کمتر ندانستن و چون برق سوزاندن و چون رعد غریدن رویه دیگر روحیه صحرانشینان است که از طبیعت خروشان و متلون و متغیر صحراى عربستان ، الهام مى گیرد. فرزند صحرا از این دو موهبت برخوردار است : قهرمانى و عشق و فداکارى بى نهایت و خشم و کینه توزى بیش از اندازه و حد. (133)
آنچه به قلم زیباى استاد شهیدى خواندیم ، خصلت عام گروه چادرنشین عربستان است گرچه گروه دیگر یعنى گروه شهرنشین هم کم و بیش داراى همین خصائل عام مى باشد. آنچه در هر دو دسته براى ما مهم است اینست که این خصائل و ویژگیها، یا دستکم زمینه آن را، در عقاید آنها و سپس در همه رفتارهاى اجتماعى شان منعکس مى بینیم . طه حسین مى نویسد:
کیش عرب ، مانند زندگانیش درشت و ناهموار بود. دین عرب همان بت پرستى سطحى خشنى بود که خردهاى ایشان در آن اندیشه نکرده و به دلهاى آنان ، راه نیافته بود؛ فقط دسته اى عقاید بهم آمیخته داشتند که از پدران خود به ارث برده و چیزى از آن را تغییر نداده بودند... اینان این خدایان را از آن جهت که مى توانستند سودى بدهند یا زیانى برسانند، نمى پرستیدند بلکه این خدایان را پرستش مى کردند تا در نزد خدا براى ایشان شفاعت کنند و ایشان را به خدا نزدیک سازند، چنانکه در قرآن کریم مى خوانیم . پس اینان مشرکند و خدا را انکار ندارند اما تنها او را پرستش ‍ نمى کنند بلکه خدایان دیگرى را نیز که میان ایشان و خدا واسطه اند، عبادت مى نمایند. قرنها بر این بت پرستى مى گذرد و در گذشت زمان خرافات و موهوماتى بدان افزوده مى گردد تا آنجا که نزد معبودهاى خود قربانى مى برند، چنانکه گویى به آنها رشوه مى دهند تا براى ایشان نزد خدا شفاعت کنند؛ در بیشتر کارهاى خود با بتها مشورت مى کنند و نزد آنها با چوبه هاى تیر قرعه مى زنند؛ هنگامى که بتها خشنودشان مى سازند از آنها خشنود مى شوند و هر گاه به خشمشان آورند بر آنها به خشم مى آیند؛ بفکرشان نمى رسد که بتها ناتوان تر از آنند که خشنود یا خشمگین سازند(134)
البته این ساده دلى و جهالت ؛ ویژه اکثر مردم است اما در شهرها، خاصه در مکه و بالاخص در بین طبقات اشراف بزرگ و تاجر مآب ؛ همین اعتقاد سطحى نیز، در عمق دلشان وجود ندارد.
مردم مکه در آن زمان از سه طبقه تشکیل مى شدند:
اول قریش که چون خود را شریف النسب مى دانستند و هم همه کاره خانه کعبه بودند از تمام حقوق و امتیازها برخوردار مى شدند؛ این طبقه خود به سه دسته تقسیم مى شد:
1.
دسته ثروتمندان که دارائى سرشار داشتند.
2.
دسته اى که ثروتشان همان اندازه بود که راهى به تجارت داشتند و یا خود براى تجارت سفر مى کردند و یا سرمایه خود را براى تجارت به دیگر بازرگانان مى دادند.
3.
دسته بیچاره دیگرى که گاه اندک مایه ثروتى مى داشتند و با همان داد و ستد مى کردند و گاه هیچ نداشتند و ناچار براى زندگى ، کارگر دیگران بودند.
این سه گروه قریش ، همگى در شرافت و بهره مندى از همه حقوق با یکدیگر برابر بودند و از ایشان طبقه ممتاز اشراف به وجود آمده بود.
دوم طبقه حلفاء (هم پیمانان ) بود و اینان مردمى از قبیله هاى مختلف عرب بودند که به مکه پناه آوردند تا در آنجا آسوده باشند زیرا مکه شهر حرام بود و پناهنده بدان - جنایت و گناهانش نسبت به قومش هر چه بود - در امان بود.
و نیز مردم دیگرى از عرب که داستان توانگرى قریش و زندگى آسوده مکه به گوش ایشان رسیده بود و براى گشایش زندگى به مکه آمده بودند (نه مثل دسته قبل به عنوان پناهنده به آن )؛ ولى اینان نمى توانستند در مکه به آسودگى و اطمینان زندگى کنند مگر آنگاه که با یکى از تیره ها یا یکى از افراد قریش هم پیمان شوند و در این صورت مادام که حق پیمان و امان همسایگى را رعایت کنند، آزاد هستند و قریش از آنان حمایت مى کند، لیکن اینان از قریش نیستند، بلکه طبقه پایین ترى هستند که در سایه قریش ‍ زیست مى کنند و در حقوق با قریش شرکت ندارند.
سوم ، بردگانى هستند که حتى بر خود، حقى ندارند. خواجه ، چنانکه اثاث خانه خود را مالک است برده اش را نیز مالک است و او را به هر گونه که بخواهد و در هر کار که اراده کند بکار مى گمارد، بى آنکه برده را حق انکار یا اعتراض بر خواجه اش بوده باشد بلکه بر او واجب است که بشنود و فرمان برد. خواجه او مى تواند آزادش کند و مى تواند او را بفروشد یا ببخشد، چنانکه مى تواند او را به سخت ترین یا آسانترین صورتى شکنجه نماید و بر او حق مرگ و زندگى دارد، لیکن قریش در بکار بردن این حق ، زیاده روى نمى کردند.
در همسایگى این طبقات سه گانه ، مردمان پراکنده بیگانه اى زندگى مى کردند. اینان عرب نبودند بلکه از نواحى مختلف و از ملتهاى مختلف عجم (:: غیر عرب ) فراهم آمده و در کسب و کارى که مورد نیاز طبقه ثروتمند و متوسط بود، دست به کار بودند. شغل برخى از اینان لهویات و کارهاى سرگرم کننده بود...
به این صورت در مکه مردمى از نژادهاى مختلف و داراى کیشهاى مختلف فراهم گشته بودند و طبیعى بود که همه این عوامل در زندگى قریش تاءثیر مى کرد و هیچ چیز در زندگى مردم به اندازه ارتباط ایشان با مردمان مختلف که داراى تمدنها و کیشهاى گوناگون باشند، تاءثیر ندارد؛ و همین امر، سر امتیاز قریش آن روزگار را بر همه عرب ، در تیزهوشى و چاره اندیشى و دقت نظر و دوربینى و حسن اداره و هنرمندى در نگهدارى سرمایه و سود بردن از آن و مردم شناسى و راه یافتن به باطن هاى ایشان ؛ براى ما روشن مى سازد لیکن با اینهمه ، قریش ساکن شهرى در دره اى بى کشت و گیاه بود. شهرى که از کشورهاى متمدن کاملا دورمانده بود و اگر این دورماندگى دامنگیر نبود، همه چیز قریش و مکه را براى تمدنى برجسته و درخشان آماده مى ساخت ... من اطمینان دارم که بت پرستى اهل مکه از روى صدق و خلوص نبود بلکه به وسیله دین ، بازرگانى مى کردند...
قریش در قرن ششم میلادى چنین مى زیست و آسان نیست که هیچ قسم از اقسام حکومتهایى که میان مردم معروف است براى قریش معین کنیم زیرا ایشان را پادشاهى نبود و جمهورى اشرافى یا جمهورى دموکراسى به معنى متعارف این کلمات ، نداشتند. زورمند بیدادگرى هم بر ایشان مسلط نبود که بازور و استبداد جمعیت را اداره کند؛ بلکه قبیله اى از عرب بود که بسیارى از ویژگیهاى قبیله هاى بادیه نشین را نگهدارى کرده بود. این قبیله به طائفه ها و تیره ها و عشیره ها تقسیم مى شد و میان این طوایف و عشائر و تیره ها گیرودارى همیشگى بود که گاه به سختى مى کشید و گاه آرامتر مى گشت لیکن کار آن ، مانند مردم بادیه ، به جنگهاى خونین نمى کشید و کارهاى حکومت - اگر تعبیر حکومت صحیح باشد - به همان صورتى که در قبیله باده نشین فیصله مى یافت ، به انجام مى رسید. سروران و بزرگانى داشتند که از ایشان در مسجدالحرام یا دارالندوه انجمنى تشکیل مى شد و دشواریهاى بازرگانى و اختلافات میان طائفه ها و گاهى فتنه هایى که میان اشخاص ‍ انگیخته مى شد؛ اگر به حدى مى رسید که شاید دشمنى میان دو یا چند طائفه برانگیزد، در آن انجمن طرح مى گردید.
وضع قریش تا پایان دوره جاهلیت بدین قرار مى گذشت . و گویا اندکى پیش ‍ از بعثت دریافته بود که این آیین ضامن عدالت عمومى نیست بلکه ضامن عدالت میان اشراف و طبقه متوسط ایشان است و راه زورگویى اینان را نسبت به طبقه هم پیمان بیچاره یا کسانى که به مکه پناه آورده اند تا کم و بیش در این شهر بمانند، باز مى گذارد. به همین جهت در این اواخر انجمنى از نیکان اشراف فراهم آمده بود و اعضاى آن با هم پیمان بسته بودند که ظلم را بردارند و به یارى مظلوم تا آنجا که داد او را از ظالم بستانند، برخیزند. این همان پیمان معروف به حلف الفضول است که پیغمبر(ص ) پیش از بعثت با کسانى از بنى هاشم در آن شرکت نمودند و بعدها نیز حضرت رسول (ص ) این پیمان را به نیکى یاد فرمودند...
...
با توجه به آنچه از وضع ملت عرب در شهر و بادیه به اختصار بیان شد؛ دور نیست که از این نوع زندگى ، اخلاقى به درشتى و عادتهایى به زشتى ، پدید آید. زیرا از مردمى که بت هاى ساخته دست خود و درختها را مى پرستند و در صورت احتیاج از انتفاع از میوه و شاخه هاى همین درختها باکى ندارند، انتظار نمى رود که داراى طبعى پاکیزه و خلقى برجسته و دلى مهربان و سجایایى نیکو باشند.
علاوه بر این ، با توجه به نادارى و سختى زندگانى اهل بادیه که از لوازم بادیه نشینى است و اینکه شهرنشینان مردمى هستند که نخست بادیه نشین بوده اند سپس در شهرها جاى گرفتند بى آنکه جز کمى از خصائص بادیه نشینى را از دست بدهند؛ دیگر بعید نیست که عربها را داراى عادتهایى از قبیل درشتى و سنگدلى و نامهربانى بیاییم و نیز عجیب نخواهد بود که بدانیم اینان فرزندان خود را از بیم نادارى و تنگدستى مى کشته اند و دختران خود را از همان بیم از بیم ننگ ، زنده بگور مى کرده اند و شگفتى نخواهد داشت اگر روابط میان زنان و مردان ایشان پاک و پاکیزه و برکنار از نارواییها نباشد؛ همچنین عادتهاى زشت فراوان دیگرى که اسلام همه آنها را تغییر داد(135)
آدمى از خویش مى پرسد: آیا ابراهیم علیه السلام که خانه خدا را به امر خداوند در این منطقه دورافتاده جهان به همراه فرزند خویش اسماعیل بنا نهاد و قرآن از زبان وى تصریح دارد که نیمى از عائله را در آنجا سکنى داد تا نماز را بر پا دارند.(136) پس چگونه شد که مردم مکه ، به تدریج از دین حنیف او روى برتافتند و جز خاندان محمد(ص )، هیچکس بر آن دین استوار نماند. از خاندان محمد(ص ) هم تنها آنان که حامل نور پاک او در اصلاب خویش بودند، و برخى که جان خود را به ابلیس نفروختند؛ موحد و یکتاپرست ماندند، و گرنه کسانى چون ابولهب نیز، از خاندان محمد(ص ) بودند.
آیا روى آوردن مکه به فحشاء و قمار و عیش و نوش و زنا و رواج ربا و زراندوزى و تیرگیها و فسادهاى دیگر نبود که محمد امین ، محمد پاک ، محمد موحد را در سالهاى میانسالى به تدریج به اعتکاف در حراء و انزواى از جامعه پلید مکه ، سوق مى داد؟
اینهمه ، به ویژه ستم ناروا و فجیعى که برخى پدران از سر فقر و برخى دیگر از جهل و تعصب پوچ و به نام عار و ننگ از داشتن دختر، سر فرزندان خویش با زنده در گور کردن آنان مى آوردند، بى گمان دل ملکوتى محمد را به درد مى آورده است و مى توان حدس زد که آن جان برتر؛ آن گل باغ وجود؛ هماره از وضع اجتماعى مکه رنج مى برده است . بت پرستى عده اى و زراندوزى برخى دیگر و پلیدى رباخواران و ستم برده داران ؛ با خرد و ایمان وى سازگار نمى آید. او از رنج مستمندان و ناگزیرى بردگان و فقر و فلاکت آنان حتى بیش از خاطره مرگ مادر خویش درد مى کشیده است و همواره از خود مى پرسیده که آیا راهى نیست ؟ با تجربه هایى که از سفر شام در خاطر دارد دریافته است که به هر کجا برود، آسمان همین رنگ است و این رنجمایه ها، ویژه مکه نیست و باید راهى براى نجات جهان از پلیدى و ستم جست . دلش با او مى گوید تنها خداست که راهنماست . دلش بیش از همه از جهل و تعصب مردم ساده ، فشرده مى شود به ویژه از جنایت هولناک زنده بگور کردن دختران . قیس بن عاصم از بنى تمیم ، دوازده دختر خود را با دست خویش زنده در گور کرده است . آنهم تنها به دلیل جهل و تعصب :
روزى که نعمان بن منذر، دست نشانده شاه ساسانى و فرمانرواى عراق ، با لشکرى انبوه براى سرکوب مخالفان به عربستان تاخت و آنها را تار و مار کرد و اموالشان را مصادره کرد و دختران آنها را به اسیرى گرفت ؛ نمایندگان بنى تمیم به حضور او بار یافتند و تقاضاى استرداد دختران قبیله خود را کردند. اما برخى از این دختران در ایام اسارت با لشکریان دشمن ازدواج کرده بودند. نعمان آنان را مخیر ساخت که یا از پدران خود ببرند و بمانند و یا طلاق بگیرند و به کشور خود باز گردند.
دختر قیس بن عاصم ، شوى را بر پدر برگزید. پیر مرد که از اعضاى نمایندگان بود چنان از این تصمیم دختر سر خورد که سوگند یاد کرد دختران خود را در آغاز زندگى نابود کند و این رسم کم کم به سایر قبائل هم سرایت کرد و برخى حتى با انگیزه هایى دیگر نیز، چون ترس از فقر؛ دختران خویش را زنده در گور مى کردند.
این فاجعه گاه چنان سوزناک و تاءثرآورتر مى شد که استخوان آدمى را آب مى کرد. همین قیس بن عاصم نقل مى کند که من تمام دختران خود را زنده به خاک کردم و هیچ متاءثر هم نشدم اما در یک مورد سخت دلم سوخت .
همسرم باردار بود که من به سفر رفتم و طول کشید. وقتى به خانه باز آمدم از همسرم پرسیدم :
-
بچه کجاست ؟
-
مرده به دنیا آمد.
اما همسرم حقیقت را نگفته بود؛ گرچه من باور کرده بودم . او فرزند خود را که دختر بود از ترس من به خواهران خویش سپرده بود و سالها بى آنکه من بدانم از این ماجرا گذشت .
یکروز در خانه نشسته بودم که دخترى بسیار زیبا وارد شد و سراغ مادرش را گرفت . موهایش را بافته بود و گردن بند زیبایى به گردن آویخته و در نهایت طراوت و شادابى بود. من همسرم را که در اطاق دیگرى بود صدا زدم و از او پرسیدم که این دختر، کیست که مادر خود را مى طلبد.
همسرم در حالیک اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ گفت :
-
به خاطر دارى که سالها پیش هنگامى که من آبستن بودم و تو به سفر رفته بودى ؛ در بازگشت از فرزند خود پرسیدى ؟
-
آرى ، و گفتى مرده به دنیا آمده بود.
-
من آن روز به تو دروغ گفته بودم ، این دختر، همان فرزند توست که من از ترس تو او را نزد خاله هایش بزرگ کردم .
من در پاسخ همسرم ساکت ماندم و او بسیار خوشحال شد، زیرا سکوت مرا نشانه رضایت دانست و پنداشت چون دختر، بزرگ شده و نزدیک شوى دادن اوست ؛ از کشتن او، چشم خواهم پوشید. من آنقدر درنگ کردم تا روزى همسرم با خیال آسوده ، از خانه خارج شد و من به موجب عهدى که با خود داشتم ، دست او را گرفتم و به نقطه اى دوردست بردم . در آنجا با وسائلى که به همراه آورده بودم ، مشغول کندن زمین شدم .
دختر بیچاره که کنار من ایستاده بود، دائما مى پرسید:
-
بابا، در این مکان ، براى چه کارى زمین را گود مى کنى ؟
من به او پاسخ نمى دادم و به کار خود مشغول بودم . وقتى قبر دخترم آماده شد؛ دست او را گرفتم و کشان کشان در گودال افکندم و بى درنگ شروع کردم به ریختن خاک . دخترم مى گریست و ضجه مى کرد و با التماس ‍ مى گفت :
-
بابا، مرا زیر خاک دفن مى کنى و تنها مى گذارى و تنها به نزد مادرم باز مى گردى ؟
من با آنکه این بار دلم مى سوخت اما به خاطر عهدى که با خود کرده بودم ، به التماس هاى او توجهى نمى کردم و همچنان خاک روى او مى ریختم . گیسوان بافته اش خاک آلود شده بود و چون تلاش مى کرد از گودال بزرگى که کنده بودم بالا بیاید، عرق بر جبینش نشسته بود و جاى جاى خاکها را مى شست ... و پوست پرطراوت و نوجوان او را نمایان مى ساخت و او همچنان ناله مى کرد:
-
پدر جان ، مرا در این گوشه تنها نگذار!
و من همچنان خاک مى ریختم ؛ تا به حدى که کم کم تا گردن بند زیبایش ، رسید و سپس بکلى زیر خاک دفن شد. تنها موردى که به راستى دلم سوخت همین مورد بود.(137)
آیا تبلور این رنجمایه ها در دل محمد(ص ) و اندیشیدن به عمق فجایعى که گریبانگیر بشر شده است ، او را واداشته است که از چندى پیش از بعثت ، براى اندیشیدن و مناجات ، به غار حراء بیاید و گاه در غار مدتها اعتکاف کند..؟
سرانجام محمد(ص ) به رسالت مبعوث مى گردد و دست الهى از آستین پاک او بیرون مى آید تا مقدمه نجات بشریت را در سراسر گیتى فراهم آورد؛ اگر چه مقدمات این امر، در مکه و در میان همان مردمى که مى شناسیم ، فراهم مى آمد. اما اکنون که ما پس از هزار و چهارصد و اندى سال به آن انقلاب عظیم جهانى و تاریخ آن مى نگریم با تحلیل حوادثى که پیش آمد در مى یابیم که اسلام در فراسوى سرزمین وحى ، بیشتر به بار نشست و اعراب (جز خاندان محمد(ص ) و گروهى پیروان خالص او) گرچه طوعا یا کرها اسلام را برگزیدند یا به آن تن دادند اما هنوز پیامبر چشم بر هم ننهاده بود که خصلت هاى جاهلى ، دوباره نمایان شد. شعار تقوى  فراموش شد و به جاى آن تعصبات قومى نشست . گویى  آن عبادتها براى مدتى زیر پرده اى از فراموشى پنهان گشت . وحدت گونه اى ، براساس برادرى اسلامى و لغو امتیازات خانوادگى و رعایت تقوى - که پیوسته قرآن بدان توصیه کرده است - در جامعه مکه و مدینه حکمفرما شد اما همین که محمد(ص ) از این جهان رخت بربست ؛ همین که اسلام از مرز جزیرة العرب فراتر رفت ، همین که مردم غیر عرب با خوى و خصلت غیر قبیله اى ، این دین را پذیرفتند، همینکه در آمدهاى سرشار به مدینه سرازیر شد، و سران مسلمانان از درگیرى در میدان جنگ به تن آسانى در کاخ و سرگرمى در کشت و باغ و مزرعه پرداختند، نشانه هاى آن اشرافیت به تدریج پدید آمد... قریش که پرستش بت ها را هنگامى رها کرد که سپاهیان مدینه را پشت دروازه مکه دید، مى خواست در حکومت تازه ، رئیس و فرمانروا باشد در صورتیکه مدینه چون پیغمبر را به سوى خود خوانده و او را یارى کرده بود و با کوشش مردم این شهر، مسلمانى به عربستان و از جمله به مکه راه یافت ، سهم بیشترى مى خواست .
آن روز که گروهى در سقیفه گرد آمدند تا براى مسلمانان امیرى انتخاب کنند و سعد بن عباده انصارى رئیس خزرج گفت : از ما امیرى و از شما امیرى ؛... روایتى در دست داریم (در کتابهاى معتبر اهل سنت ضبط گردیده است ) که بدو پاسخ داده شد: پیغمبر گفت پیشواى مسلمانان باید از قریش باشد. یعنى سرورى از آن مکه است و مدینیان همچنان باید زیر دست باشند...(138)
...
تتبع در زندگانى بسیارى از مهاجران و انصار نشان مى دهد که با اینکه این دسته در راه اسلام سختیها دیدند و شکنجه ها تحمل کردند و با آنکه قرآن ، در جاى جاى ، خشنودى خدا و رسول را از آنان اعلام داشته و با این تفصیل و اظهار رضایت ، نوعى امتیاز براى آنان قائل شده است ؛ (معهذا) آنها هیچگاه خود را از دیگران برتر نمى دانستند و مى خواستند با دیگر مسلمانان در یک ردیف بشمار آیند. همین فروتنى بود که محبت پیغمبر خدا را به ایشان افزون مى ساخت و ارج آنان را در دیده مسلمانان بالا مى برد. اما چون پیغمبر از جهان رفت و... اعلام (شد) رئیس مسلمانان باید از قریش باشد؛ و همین که در بودجه بندى ،... پرداخت رقم بالاتر، به این طبقه مخصوص گردید، همین که مال فراوانى زیر دست و پاى آنان ریخته شد، اشرافیت معنوى با اشرافیت مادى در هم آمیخت و رفته رفته اصل مساوات اسلامى از میان رفت ، تا آنجا که در پایان خلافت سوم ، قریش نه تنها از جهت تصدى مقامات مهم دولتى بر غیر قریش برترى یافت ، بلکه مقدمات برتر شمردن عنصر عرب از دیگر نژادهایى که مسلمانى را پذیرفته بودند، فراهم گردید. در دوره معاویه این برترى فروشى آشکار گشت . معاویه و عاملان او تا آنجا که توانستند از تحقیر موالى فروگذار نکردند و با اعتراف به برترى نژاد عرب بر غیر عرب ، اصل دیگرى از اصول مسلمانى نادیده انگاشته شد و اجتماع اسلامى که بر پایه مساوات استوار بود به دوره پیش از اسلام که در آن نسب بیش از هر عامل دیگر بحساب مى آید، نزدیک تر گردید...(139)
...
مى دانیم در گوشه و کنار مردان پاکدلى هستند که هنوز هم بر ظاهر الفاظ بعضى حدیثها ایستاده اند و نمى خواهند معنى درست آن را دریابند. نمى خواهند بپذیرند اصحابى که محمد(ص ) گفت : مانند ستارگانند، به هر یک اقتدا کنید راه خود را مى یابید همه صحابه نیستند، بلکه آنهایند که با او زیستند و پس از او بخوبى امتحان دادند و سنت وى را حفظ کردند. نمى خواهند بپذیرند که در بین اصحاب پیغمبر هم کسانى بودند که از عهده آزمایش برنیامدند. بسا ممکن است مسلمانى در راه دین و بلندى نام آن بکوشد، سپس روزگارى پیش آید که در بوته آزمایش قرار گیرد، در چنین وقت است که اگر ایمان او قوى نباشد، هواى نفس بر وى غالب مى شود تا براى کار خود گریزگاهى یابد و تکلیفى را که به عهده اوست با تاءویلى به دلخواه خود به یکسو نهد و هم چنین پیش رود تا به روزى رسد که ببیند بین آنچه او مى کند و آنچه دین گفته است فاصله اى عمیق وجود دارد. براى همین بود که محمد(ص ( مسلمانان را به زبان قرآن ، از این آزمایش ‍ مى ترسانید:
الم ، احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون ؟
چنین آزمایش براى بسیارى از مسلمانان و از جمله آنان که صحبت پیغمبر را درک کرده بودند، آنان که در راه اسلام جراحتهاى سخت برداشتند، پیش ‍ آمد ولى چون دیدند امام وقت به خاطر زنده کردن سنت پیغمبر حاضر نیست مال مسلمانان را بى حساب به ایشان ببخشد، از او کناره گرفتند و یا مقابل او ایستادند و شگفت این است که به این گناه ، رنگ دین دادند و گروهى ساده لوح و یا فرصت طلب هم گرد آنان جمع شدند(140)
این سیرت طبقه ممتاز و زعماى قوم بود اما عامه مردم هم حالتى بهتر از آنان داشتند... اگر این مردم از احکام ساده اسلام تنها بدین درجه از اطلاع رسیده بودند که باید در کارهاى اجتماعى مطیع امام خود باشند، اگر خود را مقابل خدا و مردم مسؤ ول مى دانستند، محال بود بر على بشورند و چنان کنند که عمرو بن عاص بتواند مردم عراق را در جنگ صفین و سپس در دومة الجندل فریب دهد، محال بود مسلمانان اجازه دهند غارتگران معاویه از راست و چپ به متصرفات حکومت اسلامى دستبرد ببرند، محال بود بپذیرند که مردم به صرف تهمت کشته شوند، و یا به سیاهچالها بیفتند، محال بود مردى مانند معاویه فرصت یابد خود را خلیفه مسلمانان بخواند و به فرمانداران خود بنویسد: بر مردم جاسوس بگمارد و به مجرد گمان ، دستگیرشان کن .
از روزى که این حکم اسلامى به وسیله پیغمبر تشریع شد که : فرزند از آن پدر است و زناکار را از او نصیبى نیست  تا روزى که معاویه به شهادت یک تن که گفت : ابوسفیان پدر معاویه با سمیه مادر زیاد از راه نامشروع همبستر شده است  و با همین شهادت باطل معاویه ، زیاد را پسر ابوسفیان و برادر خود خواند، بیش از نیم قرن نمى گذشت اما متاءسفانه اسناد، شمار کسانى را که در این کار بر معاویه خرده گرفتند، بیش از شمار انگشتان دست نشان نمى دهد و معنى آن اینست که اجتماع اسلامى آن روز، خود را نسبت به چنین منکرى ، خونسرد و بى اعتنا نشان مى داد. اگر معاویه زمینه مساعدى براى این کار نمى دید، اگر اکثریت جامعه مسلمان آن روز با خاموشى به کردار او صحه نمى گذاشتند، محال بود بتواند بدعتى آن هم با چنین زشتى در دین پدید آورد(141)
بنابراین مى بینیم که  با ظهور اسلام و با ارشاد پیغمبر(ص )، از راه موعظه ، بستن عقد برادرى و مانند این تعلیمها، تعصب هاى خانوادگى ، (و فسادهاى دوران جاهلیت ) موقتا فراموش شد اما به یکبار ریشه کن نگشت . زیرا دوران زندگى محمد(ص ) و یاران پاکدل او، آن اندازه دوام نیافت تا خوى و خلق همه این قبیله ها را دگرگون سازند، و آنان را به آیین اسلام تربیت کنند(142) و خلاصه ، جان کلام اینکه : بسیار خوش باورى مى خواهد و یا ساده دلى که بگوییم همه این نو مسلمانان با گفتن کلمه شهادت ، به یکبار همه عادتهاى دیرین را از کینه توزى ، تحقیر زیردستان ، تجاوز به مال و عرض دیگران ، نازیدن به تبار مال اندوزى و سمتگرى که لازمه زندگانى عرب جاهلى است رها کردند، بسیار خوش گمانى مى خواهد که بگوییم همه صحابیان پیغمبر در مدت اند سال آن چنان تربیت یافتند که آیینه تمام نماى خصلتهاى اسلامى گردیدند(143)
حتى در زمان خود پیامبر اکرم (ص ) و در برابر چشمان مبارک و الهى او نیز، دیوهاى بند شده جاهلیت از درون این به ظاهر مسلمانان رها مى شد: محمد بن عمر واقدى در کتاب خود مغازى که تاریخ جنگهاى پیامبر اکرم (ص ) است مى نویسد:
 
