تعداد بازدید : 29971
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 0
آفرینش آدم
خداوند تواناى دانا، کائنات را بهنجار آفریده و هستى ، از او پیدایى یافته است : آسمانها پا برجاى و هر یک برجاى خویش استوار؛ و زمین نیز استوار است و بر آن ، کوهها ایستاده و دشتها، خفته و اقیانوسها، موج انگیز و چشمه ها و رودها، روان و گیاهان ، بارور و آفتاب ، در سپیده آفرینش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حیاتبخش خویش ، بى شتاب در پویش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فریبا و در حرکت آرام خود بر سینه تیره شب ، چون خیزش مروارید است بر مخمل سیاه ....
در این میان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تاآدم را از عدم بیافریند(1) و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آیینه زمینى چهره او بنگرد و او را جانشین خویش کند(2) زیرا از آن پیش ، امانت خلافت خود را بر آسمانها و زمین و کوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذیرش آن ، سر باز زده بودند و اینک اراده فرموده است تا این امانت را بر دوش آدم نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاک ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خویش در او بردمم ؛ پس چون او را به اعتدال آفریدم و از روح خود در او دمیدم ، همه بر او سجده برید.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى که به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داریم که کسى را خلق خواهى کرد در زمین تباهى خواهد افکند و خونها خواهد ریخت ؛ و حال آنکه ما تسبیحگوى و تقدیس کننده تو هستیم .
خداوند فرمود:
-- من چیزى مى دانم که شما نمى دانید.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تکوین آدم مى نگریستند.
آسمان ، در حیرت ایستاده بود.
به اراده الهى ، اندک اندک ، گل آدم شکل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زیرین آدم (3)، همسر او حوا نیز فراهم آمد.
این دو اندام ، در کنار یکدیگر همچنان کالبدهایى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندکى از حوا بلندتر، و فراخناى سینه اش ، کمى گسترده تر بود و عضلاتش محکمتر و در کمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بینى کشیده و چشمانى درشت .(4)
حوا، با لطافت اشک و گل ، زنى کامل و با گیسوانى کشیده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطیف تر و ظریف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسید و خداوند، از روح ربوبى خویش ، در آدم و حوا دمید.
آن دو که تا لحظه اى پیش ، دو تندیس همگون اما بى روح و ساکن بودند، اینک پلکهایشان به هم مى خورد و سینه هایشان هوا را به درون خویش مى کشید و اندامهایشان به حرکت در مى آید و قلبهایشان به تپش مى افتاد.
و اکنون در سینه هر دو، دلى مى تپد که در آدم ، انگار معجونى است از خمیره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هایى بزرگتر و ناپیداتر و در حوا، گویى ، نخست از اشک و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نیز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارک الله احسن الخالقین .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء(5) را در حیطه کاینات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از این اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هیچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداریم ، همانا دانا و فرزانه تویى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه کرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آیا به شما نگفتم که من پنهان آسمانها و زمین را و هر چه را آشکار و یا نهان مى دارید، مى دانم ؟ اینک ، همه بر آدم سجده برید.(6)
به فرمان خداوند، یکباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در این میان ، شیطان که از آتش آفریده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسیار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبینى و کبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پیچید و بى راه شد. او به خویش نگریست و خود را فراتر دید و سر خم نکرد. سجده نبرد و ایستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چیز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاک آفریده اى .
پروردگار فرمود:
-- از این جایگاه و مقام آسمانى فرو شو. اینجا جاى آن نیست که خود را بزرگ ببینى . بیرون رو که از زمره فرومایگانى .(7)
-- از این جایگاه و مقام آسمانى فرو شو. اینجا جاى آن نیست که خود را بزرگ ببینى . بیرون رو که از زمره فرومایگانى .
شیطان که خود را در آتش قهر الهى یافت و دانست که دیگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست که او را تا روز باز پسین مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شیطان دانست که تا روز باز پسین مهلت یافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار دیگر گستاخى آغاز کرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر این گمراهى که نصیب من کردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به کمین خواهم نشست و آنگاه از پیش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بیشتر آنان را سپاسگزار نخواهى یافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نکوهیده و رانده ، بیرون رو. دوزخ را از تو و هر کس از بنى آدم که از تو پیروى کند، پر خواهم کرد! اما بدان که بر بندگان من چیرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى که به میل خویش از تو پیروى کنند.
شیطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بیرون شد.
آدم و حوا در بهشت
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.(8)
نخستین چیزى که در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خویش ساخت ، هواى پاک ، ملایم ، لطیف و عطر آگین آن بود. آنگاه روشنایى دل انگیز آفتاب که همه جا، چون فرشى زرین ، گسترده بود. هوا نیز نه گرم و نه سرد و همیشه بهار بود. دیگر، رنگارنگى موجودات به ویژه چشم نوازى و تنوع گیاهان ، چشمه ساران ، دریاچه ها، آبگیرها، کوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نیز فراوانى میوه ها و خوردنیها و آشامیدنیها بود.
آدم و حوا، پا به پاى یکدیگر، به گردش و کشف زیباییهاى بهشت پرداختند: گاه از بیدستانهاى بسیار مى گذشتند که بر دو سوى جویبارهاى زلال سایه انداختند و شاخساران افشان خود را در آینه آب رها کرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسیدند که سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپید و نیز زنبقها و لاله ها و شقایقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از ترکیب جادویى رنگها که با نوازش نسیم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در میانه کوهساران مى گذشتند؛ یا از دهانه غارى که صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پیشانى غار تا زمین ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حریر، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زیر درختهاى تناور و پر سایه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. این درختان ، با برگریزان زیباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام که آدم یا حوا، برگها را با دست کنار مى زدند و چهره خویش را در زلال آینه فام آن مى شستند.
زیباتر از همه ، دنیاى پرهیاهوى جانداران ، به ویژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آمیزى خیره کننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خویش ، نغمه هایى از موسیقى طبیعت را در فضا مى پراکندند. تنوع شکل و اندازه آنها نیز بسیار دیدنى بود: برخى به کوچکى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز که طنین صدایشان ، تمام آغوش یک دره را از سیطره موسیقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زیباى دیگر، از آبزیان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه دیدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در کنار آبگیرى مى نشستند و حرکت ماهیان را در بلور واره آب مى نگریستند. گاه با نوباوه زیباى غزالى در خلنگزارهاى مى دویدند و او را تا کنار مادرش همراهى مى کردند و سپس به تماشاى شیر نوشیدنش از پستان مادر مى ایستادند.
در بهشت همه چیز درخشان ، دیدنى ، شفاف و چشمگیر بود:
گلهایى به ظرافت خیال ، گلهایى به روشنایى حباب آب ، گلهایى افشان ، گلهایى پریشان ؛ گلهایى که دور درختى پیچیده و چرخیده و بدان پیوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترین شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمین باز گشته بودند...
گلهایى که در آبگیرهاى شفاف ، زیر آب روییده و کف آبگیر را زینت داده بودند و نیلوفرهاى که بازوان را بر آب رها کرده بودند.
مهم تر از همه آنکه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود که از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنیها، هر قدر و هر گاه که دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن میوه یک گیاه باز داشته بود: گندم .(9)
هنگامى که خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، این گیاه را به ایشان نشان داد و فرمود که به آن نزدیک نشوند. نیز به ایشان یادآور شد که شیطان در کمین آنان است ، مبادا ایشان را بفریبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، این گیاه را از دور مى دیدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزدیک نمى شدند.
بارى ، آن دو، در کمال آسایش و نیکبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانید.
شیطان دشمن نیکبختى آنان ، آن دو را از دور مى پایید. زیرا که به خاطر مهلتى که از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زیر نظر مى داشت و مى دید که آن دو، همه جا در کنار یکدیگر، کامیاب و برخوردار از نعمت هستند. نیز گاه با هم به نیایش پروردگار بزرگ و نماز او مى ایستند و او را تقدیس مى کنند و به پیشگاه او سجده مى برند و پیشانى بر خاک مى سایند. گاه از دیدن شگفتیهاى خلقت در بهشت گلى زیبا، آبگیرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به یکدیگر یادآور مى شوند و خداى را تسبیح مى گویند. شیطان ، در آتش کینه و حسد مى سوخت و در پى یافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزدیک شود. زیرا که آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى کردند. اما شیطان دست بر نمى داشت ، یعنى حسد نمى گذاشت که دست بردارد. پس بر آن شد که از عاطفى بودن حوا سوء استفاده کند و از طریق او کم کم به هر دو نزدیک شود و وسوسه خویش را بیاغازد. شیطان ، داستان آن گیاه ممنوع را مى دانست و مى دانست که تنها راه محروم کردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسایش و نیکبختى ، همان گیاه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار کند که از آن گیاه بخورند، در حالى که هنوز نتوانسته بود حتى یک کلمه با آنان سخن بگوید.