چون خالد بن ولید از ماءموریت ویران ساختن بتکده عزى به مکه بر گشت ، رسول خدا(ص ) هنوز در مکه بودند و او را براى دعوت کردن قبیله بنى جذیمه به اسلام - و نه براى جنگ - روانه فرمودند. خالد همراه گروهى از مسلمانان مهاجر وانصار و بنى سلیم که سیصد و پنجاه نفر بودند حرکت کرد و در منطقه پایین مکه ، به آنها رسید. به بنى جذیمه خبر دادند که خالد بن ولید همراه مسلمانان فرا مى رسد. آنها گفتند: ما مسلمانیم ، نماز مى گزاریم و به محمد تصدیق داریم و مسجدهایى ساخته و در آنها اذان مى گوییم . خالد نزد ایشان آمد و گفت : به اسلام بگروید! گفتند: ما مسلمانیم . گفت : پس چرا اسلحه همراه دارید؟ گفتند میان ما و میان قومى از اعراب ، دشمنى است و ترسیدیم که شما از ایشان باشید و به این منظور، سلاح برداشتیم تا از خود در برابر ایشان که با اسلام مخالفند؛ دفاع کنیم .
خالد گفت : سلاح خود را بر زمین بگذارید!
مردى از ایشان که نامش جحدم بود گفت :
-
اى بنى جذیمه ، محمد از کسى چیزى بیشتر از اقرار به اسلام نمى خواهد و ما همگى مقربه اسلامیم و حال آنکه خالد نمى خواهد با ما چنان رفتار کند که با مسلمانان رفتار مى شود. او نخست با سلاح خود ما را اسیر خواهد کرد و پس از اسارت ، شمشیر خواهد بود.
اقوام وى به او گفتند:
-
تو را به خدا سوگند مى دهیم که ما را گرفتار نساز.
ولى او از تسلیم سلاح خوددارى مى کرد تا اینکه همه با او صحبت کردند و او هم شمشیر خود را افکند...
خالد به آنها گفت : باید به اسارت در آیید!
جحدم گفت : به خدا قسم او شما را به واسطه کینه هاى قدیمى که مى دانید، فرو خواهد گرفت . اى مردم ! این مرد براى چه از گروهى مسلمان مى خواهد که به اسارت تن دهند؟! همانا مى خواهد خواسته هاى خود را عملى کند؛ شما با من مخالفت کردید و از دستورم سرپیچى نمودید و به خدا سوگند نتیجه آن کشته شدن با شمشیر است .
بنى جذیمه اسیرى را پذیرفتند و خالد دستور داد که آنها دستهاى یکدیگر را ببندند.
چون این کار صورت گرفت ؛ به هر یک از مسلمانان ، یکى دو نفر از ایشان را سپرد و مردان بنى جذیمه ، آنشب را در بند بودند و به هنگام نماز با مسلمانان مذاکره کردند که آنها را باز کنند تا نماز بگزارند و دوباره بر آنها بند نهند. هنگام سحر میان مسلمانان در این مورد، اختلاف نظر و بگومگویى بود: برخى مى گفتند مقصود از اسیر گرفتن آنها چیست ؟ باید ایشان را به حضور رسول خدا ببریم . برخى هم مى گفتند تاءملى کنیم و آنها را بیازماییم (!) و ببینیم آیا شنوا و بردبار خواهند بود یا نه . هنگام سپیده دم ، همچنان که مسلمانان درباره این دو پیشنهاد صحبت مى کردند، خالد فرمان داد هر کس اسیرى را که به او سپرده شده ، گردن بزند.
بنى سلیم ، همه اسیرانى را که در دست ایشان بودند، کشتند ولى مهاجران و انصار، اسیران خود را رها کردند. بنى سلیم به خاطر جنگ برزه عصبانى بودند. بنى جذیمه گروهى از بنى سلیم را در آن جنگ کشته بودند و آنها در صدد مطالبه خون و انتقام گیرى از آنها بودند...
جوانى از بنى جذیمه که در دست بنى سلیم اسیر بود و مى خواستند او را بکشند به آنان گفت :... هر کار با من مى خواهید بکنید ولى قبلا مرا تا پیش ‍ زنان و بچه ها (که آنها هم در دست خالد اسیر بودند) ببرید.
همچنان که دستهایش بسته بود او را پیش زنها بردند و او کنار زنى ایستاد و سپس خود را به زمین افکند و به او گفت :
-
اى حبیش ! براى اینکه زندگى خوبى داشته باشى اسلام بیاور! من گناهى ندارم و شعرى سروده ام که برایت مى خوانم :
بیا پیش از آنکه جدایى فرا رسد، و به فرمان امیر، عاشق فراق کشیده را ببرند، پاداش مرا بده .
آیا شایسته و سزاوار نیست که به عاشقى پاداشى داده شود؟
(
همان ) که بسیارى از شبها تا به صبح و روزهاى گرم را راهپیمایى کرده است .
مگر چنین نیست که من در جستجوى تو بودم .
به امید آنکه در حلیه یا خوانق تو را دریابم .
من هیچ رازى را که به امانت داشته ام ، فاش نساختم و پس از (دیدن ) تو چشم مرا هیچ چیزى خیره نساخته است .
هر جنگ و گرفتارى هم که براى قبیله فرا رسد، باز موجب استوارى عشق مى گردد.
...
حنظلة بن على نقل کرد که : در آن روز پس از آن که گردن آن جوان (عاشق ) را زدم ، زنى جلو آمد و دهان خود را بر دهان او گذاشت و چندان او را بوسید تا مرد و کنار جسد آن مرد افتاد.
...
چون خالد بن ولید به مکه بازگشت ، عبدالرحمن بن عوف از کار خالد به شدت انتقاد کرد و گفت : اى خالد! کینه هاى دوره جاهلى را بیدار کردى ، خدا تو را بکشد که این قوم را در مقابل خون عمویت فاکه ، کشتى . عمر هم به خالد اعتراض کرد و با عبدالرحمن همصدا شد. خالد به عبدالرحمن گفت : من آنها را در مقابل خون پدر تو کشتم . عبدالرحمن گفت : به خدا سوگند دروغ مى گویى ، من قاتل پدرم را به دست خود کشتم و عثمان بن عفان را بر آن کار گواه گرفتم . آنگاه به عثمان نگریست و گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم آیا نمى دانى که من قاتل پدرم را کشتم ؟ عثمان گفت : آرى چنین است .
آنگاه عبدالرحمن به خالد بن ولید گفت : واى بر تو، بر فرض که من قاتل پدرم را نکشته بودم ، تو باید مردم مسلمانى را در قبال خون پدرم که مربوط به جاهلیت است بکشى ؟
خالد به عبدالرحمن گفت :
-
تو از کجا مى دانى که آنها مسلمان بوده اند؟
عبدالرحمن گفت :
-
همه سپاهیان به ما خبر دادند که تو دیده اى که آنها مساجدى ساخته اند و اقرار به اسلام کرده اند در عین حال شمشیر بر آنها نهاده اى .
خالد گفت :
-
فرستاده رسول خدا(ص ) پیش من آمد که بر آنها حمله کنم و غارت ببرم و من طبق فرمان رسول خدا چنان کردم .
عبدالرحمن گفت :
-
بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟! و به خالد خشم گرفت .
گویند چون رفتار خالد بن ولید به اطلاع پیامبر(ص ) رسید، دستهاى خود را چنان بلند فرمود که سپیدى زیر بغل آن حضرت دیده شد و فرمود:
-
خدایا، من از آنچه خالد کرده است به سوى تو تبرى مى جویم
 
چون رسول خدا مکه را گشودند، مالى به وام گرفتند و على (ع ) را فرا خواندند و بخشى از آن مال را به او دادند و فرمودند: پیش بنى جذیمه برو  و آنچه را خالد از میان برده است فدیه اش را پرداخت کن .
على (ع ) با آن مال بیرون آمد و به قبیله بنى جذیمه رفت و خونبهاى تمام اشخاصى را که خالد کشته بود پرداخت و اموال آنها را هم پرداخت و چون هنوز تعدادى باقى مانده بودند، على (ع ) ابورافع را به حضور پیامبر(ص ) فرستاد و مال بیشترى مطالبه کرد. رسول خدا موافقت فرمودند و على (ع ) بهاى آنچه را که خالد از میان برده بود به ایشان پرداخت ؛ حتى ارزش ‍ ظروف غذاى سگها را به آنها پرداخت به طورى که چیزى باقى نماند. پس ‍ از آن مقدارى از اموال نزد على (ع ) زیاد آمد که فرمود: بقیه اموال هم از طرف رسول خدا(ص ) در مقابل پاره اى از خرابى ها که ممکن است رسول خدا یا شما از آن مطلع نشده اید، به شما پرداخت مى شود. چون على پیشپیامبر آمد، رسول خدا پرسید چه کردى ؟ گفت : اى رسول خدا، پیش قومى رفتیم که مسلمان بودند و در سرزمین خود مساجدى ساخته بودند. خونبها و تاوان آنچه را که خالد از میان برده بود پرداختیم ، حتى تاوان ظرفهاى خوراک سگها را هم دادم و مقدارى از مال که باقى مانده بود به آنها بخشیدم و گفتم : این از جانب رسول خداست در قبال برخى از خرابیها که ممکن است آن حضرت از آن اطلاع نداشته باشند و شما هم از آن مطلع نشده باشید.
پیامبر(ص ) فرمود: بسیار خوب کردى ، من به خالد دستور کشتن نداده بودم ؛ بلکه به او فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند.
پیامبر به خالد اعتنایى نمى فرمود و از او روى مى گرداند و خالد مکرر به رسول خدا عرض مى کرد که : به خدا سوگند من آنها را از روى کینه و دشمنى نکشتم ؛ و پس از اینکه على (ع ) خونبهاى کشته شدگان را پرداخت و نزد پیامبر(ص ) بازگشت ؛ رسول خدا خالد را پذیرفتند(144)
به هیچ سخنى ، زاید بر آنچه تاریخ خود مى گوید، نیاز نیست . ما بر آنیم که اگر آب زلال و صافى اسلام که از منبع وحى تراوید و با دستهاى مقدس و پاک پیامبر و تنى چند از یاران خالص و مخلص اسلام چون على و فرزندانش و فاطمه و عمار و بلال و اباذر و اشتر و محمد بن ابى بکر و امثال آنان در بستر تاریخ جریان یافت در سرچشمه گل آلود نمى شد؛ نه تاریخ ننگ وجود معاویه ها و یزیدها و اموى ها و عباسى ها و امثال آنان را تحمل مى کرد و نه امروز، مسلمانان در سرزمینهاى اسلامى ننگ وجود وهابیت و صدمه صدام ها را متحمل مى شدند و نه آنقدر در نتیجه زبون بودند که صهیونیست ها، قبله اول ایشان را به لوث وجود خود بیالایند و هر روز پیش ‍ روى وجدانهاى مجروح و مجبور و محصور مسلمانان ، فرزندان مظلوم و رشید آنها را در فلسطین اشغال شده ، به خاک و خون بکشند.
نیز ما بر آنیم که همان آلودگیها که در سرچشمه زلال اسلام دستهاى جاهلى به وجود آورد؛ از نتایج نخستین و شومش این شد که بیش از همه و پیش از همه ، چهره تاریخ مسخ شد؛ حاکمانى که با پوشاندن چهره کریه جاهلى خویش زیر نقاب اسلام بر اریکه سلطنت و خودکامگى دوره جاهلیت تکیه زده بودند؛ براى پیشبرد اهداف خویش ، کعب الحبارها و ابوهریره ها و سیف بن عمرها(145) و جاعلان حدیث را به کار تحریف تاریخ گرفتند و این دین به مزدان بلکه زندیقان و عوامل یهود و بى خدایان ؛ هر چه اربابان ایشان یا خود مى خواستند به نام حدیث نبوى ، بر پیامبر دروغ بستند و چه بسیار از پلیدترین چهره هاى ستمگر و دنیادار و دین فروش را که مقدس و بى گناه و چه بسیار از چهره هاى پاک و مقدس و از خود گذشته و مظلوم را که ستمگر و پلید، جلوه دادند.
دسته ها : حضرت محمد
پنج شنبه هفدهم 2 1388
 