سرانجام ، پس از چاره جوییهاى بسیار، به این نتیجه رسید که خود را بیشتر نشان دهد و فاصله خویش را با آنان کمتر کند، تا رفته رفته حالت بیگانگى و رمندگى آنان از بین برود و آنگاه این فرصت به دست آید که در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگوید.(10)
یک روز، در گذرگهى تنگ ، شیطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزیر با او رویارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما کنار رو اى نفرین شده خداوند!
-- مرا ببخشید، اما من سخن بسیار مهمى دارم که باید به شما...
-- ما هیچ سخنى با تو نداریم ، دور شو! نفرین خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گیاه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهیب زد:
-- گفتم دور شو، ما هیچ حرفى از تو نخواهیم شنید.
شیطان ، ناگزیر از سر راه آنان کنار رفت ؛ اما در دل احساس مى کرد که سرانجام پیروز خواهد شد.
چند روز دیگر، دوباره بر سر راه آنان ایستاد. این بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهید، اگر نادرست بود نپذیرید. اى آدم آیا نمى خواهى گیاه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم که خیرخواه شما هستم . مى خواهم گیاهى را به شما نشان دهم که اگر از آن بخورید، جاودان خواهید بود و هرگز پیر نخواهید شد و نخواهید مرد و همواره در بهشت خواهید ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با کلماتى سخت و درشت ، شیطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد که خیر ما را مى خواهد. چرا باید از شنیدن حرفهاى او به ما زیان برسد؟
شیطان ، از این حرف او استفاده و بار دیگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ که راست مى گویم . این درخت و میوه آن نه تنها زیانى براى شما ندارد، بلکه شما را جاودان خواهد کرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدایى او را که نمى توانم انکار کنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از میوه این گیاه بخورید، جاودان خواهید شد. مگر نه این است که درخت نیز، مثل هزاران هزار گیاه دیگر، در بهشت براى شما آفریده شده و یکى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...(11)
شیطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد که سرانجام سست شد و هیچ نگفت . گویى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش کرده بود. براى شیطان که آماده فریب دادن او بود، همین سکوت کافى بود. پس بى درنگ از میوه آن گیاه چید و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما کنجکاوى برانگیخته شده آنان و سوگندهاى مکرر شیطان و همچنین پاکى فطرت آنها، باعث شد که فریب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، میوه گیاه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اینکه شیطان یقین کرد آنان میوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پیچیده و فریاد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد که من از مقام قرب الهى رانده شوم . دیدى که چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم کردم ؟ با این همه ، بدان که با تو و فرزندان تو، بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و خواهى دید که از وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
یکباره ، تمام جامه هایى که بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشیده مى داشت فرو ریخت . آنان خود را عریان دیدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آیا به شما نگفتم که به این درخت نزدیک نشوید؟ آیا نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست ؟
آنان ، پشیمان و اندوهگین ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم کردیم . اگر ما را نبخشایى و بر ما رحمت نیاورى ، از زیانکاران خواهیم بود.
خداوند توبه آنان را پذیرفت و بر آنان رحم کرد در عین حال ، زمین را مسکن آنان قرار داد و از این رو، به آنان فرمود:
-- اینک فرود آیید؛ برخى دشمن برخى دیگر. شما را در زمین ، تا هنگامى معین ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاریک شد و صداهاى مهیب در همه جا طنین افکند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر یک خود را در بیابانى خشک و بى آب ، در زیر آفتابى سوزان یافت .
آنان دانستند که دیگر رفاه و نعیم بهشت به پایان آمده است و از آن پس در جایى زندگى خواهند کرد که هر چیز و هر کردار، در آن از دوگانگى کفر و ایمان ، هدایت و گمراهى و مسئوولیت و اختیار تهى نیست .
هر کس در هر کردار و هر حرکت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از یاد و رضاى خدا اعراض کرد و روگرداند، به شیطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خویش مختار ولى باید بداند که در همان حال مسؤ ول است .(12)
آدم و حوا در زمین
اینک ، زمین بود و مشکلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنکى ، تشنگى ، هراس ، تنهایى ، اندوه جدایى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاریک ، تازیانه بادهاى سخت ، سیلى رگبارهاى تند، چنگى که فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بیاسایند و پناه گیرند.
آدم ، ناگزیر فکر خود را به کار انداخت و چیزى نگذشت که آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خویش مى یافتند نخستین ابزارهاى زندگى بر روى زمین را فراهم آورند.
کوتاه زمانى بعد، اولین گام تشکیل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغییر حالت هاى خویش مى هراسید اما غریزه مادرى و نیز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پایان یک روز دشوار و طولانى ، حوا یک پسر و یک دختر به دنیا آورد: قابیل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهایى رستند و به کودکان خویش دل بستند. با بزرگتر شدن کودکان ، محیط آرام و ساکت اطرافشان ، از هیاهویى شاد و شیرین انباشته شد و زندگى آنان معناى ویژه اى یافت .
هنوز اینان بسیار کوچک بودند که حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابیل و خواهر دو قلویش نیز به جمع چهار نفرى نخستین خانواده بشرى پیوستند و آدم و حوا، پس از سختیها و رنجهاى بسیار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخکامى ، دلشاد و امیدوار شدند و سخت به فرزندان عزیز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابیل و قابیل (13)
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى بالیدند و بزرگ تر مى شدند.
دیگر، هابیل و قابیل و خواهرانشان ، هر یک ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابیل به زمین روى آورد و با راهنمایى پدر، به زراعت پرداخت . هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا کمک مى کردند.
از این چهار فرزند، هابیل و خواهر دو قلوى قابیل ، زیباتر از آن دو تن دیگر بودند. خواهر تواءمان قابیل ، دخترى کامل ، برازنده و بسیار زیبا بود و هابیل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زیبا مى نمود.
یک روز که دختران در خانه نبودند و هابیل و قابیل نیز بیرون از خانه ، به دنبال کار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آیا وقت آن نرسیده است که فرزندانمان ، هر یک همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بیاورد....؟
-- چرا، مدتى است که در این فکر هستم . امروز، پس از نیایش چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست که مرا در این امر راهنمایى فرماید.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گیرد و در پهنه زمین زندگى کند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیر و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر کدام از پسران ، خواهر دیگرى را به همسرى برگزیند.(14)
آن شب ، هنگامى که همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده که فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زیر چشم به هم نگریستند و هابیل سر را به زیر افکند اما قابیل با شتاب پرسید:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود که هر یک از شما دو برادر، با خواهر تواءمان دیگرى ازدواج کند.
کلام پدر، چون آب سردى بود که ناگهان بر سر قابیل ریخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رویش پرید؛ نخست لحظه اى ساکت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم کشید و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من این فرمان را نمى پذیرم . چرا نباید با خواهر دو قلوى خود ازدواج کنم ؟ چرا برادر کوچک ترم خواهر زیباى مرا به همسرى بگیرد؟
-- پسرم ! این فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نباید از فرمان او سرپیچى کنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضایى مرا به او بگو! من از این فرمان خشنود نیستم و نمى توانم این را پنهان کنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه دیگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، یک بار در بهشت ، سرپیچى از فرمان خداوند را آزمودیم . سالها به درگاه او گریستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنکه ما، به این گستاخى ، در برابر دستور صریح او مقاومت نکرده بودیم . در حقیقت بر خود ستم کرده بودیم و از بهشت رانده شدیم .
قابیل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار دیگر در میان بگذار. این بار اگر فرمانى داد، سرپیچى نخواهم کرد.
خداوند فرمان داد که هر یک از آن دو - هابیل و قابیل - به دلخواه خود چیزى براى خدا قربان کند. از هر کدام که مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ کرد و قرار شد که فرداى آن روز هر یک ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر کدام را که خداوند در آتش قبول خویش سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابیل ، بهترین شتر سرخ موى جوان و زیبایى را که در گله خود داشت حاضر کرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زیر لب ، چیزهایى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم که هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهایى که به من عطا کرده اى ، اینک در اجراى فرمان تو، میان داده هاى تو، از این شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، این قربانى ناچیز را از من قبول کن !
اما قابیل ، از میان گندمهاى بسیار و گوناگون خود که ذخیره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود اندیشید: گندم هاى مزرعه پایین ، با آن دانه هاى طلایى و شفاف - که چشم را خیره مى کند - به راستى حیف است که در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا که قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را که چندان کشیده و مرغوب نیست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ایستاده بودند و هر یک به پذیرفته شدن قربانى خود امیدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسید و در پیش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابیل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابیل ، که در تقدیم قربانى اخلاص نورزیده بود، برآشفت و سخت اندوهگین شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزیر، از ازدواج با خواهر توامان خود دل کند و هابیل ، با خواهر زیباى او ازدواج کرد.
به این ترتیب ، غائله ازدواج از میان برخاست . اما کینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر روز، آتش آن بیشتر زبانه مى کشید. یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل مى گذشت ، قابیل به او گفت :
-- هابیل ! سرانجام تو را خواهم کشت . من هر وقت تو را مى بینم ، به یاد شکست خود مى افتم . تا تو را از میان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزیزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نیست . خداوند قربانى را تنها از پرهیزکاران مى پذیرد. چاره ، کشتن من نیست ، در پرهیزکارى است . حتى اگر قصد کشتن من کنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم کشت ؛ زیرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از این خیال باطل بدار و از ارتکاب این گناه ، عالم بیم داشته باش . زیرا به دوزخ خواهى رفت که کیفر ستمکاران است . بهتر است به خاطر این فکرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش کنى . به خاطر داشته باش که ابلیس ، وقتى که با فریب و نیرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بیرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سینه قابیل ، دیو کینه بیدار شده بود و جز به کشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در یک روز، آنچه نباید بشود، شد.
آن روز قابیل مى دانست که برادرش کدام سو در کوهپایه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو کاسه خون بود. آتش کین خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى کرد و بر سرعت قدمهایش مى افزود.
گله را از دور دید. از کنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پیش رفت . ابتدا برادر را ندید. لحظه اى مى چرخید، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
کینه ، پرده اى تار در پیش چشم او کشیده بود. نه بى گناهى و پاکى برادر را مى دید و نه پلیدى کردار خود را. بالاى سر برادر ایستاد و به او نگریست که گیسوان انبوهش دور چهره زبیاى او ریخته و گرماى ملایم آفتاب پاییزى ، روى پیشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم که بر ورق گل .
سینه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس که مى کشید بالا و پایین مى رفت ، چون زورقى که بر امواج برکه اى آرام ، رها شده باشد و دستهایش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام کشیده اش ، افتاده بود شاید در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى که در راه داشتند، سخن مى گفت زیرا سایه لبخندى شیرین ، روى لبهایش به چشم مى خورد..
اما قابیل ، دیگر چیزى نمى دید؛ کینه ، او را کور کرده بود و اینک با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ایستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاریخ بشرى فرا رسید، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسیخته ، لحظه کشتن برادر: قابیل ، چون دیوى کژ آیین ، سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر کوبید.
و خون ، از چشمه ها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابیل ، نخست ، تکانى سخت خورد و همزمان ، آهى کوتاه کشید؛ سپس چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر که بالاى سرش ایستاده بود نگریست و آنگاه به آسمان نگاهى کرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، یک دو بار، پا را بر خاک کشید و سپس از حرکت ایستاد... اینک جاودانه به خواب رفته بود....
نسیمى مى وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را - و نیز یک دو شقایق را که در کنار کالبدش رسته بود - به نوازش تکان مى داد...
قابیل که گویى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گیج ، به پیکر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختیار در کنار او زانو زد و سپس سر بر سینه برادر نهاد و در تیرگى اندوه و پیشیمانى غرق شد.
ناگهان از یادآورى اینکه با پیکر برادر چه کند، بر خود لرزید: چگونه آن را از میان بردارد که پدر و دیگران در نیابند؟
سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست .
نخست پیکر برادر را بى اراده بر دوش کشید و چون دیوانگان گامى چند، هر سوى دوید...
سپس چون این کار را بیهوده یافت ، پیکر را بر زمین نهاد و به فکر فرو رفت اما گویى در سرش آتش زبانه مى کشید. هیچ فکرى به خاطرش نرسید و راه به جایى نبرد.
پشیمانى از ستمى که روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنین آه کوتاهى که برادر در واپسین لحظه حیات از جگر کشیده بود، انگار هنوز در کوه و دشت مى پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابیل را پاره پاره مى کرد...
تمام روزهاى بلند و زیباى دوران کودکى ، اینک از پیش چشمش مى گذشت :
تمام آن لحظه ها که او و برادرش ، شاد و بى خیال ، دست در دست در حاشیه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دویدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى که با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، یکدیگر را گرم کنند.
روزى را به خاطر آورد که پدر، بز کوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباوه ، از پستان پر شیر آن بز، شیر مى مکیدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ایام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از یاد آورى تمام این خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان کردن کالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى تردید پدر یا همسر هابیل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود که نمى دانست چه باید بکند. در تمام عمر، کشته انسانى ندیده بود.
سرانجام خداوند، کلاغى را برانگیخت تا با شکافتن زمین ، گردویى را که به منقار داشت در پیش چشم او در خاک کند و آن را پنهان سازد. قابیل دریافت که باید برادر را به همین صورت به خاک بسپارد. اما ناگهان احساس حقارت کرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من که از این کلاغ نیز کمترم !
بدین ترتیب ، داستان نخستین خانواده بشرى با این سرانجام دلگزا به پایان رسید.(15)
ادریس (16)
زن در حالیکه یک دستش را روى پیشانى ، بالاى ابرو، سایه بان چشم کرده بود و به صحراى جلوى کلبه اش مى نگریست ، خطاب به شوهر که در انتهاى کلبه به کارى مشغول بود، به صداى بلند گفت :
-- گمان مى کنم امیر حاکم شهر به اینسو مى آید!
مرد که با شگفتى به بیرون مى دوید، پرسید:
-- امیر؟
-- آرى ، حالا دیگر حتى برق جواهر را روى قبضه شمشیر او و همراهانش ، مى بینم . زیر آفتاب مى درخشند.
مرد در حالیکه به داخل کلبه باز مى گشت ، با دلخورى غرید:
-- در این اطراف ، جز کلبه ما، آبادى دیگرى نیست ، پس بى گمان به خانه ما فرود خواهند آمد، همانجا بیکار ممان ! غذایى فراهم کن ، شاید نزد ما چیزى بخورند...
-- امیران و شاهان ، از غذاى من و تو چیزى خورد، آنها هر چیزى نخواهند خورد آنها هر چه بخواهند در سفره هاى خود، همراه بر مى دارند؛ نیازى به آب سرد و نان گرم من و تو ندارند!
آن دو، از همان سالهاى نخستین ازدواج ، از شهر کوچ کرده و به این محل آمده بودند. کنار چشمه براى خود کلبه اى ساخته و به تدریج ، به آبادانى زمینهاى اطراف و احداث باغ و مزرعه ، پرداخته بودند.
آوازه سر سبزى و شادابى بهشت آساى آنجا، به شهر و به گوش امیر حاکم رسیده بود. امیر غالیا براى شنیدن ناله ها گوشى سنگین ولى براى هر خبر پر سود گوشى تیز داشت .
خبر را شنیده و اینک براى دیدن محل ، با عده اى از درباریان خود به آنجا آمده بود که گفته اند: شنیدن کى بود مانند دیدن .
در کلبه ، امیر به مرد گفت :
- جاى بسیار زیبایى است ؛ ما وصف آن را شنیده بودیم ، اینک آن را بسیار بهتر و زیباتر از آن یافتیم که تصور مى کردیم آیا حاضرى آن را بفروشى ؟
- این باغ و مزرعه ، محصول زحمت بیست ساله من و همسرم و فرزندان من است . من در همین زمین و کنار همین چشمه و در این کلبه ، فرزندان خود را در آن بزرگ کرده ام و سالها در آن خود و خانواده ام براى خداوند بزرگ نماز گزارده ایم و سپاس او را به جاى آورده ایم . نمى توانم از آن دل بردارم ... نه ، نمى توانم آن را بفروشم .
امیر حاکم ، دیگر چیزى نگفت ؛ برخاست و با همراهان آنجا را ترک کرد و به شهر بازگشت .
در شهر، همسر امیر حاکم به وى گفت :
- جایى را که تو اینقدر پسندیده اى ، زیبنده توست ، نه یک شهروند ساده ، باید آن را بدست آورى !
- اما او، آن را به هیچ قیمتى نمى فروشد.
- ولى راهى وجود دارد که تو آن را تصرف کنى .
- چه راهى ؟
- تو مى توانى از قاضى بخواهى که او را به خاطر خروج از دین امیر حاکم ، دستگیر و محاکمه کند و به قتل برساند. مکر نگفتى که او به خدایان ما ایمان ندارد و براى خداى خود، نماز مى گزارد؟
- آرى ، او چنین مى گفت .
- بسیار خوب ، این بهانه خوبى است . پس از آنکه از وى آسوده شدى ، مى توانى زمین و باغ و مزرعه اش را تصرف و کلبه اش را ویران کنى و به جاى آن قصرى براى خویش بسازى .
خداوند به حضرت ادریس ، پیامبر همان قوم ، فرمان داد تا نزد آن امیر ستمگر برود و به او بگوید: (آیا به کشتن بنده مؤ من ما راضى نشده بودى که زمین او را نیز مصادره کردى و زن و فرزندانش را به خاک مذلت نشاندى ؟ سوگند به عزت و جلالم که حلم و بردبارى ما، تو را فریفته است . زودا که تو را به ذلت افکنیم و تو همسر اغواگرت را هلاک سازیم .)
ادریس ، پیام خداوند را در حضور درباریان مو به مو به امیر حاکم رسانید. او بر آشفت و ادریس را از مجلس خود بیرون راند. همسر امیر، کسانى را فرستاد تا وى را به قتل برسانند اما پیش از آن ، یاران ادریس ، او را آگاه کرده بودند.