1- برخى برآنند که خلقت آدم علیه السلام ، متاءخر از خلقت انسان  بوده است و کوشیده اند از وارسى مجموعه آیات مربوط به خلقت آدم به این نتیجه برسند که این آیات ، با تئورى هاى علمى امروز، در حوزه زیست شناسى ، منافات ندارد. - خلقت انسان . دکتر یدالله سحابى شرکت انتشار، چاپ دوم . تهران 1346. صفحه 102 به بعد. نیز - دائرة المعارف تشیع ج 1 - ص 23 و 24.
2-
برخى این نظر را قبول ندارند و مى گویند: (... در قرآن کریم به طور تنکیر مى فرماید: انى جاعل فى الارض خلیفة ، یعنى من قرار دهنده هستم در زمین خلیفه و جانشینى را؛ اما نمى گوید خلیفه خودم ...) - قصص قرآن ، تاریخ انبیاء، تاءلیف محمد جادالمولى ترجمه و توضیح سید محمد باقر موسوى و على اکبر غفارى . نشر صدوق تهران - 1347. حاشیه صفحه 12.
3-
ترجمه تفسیرالمیزان ، - ج 1 - صفحه هاى 194 و 195 به نقل از تفسیر عیاشى و روایت عبدالله بن سنان .
4-  زیبایى و بلندى قامت آدم ، چه در روایات اسلامى (- العرائس ثعلبى قاهره 1325 ه -. ق و نیز - قرآن کریم سوره تین آیه ى 4) و چه در نوشته هاى یهودى (- برشیت ربا Rabba Bershit هشتم ، 1- دوازدهم ، 6- سانهدرین Sanherdrin 38 ب ) و چه نوشته هاى مسیحى (- غار گنجها of Cave Treasures چاپ بزولد، 12) ذکر شده است ... دانشنامه اى ایران و اسلام ، ج 1 ص 43.
5- منظور از علم به اسماء، تنها نامهاى یک عده از موجودات ، یعنى آن نام و لفظى که در لغت دارند، نبوده ، بلکه علمى بوده است که تواءم با کشف حقیقت وجود آنها بوده است ... خلقت و خلافت آدم در المیزان . ص 75.
6-
برخى و از جمله صدربلاعى (- قصص الانبیاء ص 18) زمان امر به سجده را پس ‍ از آموزش اسماء دانسته اند و نه بیدرنگ پس از آفریده شدن آدم .
7- توجه به کلمه صاغرین (در آیه 13 سوره اعراف ) و مفهوم حقارتى که در آن نهفته است ؛ خالى از عبرتى نیست . خداوند تکبر و خود بزرگ بینى را نشانه حقارت و خوارى شخص متکبر مى داند.
8-
در مورد جاى بهشت نظرهاى مختلف وجود دارد. علامه طباطبائى در المیزان برآنند که بهشت حالت برزخى داشته است و اصولا بهشت آدم ، بهشت خلد و جاوید نبوده است . رجوع فرمایید به المیزان فارسى ج 1، ص 154.
9-
درختى که آدم از خوردن میوه آن منع شد، سنبله گندم است به نظر ابن عباس  مجمع البیان ، ترجمه فارسى ج 1 ص 134.
10- شیطان براى آدم و حوا مرئى بود و او را مشاهده مى کردند.) - المیزان فارسى ج 1، ص 172.
11-  گرچه در قرآن بیش از این نیاورده ، ولکن معلوم است که شیطان براى یکسره کردن کار، حرفهاى دیگرى هم زده و در فریب آدم و همسرش ، اصرار ورزیده است ... - قصص قرآن تاریخ انبیاء استاد محمد احمد جادالمولى ، ترجمه و تنقیح سید محمد باقر موسوى و على اکبر غفارى ص 7.
12- مفسر بزرگ تشیع ، امین الاسلام ابوعلى فضل بن حسن طبرسى در تفسیر کبیر خود مجمع البیان مى نویسد:
باید دانست اخراج آدم از بهشت و هبوط به زمین ، از باب عقوبت و کیفر آدم نبود زیرا با دلیلهاى قطعى مى دانیم که ارتکاب گناه و قبیح بر پیامبران روا نیست و هر کس که انجام گناه را بر آنها جائز بداند، آنان را نشناخته و بزرگترین دروغ را به خداوند نسبت داده است . بنابراین اخراج آدم از بهشت ، از این جهت انجام گرفت که با خوردن آن میوه نهى شده ، مصلحت تغییر یافت و حکمت و تدبیر الهى ایجاب کرد که آدم و حوا به زمین بیایند و گرفتار تکلیف و مشقت گردند و لباس بهشتى از آنان گرفته شود و آنچه را خداوند از روى تفضل و لطف (و نه پاداش و استحقاق ) به آنها داده بود، از ایشان بازستاند تا امتحان شدیدتر شود؛ همانطور که کسى را پس از آنکه مدتى به او ثروت مى دهد، بى چیز مى کند... و همه اینها به خاطر آزمایش درون و به دست آوردن میزان مقاومت و صبر اشخاص است ... مجمع البیان ، ترجمه فارسى ، ج 1 ص 136 و 137.
نیز در همین زمینه رجوع فرمایید به المیزان فارسى ج 1 ص 171 و 172  نهى مزبور نهى کراهتى ارشادى بوده است به آنچه خیر و صلاحشان در آنست نه نهى مولوى
13- در تورات : هابیل و قائن - سفر پیدایش ، باب چهارم .
14-  قرآن کریم در مورد ازدواج فرزندان آدم ساکت است . روایات از اهل بیت علیهم السلام هم در این باره مختلف است ، البته در این میان فرضیات دیگرى هست که مقام ، گنجایش ذکر آن را ندارد...) - حاشیه على اکبر غفارى بر قصص قرآن تاریخ انبیاء تاءلیف جادالمولى ص 9
15- آیات مربوط به داستان آدم :
-
اعلام خلقت آدم و اعتراض فرشتگان : بقره / 30 تا 33.
-
خلقت آدم : آل عمران / 59 - نساء / 1- اعراف / 189 - اسراء / 61 - زمر / 6.
-
سجده فرشتگان بر او - بقره / 35 - اعراف / 11- اسراء / 61 - کهف / 50 - طه / 116.
-
حوا: بقره / 35 تا 38 - نساء / 1- اعراف / 19 تا 25 و 189 تا 192 - طه / 117.
-
آدم و حوا: اعراف / 22 تا 27 - طه / 121 و 123 - اعراف / 189.
-
مقام حضرت آدم نزد خداوند: آل عمران / 33 - طه 122.
-
امر به سجده بر آدم و خوددارى ابلیس ص / 71 - ص / 72 - حجر / 28 و 29 - اعراف / 11 - سراء / 61 - طه / 116 - بقره / 34 - کهف / 50 حجر / 30 و 31 - ص / 73 و 74.
-
سوال خداوند از علت تکبر ابلیس و پاسخ وى : ص / 75 - اعراف / 12 - حجر / 32 - ص / 76 - حجر / 33 - اسراء / 62.
-
پاسخ خداوند: اسراء / 63 - اعراف / 13 - اعراف / 18 - ص / 77 و 78 - حجر / 34 و 35.
-
آخرین تقاضاى ابلیس از خداوند: حجر / 36 - ص / 79 - اعراف / 14 - حجر / 37 و 38 - ص / 80 و 81 - اعراف / 15 - اسراء / 62.
-
پاسخ ابلیس و پافشارى بر فریفتن انسان ها (::اولاد آدم ): ص / 82 و 83 - حجر / 39 و 40 - اعراف / 16 و 17 - اسراء / 62.
-
پاسخ خداوند: اسراء / 63 و 64 و 65 - ص / 84 و 85.
-
نتیجه گیرى و هشدار خداوند به انسانها: یس / 60.
-
ورود دم به بهشت : بقره / 35 - اعراف / 19 - طه / 117 و 118 و 119.
-
آغاز وسوسه شیطان و فریب خوردن آدم : طه / 120 - اعراف / 20 و 21 و 22 - طه / 115 و 121 - بقره / 37 - اعراف / 23 - طه / 122.
-
هبوط: بقره / 36 - اعراف / 24 و 25 - بقره / 38 - طه / 123 و 124 - اعراف / 27.
-
هابیل و قابیل : مائده / 27، 28، 28، 29، 30، 31، 32.
-
مسائل متفرق دیگر مربوط به آدم : اعراف / 22 و 23 و 26 و 27 - طه / 115 - بلد / 3.
16- در عبرى یعنى درس خوانده ... مفسران او را با خنوخ (:: پیدایش 5/22، عبرانیان 11/5) یکى مى دانند. مى گویند که وى نیز، مانند خضر و الیاس حیات جاودانه یافت . او را مخترع لباس و قلم نویسندگى مى دانند. غلامحسین مصاحب / دائرة المعارف فارسى ج اول - ذیل ادریس .
17- درباره حضرت ادریس - على نبینا و آله و علیه السلام - در تمام قرآن کریم تنها چهار آیه آمده ؛ که در دو آیه از آن چهار آیه ، نام وى ذکر شده است : دو آیه در سوره مریم / آیات 56 و 57:
و اذکر فى الکتاب ادریس انه کان صدیقا نیبا - و رفعناه مکانا علیا و یاد کن (در این ) کتاب از ادریس ، همانا او بسیار راستگو و پیامبر بود. و ما او را به مکانى بلند فرا بردیم .
و دو آیه در سوره انبیاء / آیات 85 و 86:
و اسماعیل و ادریس و ذاالکفل کل من الصابرین - و ادخلناهم فى رحمتنا انهم من الصالحین .
و اسماعیل و ادریس و ذوالکفل ، همه از شکیبایان بودند. و آنان را در رحمت خود در آوردیم (که ) آنها از صالحانند.
جز این چهار آیه ، در منابع اسلامى ، روایات بسیار نیز در مورد این پیامبر الهى وارد شده است که زنده یاد علامه طباطبائى در المیزان از منابع مختلف برخى از آنها را نقل کرده است ؛ از جمله در مورد شغل خیاطى آن پیامبر، مى نویسد:
 