ادریس به یاران خویش فرمان داد تا شهر را ترک کنند و خود نیز از شهر بیرون رفت و در غارى پنهان شد.
خداوند به او فرموده بود به زودى شهر را به خشکسالى مبتلا خواهد ساخت و امیر حاکم را به خاک مذلت خواهد نشانید و هلاک خواهد کرد.
وعده خدا انجام یافت : امیر و همسرش هلاک شدند و امیرى دیگر بر تخت او نشست و خشکسالى بر شهر، چیره شد.
بیست سال بر مردم گذشت در حالى که قطره اى باران نباریده بود.
پس از بیست سال ، خداوند به ادریس فرمان داد که اینک به شهر درآى و از ما طلب باران کن زیرا مردم شهر به ما روى آورده اند. مردم شهر، اندک اندک دریافته بودند که سختى ها به خاطر ستمى بود که امیر پیشین بر آن مرد مؤ من روا داشته و نیز ادریس پیامبر را از شهر آواره کرده بود و آنان هیچ عکس العملى در برابر ستم وى ، از خویش نشان نداده بودند.
دیگر در شهر، از هر دهانى شنیده مى شد که :
- این همه بلاها را از آن مى کشیم که امیر ستمکار پیشین ، صاحب آن باغ و مزرعه زیبا را به بهانه خداپرستى کشت و خانواده او را به خاک مذلت نشانید و ادریس نبى را در کوه و بیابان آواره کرد و ما دم نزدیم !
- کاش مى دانستیم ادریس به کجا رفته است تا او را مى یافتیم و از او مى خواستیم که نزد خداوند خویش از ما شفاعت کند و به دعا، از خدا باران بخواهد و از این بدبختى رهایى یابیم .
- اگر ادریس نیست ، خداى او هست ؛ ما خود به خدا و به درگاه او روى مى آوریم و از او مى خواهیم که گناه ما را ببخشاید.
ادریس به فرمان الهى ، پا از غار بیرون نهاد و به سوى شهر، به راه افتاد.
مردم شهر، از آمدن ادریس شادمان شدند و به نزد وى شتافتند و به خداى او ایمان آوردند و از وى خواستند تا دعاى باران بخواند.
ادریس به امیر جدید شهر پیام فرستاد که خود و درباریان وى پیاده و بدون سلاح ، به نزد وى بیابند.
امیر، گرچه نخست زیر بار نمى رفت اما پس از آگاهى از اراده عمومى ، سرانجام پذیرفت و با تذلل و خاکسارى ، با پاى برهنه با همراهان خویش ، نزد ادریس آمد و به مردم پیوست و همه ، با پاى برهنه ، به بیابان بیرون شهر رفتند و ادریس از خداوند طلب باران کرد.
باران رحمت الهى فراوان فروبارید؛ و از شهر از جان و دل به ادریس و فرمان الهى او، گردن نهاد.(17)
نوح
نوح در جامعه اى مى زیست که دلها در آن تیره و فساد چیره و بت پرستى رایج و ستم و بهره گیرى و استثمار، متداول بود. ثروتمندان در فساد خویش غوطه ور بودند و ناتوانان و مسکینان ، در جان کندنى سخت ، روزگار مى گذرانیدند! خداوند به نوح فرمان داد که به پیامبرى ، این مردم را هدایت کند. نوح ، زبانى فصیح و منطقى قوى و بیانى گرم داشت و سخت بردبار و شکیبا بود.
او، به فرمان خدا، به دعوت و ارشاد پرداخت :
- اى قوم من ، تنها الله را بپرستید. چرا غیر او را به پرستش مى گیرید؟ اگر ایمان نیاورید، من بر شما از شکنجه روزى سخت هراسانم .
او همچنان به دعوت خود ادامه مى داد و در این راه ، با امیدوارى و تحمل بسیار، با سختیها و ناملایمات روبه رو مى شد و از فصاحت و بلاغت خویش در راه ابلاغ رسالت خود سود مى برد.
در این میان ، برخى مسکینان و مستضعفان ، رفته رفته به سخنان او مایل شدند و دعوت او را اجابت کردند. اما ثروت اندوزان و دنیا پرستان که زمزمه هاى توحیدى نوح را خطرى براى منافع خود تلقى مى کردند، عناد و مقاومت ورزیدند و ظلمت گمراهى را بر نور هدایت رجحان نهادند و از این بالاتر، نوح و پیروانش را به باد استهزا گرفتند:
- ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بینیم و جز پست ترین مردمان به تو نمى گروند. تو و پیروانت را هیچ برترى بر ما نیست و جز مشتى دروغگو نیستید.
در برابر مقاومت آنان ، نوح ایستادگى مى کرد و به یاران و پیروان خود تشکل مى داد.
نوح براى گذران زندگى خویش ، نجارى مى کرد(18) و در همان حال ، در ابلاغ رسالت خود، از شما مزدى نمى خواهم ، مزد مرا تنها خداوند مى دهد. نیز نمى گویم فرشته ام تا بگویید: تو جز بشرى مانند من نیستى . ادعاى علم غیب هم نکرده ام تا مرا تکذیب کنید. من تنها شما را به خداوند یکتا، به نیکى و پاکى و اخلاق ، فرا مى خوانم . پس چرا ایمان نمى آورید، چرا بر نادانى خود اصرار مى ورزید؟
آنان گستاخانه و بى پروا، پاسخ مى دادند:
- اگر چنان که مى گویى ، خواهان رستگارى و هدایت مایى ، این مردمان پست و پیروان دون را از خود دور کن . ما نمى توانیم یاران و همعقیده آنان باشیم .
- چرا از من مى خواهید با یاران مؤ من خویش ترک مراوده کنم ؟ من کسى نیستم که این مؤ منان را از خود برانم .
نوح ، سالها و سالها، با تحمل همه مصائب و ریشخندها و آزارها، به نشر دعوت و تبلیغ پرداخت . تا اینکه سرانجام ، آن مردم گمراه ، به یکباره امید نوح را به یاس مبدل کردند و آن پیامبر خدا را بر سر راهى بدون بازگشت قرار دادند:
- اى نوح ، دیگر بس کن و از این بحث و جدال مکرر خود با ما دست بدار. مگر نمى گویى که اگر ما ایمان نیاوریم دچار عذاب الهى خواهیم شد؟ اکنون کجاست آن عذاب الهى که وعده مى دادى ؟
وقتى بى شرمى را به نهایت رساندند و آن پیامبر بردبار الهى از خود ناامید کردند، نوح ، قوم خویش را نفرین کرد:
- پروردگارا، از این کافران یک نفر بر زمین مگذار! (19)
خداوند امر فرمود تا نوح به کمک یاران اندکش ، کشتى بسازد. نوح نقطه اى را بر خشکى و دور از دریا انتخاب کرد و از تنه درختان ، با زحمت بسیار، تخته هایى فراهم آورد و با ابزار ابتدایى روزگار خود، ساختن کشتى را آغاز کرد.
از همان آغاز، تمسخرها و ریشخندها شروع شد. هر روز دسته اى از کافران مى آمدند و او و یارانش را که سخت سرگرم کار بودند، به باد استهزا مى گرفتند:
- اى نوح ، بهتر نبود فکر یک دریا هم در همین نزدیکیها مى کردى ؟ آخر کدام دیوانه اى در خشکى و دور از دریا یک کشتى به این بزرگى مى سازد؟
- لابد گاوهایى کرایه کرده است که این کشتى را به دریا خواهند برد!
- شاید هم دریا را به اینجا خواهد آورد!
حتى فرزند خود او که جذب جامعه کافران شده بود، در مسخره کردن پدر، با آنها همراه بود. اما نوح ، بردبار و استوار، به این یاوه گوییها و هرزه دارییها اعتنا نمى کرد و به کار خود ادامه مى داد.
سرانجام ، کار ساختن کشتى بزرگ به پایان آمد و از جانب خداوند به نوح فرمان رسید که اینک با خانواده خویش و همه گرویدگان و مومنان به کشتى درآى و از هر حیوانى یک جفت (نر و ماده ) با خود ببر، که لحظه عذاب ما در رسیده است .
نخست از تنورى در خانه یکى از مومنان ، آب فرا جوشید و همه مومنان به فرمان نوح به کشتى در آمدند. آنگاه هوا تیره و تار شد و طوفانى سهمگین برخاست و بارانى سیل آسا و تند در گرفت و آب بر سطح زمین جریان یافت و کم کم بالا ایستاد و کشتى اندک تکان خورد...
وحشت همگان را فرا گرفت ؛ هر کس سراسیمه به سویى مى گریخت . کم کم موج ها انبوه شد و هنگامه اى برخاست .
نوح که از کشتى مى نگریست و تسبیح خدا مى گفت ، فرزند خویش را دید که از امواج به بلندى ها مى گریخت . فریاد برآورد:
- پسر گمراه که هنوز گریبان از طوفان غرور نرهانیده بود، به پاسخ بانگ برداشت :
- مرا به کشتى تو حاجتى نیست ، بر ستیغ کوهى فرا خواهم رفت و از غرق شدن در امان خواهم ماند.
اما در همان هنگام امواج بالاتر آمد و آب ، کشتى را بر سر گرفت و هر چه جز کشتى به زیر آب رفت . نوح که خود شاهد غرق شدن پسر بود، سخت دلتنگ شد و از روى مهر پدرى ، گله آغاز کرد:
- خداوندا، تو خود وعده داده بودى که مرا و خانواده ام را از عذاب در امان نگه دارى . اینک این فرزند من است که غرق مى شود.
خداوند فرمود:
- اى نوح ، او دیگر از خاندان تو نیست و عملى نا صالح است . او با بدان پیوست و خاندان نبوتش گم شد. زنهار بر آنچه که ژرفاى آن از تو پوشیده است ، درنگ مکن و خود را در گروه جاهلان میفکن . ما تنها به نجات مومنان وعده داده بودیم .
نوح بى درنگ از خداوند پوزش خواست و هم به او پناه برد:
- پروردگارا، به درگاه تو پناه مى آورم و از اینکه چیزى را درخواست مى کنم که نمى دانم ، پوزش مى طلبم ؛ اگر بر من رحمت نیاورى ، از زیانکاران خواهم بود.
فرداى آن روز، هنگامى که سر نشینان کشتى سر از خواب برداشتند و بر عرشه ، فراز آمدند؛ طوفان فرو نشسته بود و کشتى در زیر پرتو آفتابى زرین ، بر امواج آرام و آبى و شفاف ، غوطه مى خورد و آهسته آهسته با نوازش نسیم پیش مى رفت .
مدتى بعد آبها نیز در دل زمین فرو رفت و کشتى سالم همراه سرنشینان خود بر فلات کوه جودى نشست . نوح و دیگر یاران او دوباره قدم به خاک نهادند: حیوانات غیر اهلى را در بیابان یله کردند و همگان ، با همگنان ، زندگى تازه اى را بر روى زمین آغاز کردند. (20)
هود (21)
پس از کم آبى محسوسى که دامنگیر قوم هود شده بود یک روز، ابرى تیره و خاکسترى ، در گوشه آسمان پدیدار شد. کافران ، به تصور اینکه این ابر مزارعشان را سیراب و زنده خواهد کرد، سخت شادمان شدند. همه ، زن و مرد و کوچک و بزرگ ، گرد آمده بودند و به آسمان مى نگریستند. یکى از آن میان گفت :
- این نسیم لطیف ، طلایه همان ابر است .
دیگرى گفت :
- این هود دیوانه کجاست ؟ او براى ما عذاب مى طلبید. او را بیاورید تا ببیند که خدایان ما سرانجام بر خداى او پیروز شدند و اینک آن ابر، در دست این نسیم ، تا بالاى کشتزارهاى تشنه ما خواهد آمد و آنگاه ... باران ، باران خواهیم داشت !
ابر کم کم پیشتر آمد و تمام آن نواحى را پوشاند. سپس نسیمى که از آن شادمانه یاد مى کردند تندتر شد و رفته رفته به صورت تندباد با قوت بسیار، همراه با صدایى دهشت زا، وزیدن آغاز کرد.
اما حتى یک قطره باران هم نبارید!
لبخندها از لبان محو شد و به جاى آن ، وحشت و هراس در دلها نشست . هود، آرام و مطمئن ، اما به سرعت ، خود را به مردم رساند و فریاد برآورد:
- اى مردم ، استغفار کنید و به خداى یکتا روى بیاورید. این آغاز همان عذابى است که شما را سالها از آن بیم مى دادم . بتهاى خود را بشکنید و همه به پروردگار یگانه سجده برید و از او طلب عفو کنید.
ولى آن قوم بت پرست و مغرور که یک عمر سخنان هود را به مسخره گرفته بودند، در آن لحظه خطیر نیز چشم بر حقیقت بستند و همچنان بر عقیده خود پاى فشردند:
- خیر این ابرى است که براى ما باران خواهد آورد.
هود گفت :
- به خداى چنین نیست ، این همان عذاب خداست .
طوفان چنان سخت شد و سخت تر که حیوانات اهلى در بیابان به هوا برخاستند و درختها از جا کنده شد. قوم هود از ترس به خود لرزید و به خانه هایشان پناه بردند؛ به این امید که از این بلاى ناگهانى جان به در برند! اما باد چنان بى وقفه و پرقدرت و هولناک مى وزید که جز خانه هود که او و پیروانش مؤ منش در آن جاى گرفته بودند، بقیه خانه ها از زمین کنده شد و هر یک از آنها به گوشه اى پرت و دور افتاد. آن قوم خود پرست و بت پرست نیز چون نخلهایى از ریشه برکنده به دام بلا گرفتار شدند و جز هود و یارانش ، احدى از آنان باقى نماند.
قوم هود، در سرزمینى به نام احقاف در جنوب شبه جزیره عربستان بین یمن و عمان ، زندگى مى کردند.(22) بیش و کم ، همه تنومند و بلند بالا و قوى هیکل و تندرست و از نعمتهاى بى کرانى برخوردار بودند و در آسایش و رفاه ، روزگار مى گذرانیدند. زراعتى پررونق و آبى فراوان و باغهایى سر سبز و خانه هایى کاخ مانند داشتند. ولى این همه نعمت و برکت را عطیه بتهایى مى دانستند که معبود آنها بود. از این بتها را ارج مى نهادند و به نیایش آنها مى پرداختند و در برابر آنها به تضرع و کرنش مى نشستند و به هنگام محنت ، چاره مشکل را از آنها درخواست و التماس مى کردند.
بت پرستى این قوم ، سرانجام به آنجا کشید که فساد اخلاق و تباهى ارزشها و ظلمت کفر همه گیر شد و دامنه ظلم و ستم و فشار اجتماعى از حد گذشت . محرومان جامعه بیش از پیش استثمار مى شدند و میان ضعفا و توانگران ، چنان فاصله اى به وجود آمده بود که هر دم تحمل ناپذیرتر و خردکننده تر مى شد.
براى هدایت آن ستمکاران و دعوت به پرستش پروردگار و نشر فضایل اخلاقى و عدالت اجتماعى و زدودن فساد و شرک و بت پرستى ، خداوند هود را به پیامبرى فرستاد. هود، خود از همان قوم بود؛ به زبان آنان سخن مى گفت و با رفتار و کردار و خلق و خوى آنان آشنایى داشت . او هم به لحاظ نسب ، اصیل بود و هم از جهت اخلاق ، نمونه . هم اراده اى آهنین داشت و هم شکیبا و بردبار بود. از این حیث ، با عزمى راسخ و ایمانى خلل ناپذیر، دعوت خود را آغاز کرد:
- اى مردمان ، اى قوم من ، چرا این جمادات بى جان را که ساخته خودتان است به پرستش مى گیرید؟ بدانید که شما را خداى یکتایى است که آفریدگار جهان و جهانیان است و هموست که این همه نعمت و خیر و برکت را به شما ارزانى داشته است . جان شما در دست اوست و هر آنچه جز اوست باطل و زایل است . تنها او را معبود خویش قرار دهید و بدو روى آورید و راه ظلال مپویید.
قوم هود که سالیان متمادى به پرستش بتها خو گرفته و هیچ گاه در مورد آنها تفکر نکرده بودند، با اعتراض و اعتراض به مقابله برخاستند:
- مگر عبادت این خدایان را گمراهى مى دانى ؟ آیا مى خواهى از شیوه پدران خود دست بکشیم و گفته هاى دروغ سفیهى چون تو را تصدیق کنیم ؟
هود، با بردبارى بسیار، جواب مى داد.
- این بتها نه دفع شر مى توانند کرد و نه جلب خیر. نه عقل به پرستش آنها حکم مى کند نه منطق . تنها آن خداى یگانه اى که مبدا آفرینش است و نظام خلقت گواه اوست سزاوار عبادت است . به خود آیید و به یگانگى او اقرار کنید و از آنچه پیش از شما بر قوم نوح رفت عبرت گیرید. من تنها رسالت او را ابلاغ مى کنم و در این راه شما مزدى نمى طلبم . از شما هستم و به زبان شما سخن مى گویم . اگر به خدا ایمان بیاورید، مشمول رحمت و لطف او مى شوید. ولى اگر همچنان بخواهید بر کفر و لجاج خود اصرار بورزید، بدانید که به عذابى سخت گرفتار خواهید شد.
هر چه هود استدلال مى کرد و از پاداش سخن مى گفت و از عذاب کفر بیمشان مى داد، در آنان تاءثیر نمى کرد. از این بالاتر، او را به سفاهت و بى خردى متهم مى کردند و گفته هاى او را وهم و خرافه مى دانستند.