در کافى به سند خود از عبدالله بن ابان از امام صادق علیه السلام نقل مى کند که درباره حدیثى که در مورد مسجد سهله فرمود: مگر نمى دانى که آنجا جاى خانه ادریس پیغمبر است که در آنجا به خیاطى اشتغال داشته است .
سپس مرحوم علامه ذیل حدیث اضافه مى کند:
در میان اهل تاریخ و سیره نیز معروف است که ادریس علیه السلام ، اولین کسى بوده است که با قلم ، خط نوشته و اولین کسى بوده است که خیاطى کرده است .
مرحوم علامه از چند روایتى که در مورد ادریس نقل فرموده اند، سه روایت را درست و بقیه را از اسرائیلیات مى دانند.
داستانى را که ما در این کتاب به اقتباس و اختصار نقل کرده ایم روایت اول از سه روایتى است که کتاب اکمال الدین و تمام النعمه به سند خود از ابراهیم بن ابى البلاد، از پدرش ‍ و او از امام محمد باقر علیه السلام ، نقل کرده است ... - المیزان ج 27 ص 99 ببعد.
صاحب این قلم ، براى اطمینان بیشتر، در مورد صحت روایت به حضرت آیت الله حاج آقاى استادى از مدرسین حوزه علمیه قم و از کتابشناسان بزرگ شیعه ، رجوع کردم و ایشان نیز، روایت داستان ما را خدشه ناپذیر اعلام کردند.
بنابراین ، مختار اینجانب ، پس از تصفح تفاسیر و کتب مربوط، به خاطر اندک بودن مطالب درست در مورد حضرت ادریس علیه السلام و سکوت و کم گویى قرآن درباره این پیامبر الهى ، همین داستان است که در این کتاب ، البته با تلخیص و گزینش ، از روایت حضرت امام محمد باقر علیه صلوات الله ، نوشته ام .
18-
قصص یا داستانهاى شگفت انگیز قرآن مجید تالیف على قاضى زاهدى گلپایگانى - ص 74.
19- لازم به یادآورى است که بنابر برخى روایات ؛ کافران از آن پس تا هنگام عذاب زاد و و لد نداشتند، بنابراین هنگام طوفان کودکى در بین آنان باقى نبود.
20- آیات مربوط به داستان نوح :
اعراف /59 تا 64 و 133 - یونس / 71 تا73 - هود/ 25 تا 49 - اسراء/ 17 - مریم / 58 - مومنون / 23 تا 31 - شعرا / 105 تا 122 - عنکبوت / 14 و 15 - صافات / 75 تا 82 - قمر / 9 تا 16 - نوح / 1 تا 27 و 47 - آل عمران / 33 - تحریم / 10 - انببیاء/ 76 و 77 - ابراهیم / 9 - حج / 42 - فرقان / 37 - ص / 12 - (غافر) مومن / 5 - ق / 13 - حاقه / 11
21- حضرت هود - على نبینا و آله و علیه السلام - از نوادگان حضرت نوح (علیه السلام ) و نامش با هدایت همریشه است . اصطخرى مى نویسد که قبر این پیامبر در حضرت موت  است . (لغتنامه دهخدا ذیل هود) و نیز مسالک اصطخرى . قوم او عاد نام داشته است (سوره اعراف / آیه 65).
22-
در کتابهاى لغت عربى و تفاسیر، این کلمه را به توده هاى شن منحنى ، ترجمه کرده اند
جغرافیانویسان اسلامى ، محل آن را بیابان ریگزار جنوب عربستان واقع در شمال الرمله میان حضرموت و عمان ، مى دانستند ولى جغرافیانویسان جدید اروپایى ، احقاف را تمام الرمله یا نیمه غربى آن مى دانند.
اعراب بیابان نشین جنوب عربستان ، ناحیه کوهستانى ساحلى ظفار به سمت مغرب تا عدن را برالاحقاف مى نامند که دره مرکزى آن وادى حضرموت است
دائرة المعارف فارسى غلامحسین مصاحب ج 1 ذیل احقاف .
23-
آیات مربوط به داستان هود:
اعراف /65 تا 72 - هود / 50 تا 60 -مومنون / 31 تا 41 - شعراء/ 124 تا140 - احقاف / 21 تا26 قمر / 18.
قوم هود (عاد): اعراف / 65 تا 72 - توبه / 70 - هود / 50 تا 60 - مومنون / 31 تا 26 - قمر / 18 تا 22 - حاقه / 4 تا 8 - فجر / 6تا8.
24-
ثمود، یکى از قوم اقوام قدیم عرب بود که مانند قوم عاد، مدتها پیش از ظهور اسلام نابود شده بود. مدارک قدیمى چندى حاکى از جنبه تاریخى نام و وجود قوم ثمود است که از آن جمله است کتیبه سارگن (مربوط به 715 قبل از میلاد) و آثار کلاوه یوس بطلمیوس و پلینى . مرکز آنان ظاهرا دومة الجندل و حجر بود، ولى در تمام قسمت شمال غربى جزیرة العرب و مملکت نبطیان تا حوالى العلاء منتشربودند دائرة المعارف فارسى مصاحب .
25- آیات مربوط به داستان صالح :
اعراف /73 تا 79 - هود /61 تا 68 - شعراء / 142 تا159 - قمر / 23 تا 32 - شمس / 11 تا 15 - نمل / 45 تا 53.
آیات قوم صالح (:: ثمود): غافر (مومن ) / 31 - اعراف / 73 تا 79 - ذاریات 43 تا 45 - توبه / 70 - قمر / 23 تا 32 - هود / 61 تا 68 - بروج / 17 - حجر / 80 تا 84 - فجر / 9 - فرقان / 38 - شعراء / 141 تا 159 - نمل / 45 تا 53.
26-
ایوب (در عبرى یعنى آنکه به خدا رجوع مى کند) - دائرة المعارف فارسى مصاحب .
27- در قرآن کریم نام ایوب (علیه السلام ) در آیات مذکور در ذیل ، آمده است :
نساء / 163 - انعام / 84 - انبیاء / 83 و 84 - ص / 41 تا 44.
28- جرهم . قبیله قدیم عرب که به نقل روایات ، از یمن به مکه مهاجرت کرده و در آنجا سکنى گرفته بودند.... از بعضى قرائن بر مى آید که در بناى کعبه دخالت داشته اند و بعد از آنها، مکه در حکم قریش ، در آمده است .
نقل به اختصار از دائرة المعارف فارسى مصاحب ذیل : جرهم
29- کوفیه : (با: چفیه ): دستمال بزرگى که اعراب بر سر مى نهند و با رشته اى به نام عگال (:: عقال )، آنرا مى بندند.
30- هاجر: نام یکى از دو زن ابراهیم . هدیه پادشاه مصر به سارا به عنوان کنیز. چون ابراهیم را از ساره ، فرزند نیامد و ساره دریافت که ابراهیم از این بابت آزرده خاطر است هاجر را به او بخشید. ابراهیم را در 86 سالگى از او پسرى آمد که نام او را اسماعیل نهاد.
نقل به اختصار از لغتنامه دهخدا
31- اسماعیل یا اسمعیل : اصلا عبرى و به معناى آنکه خدا او را شنید پسر ابراهیم از هاجر. نابرادرى اسحاق . به علت حسد ساره (زن دیگر ابراهیم ) ناچار شد اسماعیل و مادرش را به جاى دورى (بنا به گفته منابع اسلامى مکه ) ببرد.
به کمک پدرش خانه کعبه را ساختند و اعراب از او پیدا شدند، همانگونه که عبرانیان از نابرادرى او اسحاق پدید آمدند.
نقل به اختصار از: دائرة المعارف فارسى مصاحب
32- شهر اور Ur... ناحیه قدیم سومر، جنوب بابل ، مطابق مقیر (:: قیرى ) کنونى (جنوب عراق ، بین بصره و بغداد) و از مراکز مهم فرهنگ سومرى ...
نام این شهر بزرگ که تاسیسش از ازمنه بسیار قدیم است ، در قرن چهارم قبل از میلاد از تاریخ برافتاد و پس از آن در زیر خاک و شن مدفون شد و فراموش گردید. محلش در قرن 19 کشف شد... بعدها اعراب آنرا تل المقیر (::تپه قیرى ) نامیدند و کاوش در همین تل بود که به اکتشاف شهر اور انجامید... اور شهر تجارتى بزرگى بر کنار فرات بود... شاید تغییر مجراى فرات ، سبب انحطاط و انقراض آن شده باشد
نقل به اقتباس و تلخیص از دائرة المعارف فارسى مصاحب / ذیل اور
33-  آزر: در قرآن ، نام پدر یا جد پدرى یا مادرى ابراهیم که بت مى پرستید و دعوت ابراهیم را به توحید نپذیرفت . ابراهیم از ترس آزار او و کسانش ، سرزمین خود را ترک گفت و به کنعان رفت . - انعام / 74 و مریم 42 - 50
دائرة المعارف فارسى مصاحب / ذیل آور
34- شاه بابل ... که دعوى خدائى کرد. ابراهیم در عهد او به پیغمبرى مبعوث گشت و خلق را به پرستش خداى یگانه دعوت نمود و بت هاى بابلیان را در هم شکست . به فرما نمرود آتشى برافروختند و ابراهیم را در آتش افکندند اما به خواست خدا، آن آتش ‍ بر ابراهیم گلستان گشت ... در اوج غرور پشه اى در بینى او جاى گرفت و... هلاکش ‍ کرد
نقل به اختصار از لغتنامه دهخدا
35- در شریعت اسحاق ، شاید ازدواج دو خواهر جایز بوده است اما در شریعت مقدس اسلام ، جمع بین دو خواهر در ازدواج ، حرام است .
36-
یعقوب فرزند اسحاق و نواده ابراهیم . اسم او عبرى است .... او اسرائیل نیز مى گویند که به عبرى یعنى بنده خدا. و قوم بنى اسرائیل به آنحضرت منسوبند
لغتنامه دهخدا.
37- آیات مربوط به داستان یعقوب :
بقره 132، 133، 136، 140 - آل عمران : 84، 93- انعام : 84 - هود: 71 - مریم : 49 عنکبوت : 27 - ص : 45 تا 47 - یوسف : 84، 38، 93، 96، 94 67، و 68، 83، 13، 86، 85، 18، 6، 8 و 9 11، تا 18، 61، 63، 78 و 80 تا 87 و 98 - ص : 46 و 47 - انبیاء: 73 - نساء: 163.
38-تعبیر قرآن ، غیابة الجب است یعنى جایى از چاه که سکو مانند مى ساخته اند و در هنگامى که آب چاه پایین تر مى رفته است از آنجا طناب مى افکنده اند و آب مى کشیده اند تا طناب برسد.
39- زلیخا: در روایات اسلامى نام زنى که گویند زوجه پوطیفار (عزیز مصر) بود و نسبت به یوسف اظهار عشق کرد... نام زلیخا در قرآن نیامده است ...
در یکى از داستانهاى قدیم مصر که مربوط به عهد دامسس دوم است ، حکایتى شبیه به حکایت یوسف و زلیخا، هست ...
نقل به اختصار از: دائرة المعارف فارسى مصاحب
40- آیات مربوط به داستان یوسف :
سوره یوسف : آیات 1 تا 101 - انعام : 84 - مؤ من (غافر): 34.
41- از وره هود آیه 89 معلوم مى شود که شعیب بعد از نوح و هود و صالح و لوط و زمان او نزدیک به لوط بوده است .
در سوره شعراء آیات 176 و 177 قوم شعیب اصحاب الایکه نامیده شده است و شهر او در سوره هود و سوره هاى دیگر، مدین است .
مفسرین از آیاتى که در سوره قصص آمده است - و در آن جا داستان ورود موسى به مدین و داماد شدن او ذکر شده - استنباط کرده اند که پدر زن موسى همان شعیب بوده است در صورتیکه در این فصه ، نام شعیب در قرآن مذکور نشده است ... به موجب آیات سوره هود، شعیب مردم خود را به یکتاپرستى و درست داشتن پیمانه و ترازو دعوت کرده است ولى آن ها پذیرفته اند و در نتیجه ، عذاب الهى برایشان فرود آمده و همه را نابود کرده است .
دائرة المعارف فارسى مصاحب
42- آیات مربوط به داستان شعیب :
اغراف : 85 تا 93 - هود: 84 تا 95 - شعراء: 176 تا 191 - قصص 23، 27 و 28 و 29 - حج : 44 - عنکبوت : 36 و 37 - ق : 15.
در مورد مدین : اعراف 85 و 88 و 90 و 91 طه : 40 - توبه : 70 - هود: 84 تا 95 - حجر: 78 و 79 - شعراء: 176 تا 191 - قصص : 22 تا 26 و 46 - عنکبوت : 36 و 37 - حج : 44 - ص : 13 - ق : 15.
43-
مؤ من آل فرعون :... گویند از آل فرعون ، تنها خربیل یا شمعان نام ، ایمان داشت و ایمان خویش مى نهفت و بعضى گویند سه تن بوده اند که ایمان داشته اند: خربیل و آسیه زن فرعون و آن مرد که قصد قتل موسى را به موسى خبر داد. - لغتنامه دهخدا.
44- یوشع بن نون : نواده یوسف ، خلیفه و ساحب موسى ، یوشع پس از مرگ هارون ، سه سال وصى موسى شد. او پیامبرى مرسل و مستجاب الدعوه بود. در تواریخ آمده است که هارون و یوشع بن نون براى موسى (ع ) نویسندگى مى کردند و گویند عمه زاده موسى بود و نیز گویند یسع که در قرآن آمده ، هموست .
نقل به اختصار از: لغتنامه دهخدا.
45-
آیات مربوط به داستان موسى و هارون :
آیات مربوط به موسى : بقره / 51 تا 55، 60 و 61 و 67، 87، 92، 108، 136، 246، 248 - آل عمران / 84 - نساء / 153 تا 155 - مائده / 20 تا 26 - انعام / 84، 91، 154 - اعراف / 103 تا 172 - یونس / 75 تا 95 - ابراهیم / 5 تا 8 - اسراء / 2 و 101 تا 104 - کهف / 60 تا 82 - طه / تا 101 - مؤ منون / 45 تا 49 - شعراء / 2 و 5 و 10 تا 68 - نمل / 7 تا 14 - قصص / 3 تا 43 - صافات / 114 تا 122 - غافر(مؤ من ) / 23 تا 29، 37، 45 - زخرف / 46 تا 56 - دخان / 17 تا 33 - ذاریات / 37 تا 40 - نازعات / 15 تا 26 - احزاب / 7 و 69 - مریم / 51 و 52 - حج / 44 - عنکبوت / 39 - فصلت / 45 - شورى / 13 - صف / 5 - مزمل / 15 - نازعات / 17 تا 19سجده / 23 - هود / 110 - فرقان / 35 - انبیاء / 48.
46- در فاصله زمانى بین پیامبران اولوالعزم ، گاه در یکزمان ، پیامبرانى با هم و همزمان در میان چند قوم (و گاه هر چند نبى زیر نظر یک پیامبر ارشد) به وظیفه نبوت الهى ، به فرمان خداوند، عمل مى کردند. از جمله در زمان حضرت حزقیل (ذوالکفل )، حدود هفتاد پیامبر در میان بنى اسرائیل وجود داشتند. از آنجا که از زمان ظهور حضرت موسى علیه السلام ، مدتى دراز گذشته بود و اغلب بنى اسرائیل ، دچار طغیان و سرکشى شده بودند و پیامبران الهى را آزار مى کردند و حتى مى کشتند؛ حضرت حزقیل ، این هفتاد نبى را که در دست بنى اسرائیل اسیر بودند و احتمال قتل آنان مى رفت ؛ با خردمندى و حکمت خویش ، از چنگال آنان رهانید و همه را از مرگ حتمى نجات بخشید و هر یک را به سویى گسیل داشت . او در راه نجات آنان ، جان خود را نزد دشمنان آنان کفیل کرد. او به یاران خود مى گفت : اگر من یک تن کشته شوم ، بهتر است تا آنکه خون هفتاد نبى ، بر زمین ریخته شود.
بدین طریق ، او آنان را نجات داد و خود در چنگ دشمنان آن پیامبران باقى ماند و هنگامى که از وى خواستند تا آنها را باز گرداند، فرمود من نمى دانم کجا رفته اند. پس در پى قتل خود او بر آمدند اما خداوند او را نیز از قید و کید آنان ، نجات داد. هم از این روى ، که آن پیامبر ایثارگر، جان خویش را کفیل رهایى دیگران کرد، به او ذوالکفل لقب دادند. سلام خدا بر او باد.
47-
یا چنان که برخى از مفسران تعبیر کرده اند، آنان با همان استنکاف از جهاد، در واقع از جهت اجتماعى در حکم مرده محسوب بودند و خداوند دل آنان را میراند، اما دیگر بار با رهنمودهاى پیامبرانه حضرت حزقیل (ع )، به راه آمدند.
48- آیات مربوط به داستان ذوالکفل : انبیاء / 85 و 86 - ص / 48.
49- الیاس شکل یونانى و قرآنى ایلیا)ى عبرى است . ایلیا در عبرى یعنى : (خداى من یهوه است ). در حدود 875 قبل از میلاد مسیح مى زیسته است و پیغمبر بنى اسرائیل بوده است . ماءموریت وى آن بود که بعل پرستى را که ایزابل زن اخآب در اسرائیل رواج داده بود، از میان بردارد...
رداى مقدس خود را به شاگردش الیشع واگذاشت ...)
نقل به اختصار و گزینش از: دائرة المعارف فارسى مصاحب .
50-
الیسع نام قرآنى الیشع عبرى است . در عبرى الیشع یعنى (خدا نجات است ).
پیغمبر بنى اسرائیل ، کار ایلیا (:: الیاس ) را در زمان جانشینان اخآب ، ادامه داد...)
نقل به اختصار از دائرة المعارف فارسى مصاحب .
51-
برخى الیسع را پسر عموى الیاس دانسته اند (قصص شگفت انگیز یا داستانهاى قرآن مجید، تاءلیف قاضى زاهدى گلپایگانى ص 716) اما مدرک متقنى در مورد این دانسته خود ارائه نکرده اند.
52- در قرآن کریم نام الیسع در دو آیه آمده است :
1.
سوره انعام / آیه 86: و اسمعیل و الیسع و یونس و لوطا، کلا فضلنا على العالمین .
2.
سوره ص / آیه 48: واذکر اسماعیل و الیسع و ذاالکفل و کل من الخیار.
نام حضرت الیاس (ع ) نیز تنها سه بار در قرآن آمده است :
1.
آیه 85 از سوره انعام :
و زکریا و یحیى و عیسى و الیاس کل من الصالحین .
2.
آیه (122) از سوره صافات :
و ان الیاس امن المرسلین .
3.
آیه 130 از سوره صافات :
سلام على آل یاسین .
که برخى مفسرین آل یاسین را آل الیاس معنى کرده اند البته مجموعه آیات 122 تا 132 از سوره صافات درباره این پیامبر است :
و ان الیاس امن المرسلین . اذقال اقومه الا تتقون اتدعون بعلا و تذرون احسن الخالقین . الله ربکم و رب آبائکم الاولین . فکذبوه فانهم لمحضرون . الا عبادالله المخلصین و ترکنا علیه فى الاخرین . سلام على آل یاسین . انا کذلک نجزى المحسنین . انه من عبادنا المؤ منین .
53- صندوق مقدس ، به فرمان حضرت موسى (ع )، براى حفظ شریعت و به یادگار خروج بنى اسرائیل از مصر و نجات از فرعون و استقلال دولت بنى اسرائیل ، ساخته شده بود. بر این صندوق ، صورت دو فرشته بود و در درون آن الواح تورات و کاسه اى از من و نیز عصاى هارون جاى داشت . این صندوق مقدس و محترم بود و در جنگ پیشاپیش لشکر برده مى شد تا به احترام و دلگرمى آن در نبرد بکوشند. وقتى فلسطینیان ساحل دریا - جایى که امروز نوار غزه مى گویند - در جنگى بر آن صندوق دست یافتند و آن را به شهر خود بردند، بنى اسرائیل دلشکسته شدند. اما فلسطینیان پس از بردن آن دچار طاعون شدند پس آن را به ارابه اى که چند گاو آنرا مى کشید نهادند و در بیابان رها کردند... حواشى شعرانى بر تفسیر ابوالفتح رازى . به نقل از حواشى ص 179 تاریخ انبیاء محمد جادالمولى تنقیح و ترجمه على اکبر غفارى - محمد باقر موسوى .
54-
احادیث معتبر، طالوت را پیامبر نمى دانند اما ما به هر حال در ارتباط با زندگى داود(ع )، از او نام بردیم .
55- داود (در عبرى به معنى محبوب ) در کمال نظم ، پیامبرى و فرمانروایى مى کرد. نظم را در زندگى شخصى نیز رعایت مى کرد. از نواده هاى یهودا بود و پس از وى ، در سال 476 (بعد از خروج بنى اسرائیل از مصر) سلیمان به پیامبرى و فرمانروایى رسید.
مى گویند در زمان داود بود که بنى اسرائیل از صورت قبائل پراکنده به صورت امت واحد در آمدند و او پایتخت را از حبرون به اورشلیم آورد (دائرة المعارف فارسى مصاحب ذیل داود)
56- آیات مربوط به داستان داود:
بقره : 251 - مائده : 78 - انعام : 84 - انبیاء: 78 تا 80 - سباء: 4 و 10 و 11 و 13 - ص : 17 تا 26 - نمل : 15 - نساء: 163 - اسراء: 55.
57-
سلیمان به سبب ذکر نام وى در قرآن ، نزد مسلمانان مشهور است و در روایات اسلامى در باب او و زوجه اش بلقیس داستانها آمده است . پیغمبرى را از داود به ارث برد و خداوند اسرار بسیارى از علوم و فنون غریبه و زبان حشرات و طیور را به وى آموخت و سپاهى از جن و انس تحت فرمانش قرار داد و بدینگونه وى دیوهاى متمرد را در بند کشید و بناهاى عظیم بر پا کرد. بعضى از افسانه هاى مربوط به او با افسانه هاى مربوط به جمشید، شاه داستانى ایران ، مخلوط شده است .
به اختصار از دائرة المعارف فارسى مصاحب
58- در قرآن کریم هم در مورد داود و هم سلیمان ، فرموده است :
و کلا آتیناه حکما و علما.
59- سبا یا سباء: نام قوم و مملکتى در قسمت جنوب غربى جزیرة العرب در هزاره اول قبل از میلاد. سبائیان یا قوم سبا، یکى از سه قومى بوده اند که در تاریخ عربستان جنوبى ، نقش مهمى داشته اند. (دو قوم دیگر: معینیان و حمیریان ). و آنان را نخستین قوم عربستان جنوبى شمرده اند که به آستانه تمدن گام نهادند... مملکت سباء به سبب ذکر آن در قرآن در قصه سلیمان و همچنین مساءله سیل العرم (سبا / آیه 15) که براى سبا فرستاده شد، نزد مسلمانان شهرت بسیار یافته است .
نقل به اختصار از دائرة المعارف فارسى مصاحب ذیل سباء.
60-
بلقیس : نام ملکه سبا در ادبیات فارسى و عربى ... در قرآن (نمل 15 - 45) نام بلقیس نیامده و فقط عنوان ملکه سباء ذکر شده است ...
برخى از مفسران نوشته اند که سلیمان پس از آن بلقیس را به همسرى خود در آورد...
نقل به اختصار از دائرة المعارف فارسى مصاحب .
61- آیات مربوط به داستان سلیمان :
بقره : 102 - انهام : 84 - انبیاء: 79 تا 82 - نمل : 16 تا 44 - سباء: 12 تا 21 - ص : 30 تا 40 - نساء: 163.
62- یکى از بنى اسرائیل است که بنابر تصریح قرآن ، یهودیان یا بعضى از ایشان ، عقیده داشته اند که وى پسر خداست چنانکه مسیحیان عیسى را پسر خدا مى دانند...
اشاره اى در قرآن هست درباره کسى که بر دهکده اى مى گذشت و در اندیشه اش چنین آمد که خداوند این دهکده و مردم آن را چگونه زنده خواهد کرد. پس خداوند او را صد سال میرانید و زنده کرد تا چگونگى رستاخیز و بعث را بدو نشان دهد (بقره / 261). مفسرین ، اغلب این شخص را که در آیه نامى از او برده نشده است ؛ عزیر دانسته اند...
نقل به اختصار از: دائرة المعارف فارسى مصاحب .
63- بخت نصر: عالى ترین لقبى که به دو پادشاه بزرگ بابل داده شده یکى به بنوکد نصر اول 1112 - 1146 قبل از میلاد و دیگرى به بنوکد نصر دوم 605 - 562 قبل از میلاد. - فرهنگ معین .
64-
آیات مربوط به داستان عزیر:
بقره : 259 - توبه : 30.
65- یونس بن متى ، نام پیامبرى که به تازى ذوالنون نیز گویند.
پیامبرى از بنى اسرائیل ... که بر اهل نینوى مبعوث شد و بى فرمان ، از میان قوم برفت و براى این ترک اولى ، ماهى نون  او را بیوبارید... سپس توبه کرد و خداى تعالى نافرمانى او ببخشید و از شکم ماهى رهایى داد. به همین سبب او را ذوالنون و صاحب الحوت لقب داده اند که به معنى خداوند ماهى و همدم ماهى باشد...
به اختصار از فرهنگ دهخدا.
ناصر خسرو علوى قبادیانى در سفرنامه خویش درباره محل قبر یونس مى نویسد:... چون از زیارت آن موضع (کوهى که در نزدیکى شهر طبریه قرار دارد) برگشتم به دیهى رسیدم که آن را کفرکنه مى گفتند و جانب جنوب این دیه ، پشته اى است و بر سر آن پشته ، صومعه اى ساخته اند نیکو و درى استوار بر آنجا نهاده و گور یونس نبى علیه السلام در آنجاست . سفرنامه ناصر خسرو تصحیح دکتر دبیرسیاقى چاپ اول . ص 22.
66-
آیات مربوط به داستان یونس :
انعام : 86 - نساء: 63 - انبیاء: 87 و 88 - صافات : 139 تا 148 - قلم : 48 تا 50 - یونس : 98.
67- زکریا... و زوجه اش پیر بودند و فرزندى نداشتند. روزى در وقت عبادت ، جبرئیل به وى خبر داد که صاحب پسر خواهد شد....
قصه زکریا و نگهدارى و پرستارى از مریم در محراب معبد (بیت المقدس ) در قرآن نیز آمده است . در قصه هاى اسلامى مربوط به پیامبران زکریا از انبیائى است که به شهادت مى رسند، پس از کشته شدن پسرش یحیى (:: یوحنا)، به درختى پناه مى برد، درخت باز مى شود و زکریا بدرون آن مى رود، اما گوشه جامه وى بیرون مى ماند، ابلیس مردم را خبر مى دهد و آنان درخت را اره مى کنند و بدین گونه زکریا به شهادت مى رسد. - نقل به اقتباس و اختصار از: دائرة المعارف فارسى مصاحب ، در دیوان ناصر خسرو آمده است :
به جاى بد زکریا که کشته شد یحیى
 