سرانجام ، هنگام عذاب موعود فرا رسید و از آن سرزمین که روزگازى سر سبز و آباد بود، با مردمى که سالم و بلند بالا و تندرست و ایمن و آسوده بودند، هیچ نماند: درختها کنده ، زمینها زیر طوفان شن مدفون ، خانه ها خراب و مغروران بت پرست زیر خروارها شن و خاک خفته بودند. آن سرزمین چنان ویران شد که هود با یاران خود به حضرت موت هجرت کرد و داستان قوم او، براى عبرت بینان ، عبرت شد.(23)
صالح
بى مهار و بى جل ، کنار صالح ایستاده بود و نوباوه اش ، آنسوتر. با چشمانى زلال و زیباتر و نگاهى نجیب و آرام و معصوم و با اندامى به هنجار شتران دیگر اما بزرگتر و درشت استخوان تر و با پشم و کرکى به نرمى پرنیان که جز زیر شکم و خطوط پیشین گردن ، سراسر بدنش را پوشانده بود.
و با رنگى شگرف : آمیخته اى از شنگرف و زیتون و کهربا همراه با سایه واره اى از رشته هایى روشن که چون کلاف نور، از تیره پشت به زیر شکم کشیده شده بود و در طیفى ملایم ، هر چه از کوهانه به شکم نزدیکتر مى شد، بیشتر رنگ مى باخت . شتر بود اما با چشمان آهو و خرامیدن گوزن و نجابت اسب و معصومیت بره ها.
تمام قوم ثمود(24) - که از نه قبیله تشکیل یافته بودند - خرد و بزرگ ، دور صالح و شتر او، حلقه زده بودند و به شتر و نوباوه اش مى نگریستند و به سخنان صالح گوش مى دادند:
- اى مردم ، انیک این ناقه اعجاز من است و بدان ، حجت خود را بر شما تمام کرده ام ، بدانید که این شتر، به امر خداوند، در میان شماست . از شیر آن ، همه شما مى توانید خورد. او، در چریدن در مراتع شما آزاد است . نیز بدانید که این شتر، یک روز در میان ، از این آبشخور که در کنار آن ایستاده ایم خواهد خورد و نوبت خود را پاس خواهد داشت . کسى متعرض چریدن و آب نوشیدن او نشود که خداوند ناخشنود خواهد شد. بارى این ناقه ، آیتى براى شماست ، ابتلاى شماست ، آزمون شماست . زیرا که پیامبرى مرا انکار کردید و از من معجره خواستید. اینک این معجزه و این حجت . مبادا گزندى به شتر برسد، که اگر چنین کنید، دچار عذاب خداوند خواهید شد.
در همان جا که قبیله عاد (قوم هود) روزگارى مسکن داشتند و بر اثر کفر و سرکشى و عناد به خاک هلاک افتاده بودند، ثمودیان (قوم صالح ) جاى گرفتند. اینان نیز به راه پیشینیان رفتند: کاخها ساختند، باغها آراستند، کشتها افزودند، آبها جارى و دامها تربیت کردند. سرزمینشان به بار و بر نشست و زندگانیشان به ناز و نعمت گذشت . با این همه ، درست مانند پیشینیان ، بت پرستى را پیشه خود ساختند و به جاى تفکر و تامل درباره آفریدگار یگانه جهان و پرستش و نیایش او، راهپویان ره شرک شدند!
براى ثمودیان نیز، خداوند صالح را به رسالت فرستاد. او هم مانند هود از بزرگان قوم خویش بود و از خردمندان و دانایان به شمار مى رفت . صالح چنان که بایسته است ، ابلاغ رسالت را آغاز کرد: گاه به لطف و نرمى ، گاه با محاجه و استدلال ، گاه با بیم دادن از عذاب خداوند و گاه با ترغیب به پاداش او.
صالح چندان در دعوت خویش کوشید که سرانجام عده اى از دانایان و بى غرضان به او روى آوردند و رسالت او استنکاف ورزیدند و بر عقاید پیشین خود پاى فشردند. اما در همان حال که بر عصیان و مجادله خود مى افزودند، مى دیدند که پیروان صالح روز به روز بیشتر مى شوند و شمار کسانى که او را مرشد و رهبر خویش تلقى مى کنند پیوسته افزون مى گردد. از این رو، از یک طرف دیگر از ترس زوال قدرت و جاه و جبروت خود و از طرف دیگر براى اثبات ناتوانى صالح و بى اعتبار ساختن او، خواستار معجزه اى شده بودند. معجزه صالح ، شتر او بود.
مدتى گذشت و رفتار شتر به همان گونه بود که صالح گفته بود. یک روز به آبشخور مى رفت و روز دیگر نه . معجزه ثابت شده بود و صدق مدعاى صالح مسلم . هم بر توجه قوم افزوده شده بود و هم بر حیرت و وحشت مستکبران نافرمان . از این رو، انجمنها بر پا شد و چاره ها اندیشیده شد. از میان آن جباران ، یکى مى گفت :
- کار بدتر شد؛ بردگان گروه گروه به او مى پیوندند.
دیگرى مى گفت :
- رفتار این شتر واقعا عجیب است . تنها در روزى که نوبت اوست به آبشخور مى رود!
سومى مى گفت :
- ولى در عین حال ، آزادانه در مراتع ما مى چرد و کسى نمى تواند او را از چریدن باز دارد. علفى براى شتران و گاوان و گوسفندان ما باقى نخواهد گذاشت .
سران قوم ، به اتفاق ، همه راى به نابودى شتر دادند. اما هیچ کس جرات این کار را نداشت . همه از عذاب سختى که صالح بیم داده بود، مى هراسیدند. و روزگارى چند نیز بر این منوال گذشت .
در آخرین نشست ، سران قوم ثمود که هنوز به بتهاى خود دل بسته بودند و به پندهاى صالح ارج نمى نهادند، به این نتیجه رسیدند که تا شتر صالح ، بنیاد آیین قومى آنان را فرو نریخته است ، چاره اى اساسى بیندیشند.
یکى از آنان گفت : ما هر یک ، دختران بسیار زیبایى داریم که خواستگاران زیادى دارند. از میان این جوانان که دلبسته جمال و جلال آنها هستند، مى توانیم شجاع ترینها را انتخاب کنیم و شرط پیوند را کشتن شتر قرار دهیم .
این طرح ، پس از مشورت و تبادل نظر سران قوم ، به اتفاق آرا پذیرفته شد و شرط ازدواج با دختران ، کشتن شتر قرار گرفت .
کوتاه زمانى بعد، هشت نه جوان قوى و جنگاور، هماهنگ و یکراى ، آماده شده بودند تا شتر را از میان بردارند و به عوض ، هر یک با دختر دلخواه خود ازدواج کند.
آن روز هم شتر، در مرغزار دامنه کوهسار به چرا مشغول بود و نوباوه اش در کنارش .
جوانان ، در دو دسته ، از پس پشت و پیش روى ، به سوى شتر روانه شدند.
یکى از آنان که از پیش روى مى رفت ، تیرى در کمان نهاد و به گردن شتر زد.
شتر در حالیکه خون از گردن بلندش بیرون مى ریخت ، به سوى تیرانداز دوید اما پیش از آنکه به او برسد، یکى از آنان که از پس پشت حمله مى کرد، با یکضربه ، زردپى هر دو پاى او را برید.
شتر، معصومانه ، ناله اى بلند سر داد و در میان علفهاى انبوه مرغزار در خون خود غلتید.
نوباوه او، از ترس سر به بیابان نهاد، چندتن به دنبال او دویدند و بقیه خود را به شتر رساندند.
پس آنگاه ، همان کس که ضربه شمشیر را نواخته بود، با نیزه به قلب شتر زد و حیوان جان تسلیم کرد.
آن چندتن نیز که به دنبال نوباوه شتر رفته بودند، نفس زنان بازگشتند و گفتند رد او را گم کرده اند.
صالح ، برافروخته و نژند و غمگین ، به پهناى صورت مى گریست و کس نمى دانست بر ستمى که بر شتر رفته بود، مى گریست یا بر سرنوشت امت خویش که اینک عذاب خداوند را انتظار مى بردند.
عصیان و خیره سرى قوم چنان بود که حتى پس از پى کردن شتر، صالح را به تعجیل در نزول عذابى که وعده داده بود، فرا مى خواندند.
صالح ، در میان انبوه مردم که بر سر شتر پى کرده و کشته او را جمع آمده بودند، به ثمودیان گفت :
- شما تنها سه روز فرصت دارید. به خانه هاى خود درآیید و منتظر عذاب خداوند باشید. این سه روز، خود فرصتى است تا در گذشته و کار خود بیندیشید و به خدا روى بیاورید و توبه کنید. هر که ایمان نیاورد، در امان نخواهد بود.
اما جز عده اى که از پیش به او ایمان آورده بودند، کسى به سخنان او توجه نکرد و به ریشخند، خنده به لب آوردند و تمسخر کنان ، هر یک چیزى به او گفت :
آن پیامبر خدا گفت : من حجت خود بر شما تمام کردم و شما خود دانید!
سه روز بعد، از آتش صاعقه قهر الهى ، دیارى از آن گروه ، جز صالح و کسانى که از پیش به وى ایمان آورده بودند؛ باقى نماند.(25)
ایوب (26)
ایوب پیامبر بزرگوار خدا، مردى بود که همه چیز را تمام داشت : هم پیامبر الهى بود، هم از مال و خواسته کافى بهره مند بود و هم فرزندان برومند و رشید و همسرى زیبا و مهربان داشت و بیش از همه و پیش از همه ، بنده تمام عیار خدا بود. هیچ حرکتى از او بى رضایت الهى و توجه به خداوند سر نمى زد. خویشتن را چون ماهى در بیکران آب غرقه نعمتهاى خداوندى مى دانست و هر نفسى که بر مى آورد تسبیح حق مى گفت و در هر قدمى که برمى داشت دانه شکرى مى کاشت . چندان که فرشتگان الهى او را تمجید و بزرگداشت ، شیطان را بر آشفته مى ساخت و آتش کینه و شرار حقد در او زبانه مى کشید. زیرا او نمى توانست ببیند که فرشتگان الهى ایوب را به نیکى یاد مى کنند و او را بنده بسیار خوب خدا و مقرب و محبوب او مى شمارند.
شیطان از فرصتى که پروردگار تا روز رستاخیز به او عنایت کرده بود سوء استفاده کرد و با بى شرمى تمام به عرض بارگاه ربوبى رساند که :
- پروردگارا! اگر ایوب چنین مطیع و فرمانبردار توست ، همانا از سر بى نیازى و فراغ خاطر است و در واقع او با این فرمانبردارى از تو مى خواهد که آسایش مادى او را افزون کنى یا دست کم از او نگیرى . اگر مستمند مى بود، هرگز او را چنین مطیع نمى یافتى .
از بارگاه ربوبى به او پاسخ داده شد که :
- ما بنده خود را بهتر مى شناسیم ، اما به تو فرصت مى دهیم تا ایوب آزموده شود، اختیار همه اموال را به تو سپردیم ، هر چه خواهى کن !
شیطان که از شادى سر از پا نمى شناخت ، همراه با ایادى خود یکروز آتش در همه داراییهاى ایوب کشید و ایوب چنان مستمند شد که به روزى روزانه خود نیز دست نمى یافت . اما شیطان با شگفتى دریافت که این مرد خوب خدا به تنها ذره اى ناسپاسى نمى کند بلکه بر شکر و بندگى مى افزاید:
- پروردگارا! من آنچه داشتم ، تو با من به امانت سپرده بودى . تو را در همه حال سپاس مى گزارم . چگونه مى توانم شکر گوى نعمتهاى بى حدى باشم که هنوز از من دریغ نفرموده اى ؟!
شیطان دوباره دام مکر گسترد و به عرض دستگاه ربوبى رساند که :
- پروردگارا! ایوب فرزندان رشید و برومندى دارد که همه زن و خواسته و خانه و ماواى خوب دارند و او به آنان دلگرم است ، و گرنه چنین در بندگى مبالغت نمى کرد.
دوباره از ملکوت الهى پاسخ آمد که :
- اى رانده وامانده ! ایوب را ما بهتر از هر کس مى شناسیم ، اما باز به تو فرصت آزمایش او را مى دهیم . اینک اختیار جان فرزندان او جمله در دست توست ، هر چه خواهى کن !
شیطان با کمک همدستان خود بى درنگ خانه فرزندان ایوب را بر سرشان خراب کرد و همگى با خاندان زیر آوار جان سپردند.
خبر به ایوب و همسر او که در نهایت مشقت و تنگدستى به سر مى بردند رسید. آنان با آنکه از داغ فرزندان خود به تلخى گریستند، اما حتى لحظه اى از سپاس خداوند کوتاهى نکردند. ایوب ، از سویداى دل به پروردگار عرض کرد:
- مهربانا! فرزندان من همگى نعمتهاى تو بودند که به امانت داده بودى این مشیت تو بود که همه را یکجا باز پس گیرى . من چگونه مى توانم نعمتهاى بسیار تو را سپاس گویم ؟!
شیطان که چون همیشه درمانده شده بود و در خشم و تنگدلى مى سوخت ، باز به درگاه الهى عرضه داشت که :
- پروردکارا، ایوب با آنکه سنى دارد اما از نعمت سلامت کامل برخوردار است و اظهار بندگى او از سر ترس است ، زیرا بیم آن دارد که اگر تو را سپاس نگوید سلامت او را بازستانى ؛ چنین نیست که تو را از ژرفاى جان بندگى کند.
باز از سوى خداوند پاسخ رسید که :
- اى گمراه ! اگر چه نه چنین است که مى گویى ، اما این آخرین فرصت توست . اختیار سلامت ایوب با تو!
ابلیس پلید، ایوب صبور و بزرگوار را به یک نوع بیمارى جانکاه مبتلا ساخت که بر اثر آن سراسر تن او به عفونت نشست و چرکابه از زخمها جارى شد و هیچ جاى سالم بر تنش نماند.
ایوب که سخت مستمند بود و داغ فرزندان بر جگر داشت زمینگر نیز شد. اما حتى یک بار زبان به شکوه نگشود. او خداوند را پیوسته سپاس مى گفت :
- پروردگارا! این بنده ناچیز تو نعمت سلامت را از تو داشت . اگر آن را بازستاندى ، من از جان مطیع فرمانم . چگونه تو را به نعمت جان و نعمت ایمان سپاس گویم ؟!
شیطان که از خشم در حال انفجار بود، به خود دلدارى مى داد که باید صبر کند تا ایوب خسته شود، آنگاه به ناسپاسى روى خواهد آورد! اما هرچه روزها و ماهها و سالها سنگین تر مى گذشت ، ایوب همچنان بر سپاس خود مى افزود و هرگز لب به شکوه یا ناسپاسى نمى گشود. به این ترتیب هفت سال گذشت و شیطان در انتظارى استخوانسوز و جانکاه به سر برد.
همسر بزرگوار ایوب نیز بى آنکه هیچ از عفونت زخمهاى او شکوه اى بکند، در کمال وفادارى به پرستارى از او مشغول بود.
شیطان پلید، ناگهان - چنان که از خوابى پریده باشد - با خود گفت :
- پیدا کردم ! همسر او! پایدارى او از همسر اوست . اگر بتوانیم او را از پرستارى ایوب باز دارم ، بى گمان ایوب در هم خواهد شکست !
پس در چهره پیرمردى مصلح بر سر راه همسر او ظاهر گشت و به افسون و حیله دست زد:
- خواهر، درود بر شکیبایى بى مانند تو! تو یقین برتر از فرشتگانى . اما از آنجا که ایوب بزرگوار جایگاهى بلند در نزد خدا دارد، آیا سزاوار نیست از خدا بخواهد که او را از این عذاب برهاند؟ اگر براى خود نمى خواهید، دست کم باید به خاطر تو به خداوند شکوه کند. تا کى فقر و مستمندى و این بیمارى سخت و کثیف ، آن هم با تحمل داغ همه فرزندان ؟ به خدا این سزاوار نیست !
زن بیچاره که گمان مى برد این پیرمرد با آن قیافه خیرخواهانه صلاح او را از سر رضاى خدا مى طلبد، افسون ابلیس را پذیرفت و آن روز باشوى خود گفت و گو پرداخت :
- ایوب ، اگر از سخن من دلتنگ نمى شوى ، مى خواهم چیزى بگویم !
- تا ندانم چیست ، نمى توانم بگویم که دلتنگ مى شوم یا نمى شوم ؟!
- آیا روزگار خوش گذشته را به یاد دارى ؟ روزهایى که تو در کمال سلامت و نشاط بر اسب مى نشستى و از گله هاى گوسپند و گاو و اسب خود با خرسندى و شادى دیدن مى کردى ؟ روزهایى که فرزندان دلبندمان زنده بودند و هر یک از خانه و زندگى خود با فرزندان زیبا و همسرانشان به دیدار من و تو مى آمدند؟
- آرى ، همه را به خاطر دارم ؟
- پس چرا از خداوند نمى خواهى که دست کم سلامتت را به تو بازگردانید؟ این که در برابر آن همه محنت و آن همه نعمت از دست داده چیز زیادى نیست ؟
- آن سلامت و آن نعمتها که داشتیم براى چند سال بود؟
- چه مى دانم ، تمام عمرت ، حدود هشتاد سال .
- اکنون چند سال است که به گمان تو من آن نعمتها را از دست داده ام ؟
- حدود هفت سال .
- من از خداوند شرم دارم که پیش از آنکه این سالها با آن دوران خوشى و شادى برابر شود از او چیزى بخواهم ! برخیز و از پیش چشمم دور شو. به خداوند سوگند که اگر روزى بهبود یابم و سلامت خود را به دست آورم ، تو را به خاطر این ناسپاسى یکصد تازیانه خواهم زد از این پس به پرستارى تو هم نیازى ندارم . من نمى توانم کسى را که نسبت به پروردگار خود با این سخنان گستاخانه ناسپاسى مى کند تحمل کنم .