گزیده اى که به پاکى بد از جهان اخیر
 
ز بعد او زکریا بماند هفتصد سال
 
بریده گشت به دو نیمه ، در میان شجر
68- آیات مربوط به داستان زکریا و یحیى :
آیات مربوط به زکریا: آل عمران : 37 تا 41: انعام : 85 - مریم : 2 تا 15 - انبیاء: 89 و 90.
ایات مربوط به یحیى : آل عمران : 39 تا 41: انعام : 85 - مریم : 7 و 12 تا 15 - انبیاء: 90.
69-
آیات مربوط به داستان عیسى (ع ):
بقره ، 87 و 136 و 253 - آل عمران : 39 تا 62 و 85 و 33 - مائده : 72 تا 78 و 110 و 120 و 17 و 46 - انعام : 85 - مریم : 19 تا 35 - زخرف : 57 تا 64 - انبیاء: 91 - مؤ منون : 50 - حدید: 27 - نساء: 157 تا 159 و 171 و 172 و 163 - توبه : 30 و 31 - صف : 6 و 14 - شورى : 13 - احزاب : 7.
70- پیامبر مى فرمود: انا اعربکم انا قرشى واستر ضعت فى بنى سعد بن بکر. من از همه شما فصیحترم چون هم قریشى ام و هم در قبیله بنى سعد بن بکر شیر خورده ام - تاریخ پیامبر اسلام دکتر آیتى دکتر گرجى ص 58 به نقل از سیره ابن هشام ج 1 ص 176 چاپ 1355 هجرى .
71-
در هنگام میلاد رسول خدا، اتفاقات شگرفى به ظهور رسید که در کتابهاى تاریخ و سیرت پیغمبر(ص ) به تفصیل آمده است از جمله : ایوان کسرى  لرزید و سیزده یا چهارده کنگره آن فرو ریخت ؛ دریاچه ساوه فرو نشست ، آتشکده فارس ‍ خاموش شد با آنکه هزار سال بود خاموش نشده بود و بت ها همگى به رو در افتاد.
تاریخ پیامبر اسلام - تاءلیف دکتر آیتى و دکتر گرجى ص 56 به نقل از تاریخ یعقوبى ج 1/359 بحار ج 15/257 امالى صدوق ص 171 اکمال الدین ص 112.
72-
مادر رسول الله پیش از آن نام او را احمد گذارده بود - سیره حلبى ج 1 ص 92 به نقل از فروغ ابدیت تاءلیف آیة الله سبحانى .
73- حسان بن ثابت شاعر رسول خدا(ص )، بعدها در مورد این نامگذارى گفته است :
فشق له من اسمه لیجله
 
فذوالعرش محمود و هذا محمد
خداوند نام او را از اسم خویش مشتق کرد تا او را بزرگ دارد؛ پس نام آنکه در عرش است محمود و نام این یک ، محمد است .
طبق آمار دقیقى که برخى از تاریخ نویسان به دست آورده اند؛ تا آن روز، فقط شانزده نفر به این اسم نامگذارى شده بودند چنانکه شاعرى در این مورد گفته است :
ان الذین سموا باسم محمد
 
من قبل خیر الناس ضعف ثمان
یعنى کسانى که (پیش از پیامبر اسلام ) به اسم محمد نامگذارى شده اند، شانزده نفر بوده اند. ناگفته پیداست که هر چه مصداق یک لفظ کمتر باشد، اشتباه در آن خواهد بود... باید مصداق نام آن حضرت به قدرى کم باشد که راه هر گونه تردیدى را در تشخیص پیامبر اسلام از بین ببرد...
به نقل از: فروغ ابدیت تاءلیف آیة الله سبحانى صفحه 126 و 127.
74-
حمزه علیه الصلوة و السلام ، از دو جهت برادر رضاعى پیامبر(ص ) بود؛ هم از طریق ثویبه و هم از طریق حلیمه با همین یک روز شیر خوردن . - تاریخ پیامبر اسلام تاءلیف آیتى ، گرجى ص 58 به نقل از امتاع الاسماع ص 6.
75-
تاریخ پیامبر اسلام آیتى و دکتر گرجى - ص 59 به نقل از طبقات ابن سعد ج 1 ص 116 چاپ بیروت .
76- همان .
77- همان .
78- طبقات ابن سعد ج 1، ص 116 چاپ بیروت 1380 ه -. به نقل از یادداشت دکتر گرجى بر کتاب تاریخ اسلام ص 59.
79-
اینان در واقع خویشان مادرى محمد از طرف مادر عبدالمطلب بودند - تاریخ پیامبر اسلام تاءلیف دکتر آیتى ، تعلیق و تحشیه دکتر گرجى ص 52.
80- دعوا ابنى ، فوالله ان له شانا - سیرة النبى ، ج 1 ص 180 به نقل از تاریخ پیامبر اسلام ص 60.
81- بحار، ج 15 ص 151؛ به نقل از همان کتاب ص 61.
82-  نسب ائمه معصومین علیهم السلام و همه طالبیان یعنى بنى على ، بنى جعفر و بنى عقیل که انسابشان در کتاب (عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب ) تاءلیف (جمال الدین احمد بن على حسینى ) معروف به ابن عنبه ، متوفى به سال 828 هجرى و شرح فداکارى آنان در کتاب مقاتل الطالبیین تاءلیف ابوالفرج على بن حسین اصفهانى ، متوفى به سال 356 هجرى آمده است به (ابوطالب بن عبدالمطلب و نسب بنى العباس از جمله 37 نفر خلفاى عباسى عراق (132 - 656 ه -. ق ) به عباس ‍ بن عبدالمطلب و نسب 17 نفر خلفاى عباسى مصر (659 - 923) به سى و پنجمین خلیفه عباسى عراق یعنى الظاهر بالله (622 - 623) مى رسد.
هاشم  در یکى از سفرهاى خود به مدینه با سلمى دختر عمرو خزرجى ازدواج کرد و عبدالمطلب از وى تولد یافت و در موقع وفات هاشم ، عبدالمطلب نزد مادر خویش در مدینه ماند و هنوز پسرى نابالغ بود. مطلب بن عبدمناف ، بعد از برادرش هاشم امر مکه و سقایت و رفادت حاجیان را به عهده گرفت و چون عبدالمطلب  بزرگ شد مطلب خود به مدینه رفت و از مادر وى اجازه گرفت و او را با خود به مکه آورد، و چون او را ردیف خویش سوار کرده بود مردم بى خبر از حقیقت امر گفتند: مطلب ، بنده اى خریده است اما مطلب مى گفت : واى بر شما این پسر برادر من هاشم  است و او را از مدینه مى آورم . از آن روز براى او نام عبدالمطلب معروف گشت و نام اصلى وى که شیبة یا شیبه الحمد بود از یاد رفت .
عبدالمطلب را چند نام بود که عرب و پادشاهان ایران و حبشه و روم او را به آن نام ها مى شناختند از جمله عامر، شیبة الحمد، سیدالبطحاء، ساقى الحجیج ، ساقى الغیث ، غیث الورى فى عام الجدب ، ابوالسادة العشره ، حافر زمزم ... - تاریخ پیامبر اسلام تاءلیف دکتر آیتى - دکتر گرجى صفحه 45 و 46.
83- کنیه ابوطالب ، عبدمناف بود.
84-
اوصیک یا عبدمناف بعدى
 
بمفرد بعد ابیه فرد
 
فارقه و هو ضجیع المهد
 
فکنت کالام له فى الوجد
 
تدنیه من احشائها والکبد
 
فانت من ارجى بنى عندى
 
لرفع ضیم او لشد عقد
تاریخ پیامبر اسلام - دکتر آیتى و دکتر گرجى - ص 60 به نقل از ترجمه تاریخ یعقوبى ص ‍ 368 و بحار ج 15 ص 152.
85-
همان ، ص 51.
86- على بن ابیطالب علیه السلام فرموده است : ابى ساد فقیرا و ماساد فقیر قبله : پدرم در عین نادارى سرورى کرد و پیش از او هیچ فقیرى سرورى نیافت . ترجمه تاریخ یعقوبى ص 368 و 369 به نقل از تاریخ پیامبر اسلام ص 61.
87- از رسول خدا روایت مى شود که پس از وفات فاطمه بنت اسد، که زنى مسلمان و بزرگوار بود، گفت : الیوم ماتت امى امروز مادرم وفات کرد. پیامبر او را در پیراهن خویش کفن کرد و در قبرش فرو آمد و در لحد او خوابید و چون به او گفته شد: اى رسول خدا براى فاطمه سخت بیتاب گشته اى فرمود: انها کانت امى اذ کانت لتجیع صبیانها و تشبعنى و تشعشهم و تدهننى و کانت امى : او به راستى مادرم بود، زیرا کودکان خود را گرسنه مى داشت و مرا سیر مى کرد، و آنان را گردآلود مى گذاشت و مرا شسته و آراسته مى داشت ، راستى که مادرم بود.
ترجمه تاریخ یعقوبى ص 36 و 369 به نقل از کتاب تاریخ پیامبر اسلام  نوشته مرحوم دکتر ابراهیم آیتى . تعلیق و تصحیح و تحشیه دکتر گرجى . صفحه 61.
88-
فروغ ابدیت ، آیة الله سبحانى ص 140.
89- شهرى در منطقه حوران در 90 کیلومترى دمشق - تاریخ تحلیلى اسلام دکتر شهیدى ص 30.
90- تاریخ تحلیلى اسلام دکتر سید جعفر شهیدى - ص 30.
91- امتاع الاسماع ج 1 ص 9: و کان بعد ذلک یرعى (رسول الله ) غنما لاهل مکة على قراریط به نقل از لغتنامه دهخدا، ذیل قراریط.
92- برخى زمان چوپانى آن حضرت را در سن بیست سالگى نوشته اند - الخمیس ج 1 ص 293 به نقل از تاریخ اسلام دکتر على اکبر فیاض ص 64.
93- بعدها اسلام نیز این قانون را امضا کرد - تاریخ تحلیلى اسلام دکتر سید جعفر شهیدى ص 30.
94- چهار فرسنگ از چهار طرف مکه را حرم مى گویند و جنگ در این محدوده حرام و ممنوع بود - فروغ ابدیت تاءلیف آیة الله سبحانى ص 151.
95- از رسول خدا روایت شده است که درباره فجار فرمود: قد حضرته مع عمومتى و رمیت فیه باسهم و ما احب انى لم اکن فعلت : همراه عموهاى خویش ‍ در آن حاضر شدم و چند تیر هم انداختم و دوست هم ندارم که نکرده باشم . (- تاریخ پیامبر اسلام ص 65.
در طول تاریخ عرب ، چهار بار سد ماههاى حرام شکسته شد و چون این جنگها در ماههاى حرام اتفاق افتاد به آنها فجار گفتند:
فجار اول : دو طرف جنگ قبیله کنانه و هوازن بودند و علت جنگ این بود که مردى به نام بدربن معشر در بازار عکاظ براى خود جایگاهى ترتیب داده بود و هر روز بر مردم مفاخر خود را مى سرود. روزى شمشیرى به دست گرفت و گفت : من گرامیترین مردم هستم و هر کس گفتار مرا نپذیرد باید با شمشیر کشته شود! در این هنگام مردى برخاست و با ضربه اى پاى او را قطع کرد. طائفه دو طرف به هم ریختند ولى بى آنکه کسى کشته شود، دست برداشتند.
فجار دوم : زن زیبایى از بنى عامر توجه جوانى را جلب کرد و از او خواست صورت خود را باز کند آن زن خوددارى کرد. جوان هوسباز، بى آنکه او دریابد پشت سر وى نشست و دامن چادر آن زن را با خار به زمین دوخت به طوریکه وقتى برخاست چهره اش هویدا شد. زن قبیله خود را با فریاد به یارى خواند و جوان هم پس از کشته شدن عده اى ، دست از هم کشیدند.
فجار سوم : مردى از قبیله بنى عامر از مردى کنانى ، طلبکار بود؛ بدهکار، امروز و فردا مى کرد عاقبت به مشاجره انجامید، چیزى نمانده بود که دو قبیله همدیگر را بکشند که کار با مسالمت خاتمه یافت .
فجار چهارم : همان جنگى است که رسول خدا(ص ) در آن شرکت داشت . من او را در موقع بروز جنگ مختلف نقل کرده اند برخى چهارده یا 15 سال و برخى بیست سال مى گویند. ولى چون این جنگ چهار سال طول کشید، ممکن است تقریبا تمام نقل ها صحیح باشد.
-
فروغ ابدیت . نوشته آیة الله جعفر سبحانى ، جلد اول ص 149 و 150.
96-مردى از بنى زبید کالائى به عاص بن وائل سهمى فروخت . عاص کالا را تحویل گرفته بود و بهاى آن را نمى داد. مرد زبیدى ناچار بالاى کوه ابوقبیس رفت و فریاد برآورد:
یاللرجال لمظلوم بضاعته
 
ببطن مکة نائى الحى والنفر
 
ان الحرام لمن تمت حرامته
 
و لا حرام لثوبى لابس الغدر
یعنى اى مردان (قریش ) به داد ستمدیده اى دور از طائفه و کسان خویش برسید که در داخل شهر مکه کالاى او را به ستم مى برند. همانا احترام کسى راست که خود در بزرگوارى تمام باشد و دو جامه فریبکار را احترامى نیست . پس بنى هاشم و بنى مطلب بن عبدمناف و بنى زهرة بن کلاب و بنى تیم بن مره و بنى حارث به فهر در خانه عبدالله بن جدعان تیمى فراهم شدند و پیمان بستند که البته براى یارى هر ستمدیده و گرفتن حق وى ، همداستان باشند و اجازه ندهند که در مکه بر احدى ستم شود. پس حق زبیدى را از عاص بن وائل گرفتند و نیز دخترى را که نبیه بن حجاج از مرد(ى ) خثعمى با زور گرفته بود، از وى پس گرفتند. - تاریخ پیامبر اسلام دکتر آیتى و دکتر گرجى ص 66.
97- همان ص 66 و 67.
98- نام بنیانگذاران اصلى پیمان در زمان جرهمیان طبق نقل مورخ شهیر عمادالدین ابن کثیر، عبارت بود از: فضل بن فضاله ، فضل بن حارث و فضل بن وداعه و چون هر سه ، فضل  بوده اند به آن پیمان و نیز پیمان قریش که به اقتفاء آنان رفته بودند؛ حلف الفضول  گفتند (- البدایة و النهایة ابن کثیر ج 2 ص 292 به نقل از فروغ ابدیت آیة الله سبحانى ص 151). پیامبر اکرم (ص ) بعدها، از این پیمان که خود نیز در آن شرکت داشت ، هماره ستایش مى فرمود از جمله فرموده است : در خانه عبدالله جدعان شاهد پیمانى بودم که اگر اکنون (:: پس از بعثت ) هم مرا به آن فرا خوانند اجابت مى کنم ؛ یعنى هم اکنون نیز به آن پیمان وفادارم و خود را عضوى از افراد آن پیمان مى دانم . - همان ، ص 152
این پیمان بقدرى پابرجا و محکم بود که نسل هاى بعد نیز خود را موظف مى دید به مفاد آن عمل کند. در دوران فرماندارى ولید بن عتبة بن ابى سفیان برادرزاده معاویه که از سوى وى فرماندار مدینه بود؛ حضرت حسین بن على علیه صلوات الله ، بر سر مالى با ولید اختلاف پیدا کرد. حضرت حسین (ع ) براى در هم شکستن اساس ستم و آشنا کردن دیگران به احقاق حقوق خود؛ به فرماندار مدینه گفت :
-
به خدا سوگند اگر بخواهى اجحاف کنى دست به شمشیر خواهم برد و در مسجد رسول خدا(ص ) خواهم ایستاد و مردم را به پیمانى که پدران و نیاکانشان بنیانگذار آن بودند، فرا خواهم خواند.
عبدالله بن زبیر که در مجلس حضور داشت ، برخاست و همین جمله را تکرار کرد و افزود:
-
همگى نهضت مى کنیم ؛ یا حق او را مى ستانیم یا کشته خواهیم شد.
چون دعوت و فراخوانى حسین علیه الصلوة و السلام به گوش همه رسید؛ افراد غیورى چون المسور بن مخرمه و عبدالرحمن بن عثمان ؛ به دعوت آن سالار ستم ستیزان و شهیدان که هرگز تن به ستم نمى داد و زیر بار ظلم و زور نمى رفت ؛ پاسخ گفتند و به آستان مقدس او شتافتند.
ولید بن عتبة بن ابى سفیان فرماندار مدینه وقتى دانست که مردم به دعوت حسین به پیمان مشهور به حلف الفضول ، پاسخ داده اند؛ وحشت کرد و دست از اجحاف در آن مورد شست (همان ، ص 153).
99-
ابن اثیر مى نویسد: عبدالمطلب نخستین کسى بود که در کوه حراء به اعتکاف پرداخت و چون ماه رمضان مى رسید به کوه حراء مى رفت و در تمام ماه بینوایان را اطعام مى کرد و در صد و بیست سالگى وفات یافت   - الکامل ج 2 ص 9 به نقل از تاریخ پیامبر اسلام تاءلیف دکتر آیتى و دکتر گرجى ص 50.
100- تاریخ پیامبر اسلام ، تاءلیف دکتر ابراهیم آیتى و تصحیح و تعلیق دکتر گرجى ص ‍ 68 و 69.
101- ابن اثیر در الکامل مى نویسد که نابغه جعدى شاعر مشهور عرب در جاهلیت و اسلام در همین خانه دفن شده بود. قیس بن عبدالله مشهور به نابغه جعدى که از میگسارى و بت پرستى دورى مى گزید و در اشعار دوره جاهلیت نیز از توحید و بعث و جزا و بهشت و دوزخ سخن مى گفت در یکى از قصاید ایام جاهلى مى گوید:
الحمدلله لا شریک له
 
من لم یقلها فنفسه ظلما
ستایش ویژه خداست که شریک ندارد هر کس چنین نگوید به خود ستم کرده است . و نیز از اوست در توصیف بهشت :
فلا لغو و لا تاءثیم فیها
 
و ما فاهوا به لهم مقیم
در بهشت لغو و نسبت گناه نیست و آنچه بر زبان آورند بر ایشان حاضر است : همان ص ‍ 15.
102-
تاریخ ازدواج خدیجه با محمد دو ماه و بیست و پنج روز پس از بازگشت رسول خدا از سفر شام بود. امتاع الاسماع ، ص 9 به نقل از تاریخ پیامبر اسلام ص 70.
103-  
خدیجه ... ازدواج با رسول خدا رغبت نمود و در پى رسول خدا فرستاد و علاقمندى خویش را به ازدواج با وى ، اظهار داشت
تاریخ پیامبر اسلام ، تاءلیف دکتر آیتى . تصحیح دکتر گرجى ص 69 به نقل از: امتاع الاسماع ص 9، التنبیه و الاشراف ص 197 و سیرة النبى ج 1 ص 205.
104-
سیرة النبى ج 1 - ص 206.
105- فاطمه ، دختر اسد بن هاشم ، همسر ابوطالب و مادر همه فرزندان وى ، رسول خدا را پرورش داد. از رسول خدا روایت مى شود که پس از وفات فاطمه که زنى مسلمان و بزرگوار بود گفت : الیوم ماتت امى . امروز مادرم وفات کرد. و او را در پیراهن خویش ‍ کفن کرد و در قبرش فرو آمد و در لحد او خوابید و چون به او گفته شد: اى رسول خدا براى فاطمه سخت بیتاب گشته اى ، گفت : انها کانت امى اذ کانت لتجیع صبیانها و تشبعنى و تشعشهم و تدهننى و کانت امى . او به راستى مادرم بود، چرا که ، کودکان خود را گرسنه مى داشت و مرا سیر مى کرد و آنان را گردآلود مى گذاشت و مرا شسته و آراسته مى داشت راستى که مادرم بود. ترجمه تاریخ یعقوبى ص 368 و 369 به نقل از تاریخ پیامبر اسلام تاءلیف دکتر آیتى ، تصحیح دکتر گرجى ص 61.
106-
محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب یخطب خدیجه بنت خویلد. هذا الفحل لا یقدع انفه امتاع الاسماع ص 10اسدالغابه ج 5 ص 435 - انسان العیون ج 1 ص ‍ 163 به نقل از: تاریخ پیامبر اسلام ، دکتر آیتى - دکتر گرجى ص 70.
107-
معلوماتى که در تاریخ در مورد قاسم داریم یکى اینست که نخستین فرزند رسول الله (ص ) است ؛ دیگر اینکه در دو سالگى وفات یافت ، سه دیگر که فرزند بعد از او زینب است . در مورد زینب هم مى دانیم در سى سالگى رسول خدا(ص )؛ متولد شده است . اکنون اگر این معلومات را تلفیق کنیم ؛ با توجه به اینکه قاسم 9 ماه در شکم مادر بوده است و دو سال زندگى کرده ، زینب هم که مى دانستیم در سى سالگى رسول الله به دنیا آمده ؛ نه ماه شکم مادر بوده ، پس قاسم در 28 سالگى پیامبر فوت کرده است ؛ و این همان سالى است که پیامبر زید بن حارثه را که کودکى 8 ساله بوده است به فرزندى قبول کرده اند (- اسدالغابه ج 2 ص 224)
108- سیره ابن هشام ، ج 1 ص 222 به نقل از فروغ ابدیت آیة الله سبحانى ص 170.
109-
جعفر بعد از شهادت به طیار معروف شد زیرا پیامبر در مورد او فرمودند: خداوند دو بال به او عنایت کرده است که با آن در بهشت پرواز مى کند.
110- تاریخ انبیاء. محمد جادالمولى ص 509، ناسخ ج 2 از سقیفه تا نینوا ج 1 ص 5.
111-
این بیت از قصیده بلندى است که ابوطالب عموى بزرگوار پیامبر، سالها پیشتر، در مکه ، در مدح برادرزاده گرامى خود سروده بود. بیتى که حضرت فاطمه)س )، خواندند این است :
و ابیض یستسقى الغمام بوجهه
 
ثمال الیتامى ، عصمة للارامل
112- آیات مربوط مدنى :
در قرآن کریم نام محمد )صلى الله علیه و آله و سلم )تنها چهار بار آمده است در چهار آیه مدنى :
آل عمران / 144 و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ...
احزاب / 40 ما کان محمد ابا احد من رجالکم
محمد(ص ) / 2 و الذین آمنوا و عملوا الصالحات و آمنوا بما نزل على محمد.
فتح / 29 محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم .
(-
المعجم الا حصائى للالفاظ قرآن کریم . دکتر محمود روحانى . آستان مقدس رضوى - 1368 ج 3 ص 1374.)
و با نام احمد: یک بار در سوره صف آیه 6:
و اذ قال عیسى بن مریم یا بنى اسرائیل انى رسول الله الیکم مصدقا لما بین یدى من التورات و مبشرا برسول یاءتى من بعدى اسمه احمد. (همان ج ص 78).
ولى آیاتى که درباره پیامبر اکرم و تاریخ او و خلاصه در ارتباط با اوست چندان زیاد است که تنها فهرست آن خود کتاب مستقلى است ؛ بهترین مرجع براى دسترسى به این آیات فرهنگ موضوعى قرآن مجید به کوشش فانى - خرمشاهى است . ماتیمنا از همین مرجع ، صفات و القاب پیامبر گرامى را یاد آور مى شویم :
اوصاف :
احمد: صف / 6
اذن (زودباور): توبه / 61
اسوة الحسنه : احزاب / 21
امین : اعراف / 68
اول العابدین : زخرف / 81
اول المسلمین : انعام / 163 و زمر / 12
برهان : نساء / 174
بشیر: بقره / 119، مائده / 19، اعراف / 118، هود / 2، سباء / 28، فاطر / 24.
خاتم النبیین : احزاب / 40
داعى الله : احزاب / 46، احقاف / 31 و 32.
رحمة للعالمین : انفال / 33، توبه / 61، انبیاء / 107
الرحیم : توبه / 128
رسول الله : فتح / 29، حجرات / 3، 7، 15 - منافقون / 1 و 5
رسول مبین : زخرف / 29، دخان / 13
رئوف : توبه / 128
سراج منیر: احزاب / 46
شاهد: احزاب / 45، فتح / 8، مزمل / 15
شهید: بقره / 143، نساء / 41، نحل / 89، اسراء / 96
صاحب : اعراف / 184، نجم / 2، تکویر / 22
العائل : ضحى / 8
عبدالله : مریم / 30، جن / 19
عربى : فصلت / 44
ضال (گمشده ): ضحى / 7
مبشر: اسراء / 105، فرقان / 56، احزاب / 45، فتح / 8
مدثر: مدثر / 1
مذکر: غاشیه / 21
مزمل : مزمل / 1
منذر: رعد / 7، شعراء / 194، ص / 65، ق / 3، نازعات / 45.
نبى : مائده / 81، انفال / 61، 64، 65، 67، 70، 73، 113، 117، احزاب / 1، 6، 13، 28، 30، 32، 38، 45، 50، 53، 56، 59، حجزات / 2، ممتحنه / 12، طلاق / 1، تحریم / 1 و 3 و 8 و 9.
نبى امى : اعراف / 157، نحل / 103، عنکبوت / 48.
نذیر: بقره / 119، مائده / 19، اعراف / 184 و 188، هود / 2 و 12 - حجر / 89، اسراء / 105، حج / 49، فرقان / 56، عنکبوت / 50سجده / 3، احزاب / 45، سباء / 28 و 46، فاطر / 23، 24 و 42 - ص / 70، احقاف / 9، فتح / 8، ذاریات / 50 و 51، نجم / 56، ملک / 26.
نور: مائده / 15
ولى : مائده / 55
یتیم : ضحى / 6.
113-
رجوع فرمایید به آیه 37 سوره ابراهیم و آیه 126 سوره بقره .
114- بحار 15 ص 105.
115- به نقل از تاریخ اسلام دکتر محمد ابراهیم آیتى و دکتر ابوالقاسم گرجى ص 5.
116- به نقل از تاریخ اسلام دکتر محمد ابراهیم آیتى و دکتر ابوالقاسم گرجى ص 5.
117- همان ص 6.
118- همان ص 7.
119- همان ص 7 و نیز رجوع کنید به الاصنام کلبى ترجمه سید محمد رضا جلالى نائینى چاپ نشر نو - تهران 1364 صفحات 102 و 103.
120- همان ص 7 و نیز رجوع کنید به الاصنام کلبى ترجمه سید محمد رضا جلالى نائینى چاپ نشر نو - تهران 1364 صفحات 102 و 103.
121- تاریخ پیامبر اسلام ، تاءلیف دکتر آیتى و دکتر گرجى ص 13.
122- همان ص 21.
123- همان ص 35.
124- همان ص 44.
125- همان ص 46.
126- همان ص 47 به نقل از بحار ج 15 ص 127.
127- ج 1 ص 153.
128- ج 16 ص 9 تا 74 به نقل از فروغ ابدیت آیة الله سبحانى .
129- نقل به مضمون از: فروغ ابدیت ج 1 ص 112 به نقل از تاریخ طبرى ج 2 ص 4 و سیره حلبى ج 1 ص 54.
130- تاریخ پیامبر اسلام ، دکتر آیتى و دکتر گرجى ص 50 به نقل از الکامل ج 2 ص ‍ 9.
131- در کتاب عیون اخبارالرضا(ع ) و ص 206 و امالى صدوق ، ص 107 و ج 15 بحار (چاپ جدید) ص 125 - 126، اشعارى از عبدالمطلب نقل شده است که امام على بن موسى علیه الصلوة والسلام ، آنها را براى ریان بن صلت خواند. - تاریخ پیامبر اسلام ، نوشته دکتر آیتى ، تصحیح و حواشى دکتر ابوالقاسم گرجى ، ص 50، حاشیه چهارم .
عبدالمطلب پس از آنکه داستان اصحاب فیل به انجام رسید، اشعارى گفت که یعقوبى آن را نقل کرده است . - ترجمه تاریخ یعقوبى ج 1، ص 330، و اشعارى دیگر که مجلسى از مجالس مفید و امالى شیخ طوسى و کنز کراجکى نقل کرده است . - تاریخ پیامبر اسلام . ص 50 متن .
132-
مرحوم دکتر آیتى و آقاى دکتر گرجى در صفحه 54 تاریخ پیامبر اسلام به حق یادآور شده اند که باردارى آمنه سلام الله علیها در ذیحجه با تولد پیامبر در 17 ربیع الاول ، هماهنگ نیست و احتمال داده اند که حج آنسال در جمادى الاول و یا جمادى الثانى (طبق رسم جاهلى که هر ماهى از ماههاى سال را دو سال حج مى کردند) واقع شده باشد. آیة الله سبحانى این استدلال را که اصل آن از شهید ثانى ست درست ندانسته اند و در ص 125 فروغ ابدیت ، اثبات فرموده اند که اعراب جاهلى در سال دوبار حج مى کرده اند رجب و ذیحجه بنابراین آمنه در ایام تشریق در رجب باردار شده و مدت حمل تا 17 ربیع ، 8 ماه و اندى خواهد بود.
133-
پس از پنجاه سال ، نوشته استاد دکتر سید جعفر شهیدى . صفحات 37 تا 41.
134-
آیینه اسلام نوشته طه حسین ترجمه دکتر محمد ابراهیم آیتى چاپ دوم . شرکت انتشار صفحات 10 و 12.
135-
آیینه اسلام - دکتر طه حسین ترجمه دکتر محمد ابراهیم آیتى نقل به اقتباس و گزینش از صفحات 10، 11، 14، 16، 17، 18، تا 21 و نیز ص 25.
136- سوره ابراهیم ، آیه 37.
137- اسدالغابه ذیل ماده قیس . به نقل از فروغ ابدیت صفحه 29 و 30.
پس از آنکه پیامبر به مدینه هجرت کردند، و قیس بن عاصم خدمت پیامبر رسیده بود، یکى از انصار از دختران وى پرسید و او گفت همه را که 12 تن بودند زنده بگور کردم و هیچ تاءثرى در دلم ایجاد نشد جز یکى . سپس ماجراى این یک را با جزئیات ذکر کرد. پیامبر که چشمانش از اشک پر شده بود فرمودند: ان هذه لقسوة و من لا یرحم لا یرحم این یک سنگدلى آشکار است و هر کس عاطفه نداشته باشد مشمول رحمت الهى نمى گردد.
138-
پس از پنجاه سال ، دکتر سید جعفر شهیدى ص 34.
139- همان ، ص 55.
140- همان ص 62 و 63.
141- همان ، ص 64 و 65.
142- همان ، ص 74.
143- همان ، ص 33.
144- مغازى محمد بن عمر واقدى ، ترجمه محمود مهدوى دامغانى ج 3 صفحات 669 تا 675.
145- رجوع فرمایید به کتاب گرانقدر یکصد و پنجاه صحابه ساختگى نوشته علامه سید مرتضى عسگرى .
146- زنان بزرگ اسلام - خدیجه . على محمد على دخیل - ترجمه دکتر فیروز حریرچى ص 20.
دسته ها : پی‌نگاشت
پنج شنبه هفدهم 2 1388
X