زن بیچاره که از گفته خود سخت پشیمان شده بود فرمان ایوب را اطاعت کرد و از کنار او برخاست ، زیرا او را مى شناخت و مى دانست که از بودن او رنج خواهد برد. اما خانه را ترک نکرد و تن به قضاى الهى سپرد.
ایوب از همه امتحانهاى الهى سرفراز برآمده بود، اما بدون پرستارى همسرش بسیار رنج مى برد، زیرا او حتى نیروى حرکت براى انجام دادن ضرورى ترین کارها را نداشت ، تا آنجا که نمى توانست به تنهایى کاسه اى آب بنوشد. پس نه از سر شکوه ، که با خال تضرع به خداى بزرگ عرض کرد:
- پروردگارا! در ناتوانى و درد و اندوه به سر مى برم و تو مهربان ترین مهربانانى !
و این درست در لحظه اى ادا شد که زمان آزمایش او با سرافرازى به پایان آمده بود. بنابراین خداوند دعاى او را پاسخ گفت و او را به خطاب مهربانانه ربوبى مخاطب ساخت که :
- بنده خوب و صبور و شاکر ما ایوب ! پاى خود را به زمین بکوب تا چشمه اى زلال و آبى گوارا بجوشد؛ از آن بنوش و تن خود را در آن بشوى !
ایوب چنان کرد که پروردگار فرموده بود. پس به اراده الهى سلامت و جوانى او بازگشت و خداوند همسر باوفاى او را نیز جوانى داد و او را بدو بازگردانید و همچنین تمام خاندان او را دوباره زنده کرد و به او امر فرمود که براى اداى سوگند خود در مورد همسرش یکصد چوبه خدنگ را بر هم ببندد و آن را یک بار اما بسیار ملایم بر تن او بزند.
خداوند فرزندان دیگر و نوادگان بسیار نیز بدو عطا فرمود. و او تا حدود یک قرن پیش از ابراهیم به نیکبختى و پیامبر و پیامبرى زیست .(27)
ابراهیم و اسماعیل
ناگهان تمام افراد قبیله جرهم (28) با صداى پاى اسبى که به سوى قبیله چهار نعل مى تاخت ، از خیمه هاى خود، بیرون پریدند.
مردى که سر و روى را در کوفیه (29) پوشانده بود، وسط میدان ، از اسب پایین پرید و در میان بهت همگان ، با شتاب به سوى خیمه رئیس قبیله دوید. به دنبال او تا کنار خیمه رئیس قبیله دویدند و به گفتگوى او با وى ، گوش فرا دادند:
- بزرگوار، چشمان من از نعمت بینایى محروم باد اگر خطا کرده باشند. من خویش دیدم پرندگانى فراوان را که به پشت کوهساران شمال قبیله ما مى پردیدند. قسمتى از راه را با اسب پیمودم و بقیه را پیاده ؛ تا به قله رسیدم . حدس من درست بود: آب آب ... آنسوى دره هاى خشک ، پرندگان در نقطه اى فوج فوج مى نشستند و بر مى خاستند.
- آیا تو خود،آب را هم دیدى ؟
- راه بسیار دور بود، اسب را پاى کوه یله کرده بودم و شوق دادن این خبر به شما، پاى مرا از پیش رفتن باز مى داشت ... اما...
- کافى است !
رئیس قبیله برخاست و به بیرون آمد و خطاب به مردم خویش که خبر را شنیده و اینک دور او و آن مرد ایستاده بودند و با شادمانى آنرا براى هم بازگو مى کردند، گفت :
- پنج نفر همراه این مرد به جاى که او مى گوید روانه شوند و اگر آبى یافتند بى هیچ درنگى باز گردند و مرا خبر کنند.
چشمه ، به زلالى اشک ، به پهناى دو بازو، از میان توده شن مى جوشید و کودکى که به زحمت بر پاى مى توانست ایستاد، کنار آن به بازى با شنهاى مرطوب ، مشغول بود و هنگامى که شش مرد از اسبهاى خویش ، شتابناک پیاده شدند، کودکانه به رویشان خندید و دستهاى کوچکش را با شادى بر شنهاى مرطوب فرو کوفت ...
یکى از مردان به کودک گفت :
- آیا تو تنها هستى ؟ مادر تو کجاست ؟
به جاى کودک ، مرد دیگرى از همراهان سوال کننده پاسخ داد:
- بى خرد! این کودک چگونه مى تواند سخن بگوید؟ گمان نمى کنم حتى یکساله باشد.
مرد دیگرى او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت و در حالیکه چهره اش را مى بوسید، گفت :
- چقدر زیباست !
و به راستى کودک ، زیبا بود: چشمان سیاه و درشتش در چهره ملیح و دوست داشتنى وى ، زیر خرمنى از موى مجعد شبرنگ ، مثل دو گوهر شبچراغ ، زیر دسته اى سنبل ، مى درخشید. وقتى مى خندید، بیشتر با چشمانش مى خندید و دو گوهرى کوچکى که وسط گونه هاى شفافش به وجود مى آمد مثل دو نقطه مواج بود که از ریزش قطره هاى باران در برکه هاى روشن ، پیدا شود. دستهاى کوچکش مثل دو کلاف نور، به تردى ساقه ریواس از شانه هایش روییده بود و تنش بوى گل ، بوى کودکى مى داد... و اکنون ، دست به دست در آغوش مردانى از قبیله جرهم مى گشت که ناگهان صداى شیر زنى ، آمرانه از پشت سر مردان ، برخاست :
- شما که هستید و با فرزند من چه کار دارید؟
مردان که هنگام آمدن کسى جز کودک را ندیده بودند و متوجه آمدن مادر او هم نشده بودند، به راستى جا خوردند و یکباره هر شش تن ، به سوى صدا برگشتند و یکى از ایشان که هنوز کودک را در آغوش داشت ، گفت :
- ما از قبیله جرهم هستیم . با دیدن پرواز پرندگان بدین سو راه پیموده ایم . سالهاست ما در آنسوى کوهپایه هاى روبرو، زندگى مى کنیم و آب مورد نیازمان را از غدیرها و یکى دو چاه کم آب که داریم ، بر مى داریم ، این چشمه چه هنگام فرا جوشیده است ؟ شما که هستید؟
- نام من هاجر(30) است و نام فرزند اسماعیل (31). شوى من ، ابراهیم ، پیامبر خداست . این چشمه ، عنایت خدا به ماست . شویم به فرمان خداوند، من و کودکم را در این نقطه تنها نهاد و خود به فلسطین رفت . از دیدگاه من شما نیز، بى آنکه بدانید و بخواهید، فرستادگان خداوند هستید که با راهنمایى پرندگانم تشنه ، به سر این چشمه رسیده اید تا من و فرزندم از تنهایى و بیکسى بدر آییم .
یکى از مردان شادمانه پرسید:
- پس شما اجازه مى دهید قبیله ما به کنار این چشمه کوچ کند؟
- آرى ، اما بدان شرط که در این سرزمین ، به صورت مهمان ، اقامت کنید و قصد تصرف آن را در سر نپرورید.
هاجر، کودکش را در آغوش گرفت . مردان مشکها همراه آورده خود را از آب گواراى چشمه پر کردند و چون برق بر اسبهاى خویش جهیدند و چون باد به سوى قبیله خود تاختند.
اینک ، اسماعیل دهساله ، زیباترین کودک در قبیله بود و به کودکان چهارده ساله مى مانست . با موهایى مجعد و به رنگ شبق ، با گردنى افراشته و قامتى موزون و مستحکم در بازیهایى جمعى با کودکان قبیله جرهم - که هشت نه سالى بود همسایه او و مادرش هاجر شده بودند - همیشه نقش پیشوا و هماهنگ کننده داشت .
زن و مرد و کوچک و بزرگ قبیله ، او را دوست مى داستند و چشم چراغ خویش مى دانستند.
مادرش هاجر، براى او از پدرش ابراهیم بسیار سخن گفته بود اما او هنوز پدر را ندیده بود و مادر مى گفت : من خواب دیده ام ؛ پدرت همین روزها باید بیاید...
غروب بود. مردان ، همه از صحرا به قبیله باز گشته و در میدان جلوى خیمه ها، گرد هم جمع شده بودند.
قبیله منتظر هیچ مردى نبود اما ناگاه از سویى که آفتاب غروب مى کرد، بالاى بلند مردى در افق ، پیدا شد که مطمئن و آرام گام بر مى داشت و به سوى قبیله پیش مى آمد.
نخست کودکان او را دیده بودند و سپس همه از آمدن او آگاه شدند و اینک قبیله منتظر تازه وارد بود.
هاجر و اسماعیل ، پیشتر دویدند که بیشتر انتظار مى بردند.
وقتى پدر و فرزند در آغوش هم فرو رفتند براى مردم قبیله که از دورتر مى نگریستند، شکى باقى نماند که سرانجام شوى هاجر آمده بود.
ابراهیم بلند بالا بود با مویى انبوه در سر، که به سپیدى مى زد؛ چون برفهاى پیشرس که تنک برقله اى نشسته باشد.
چشمهایش درست مانند چشمان اسماعیل بود و طرح چهره اش نیز همان . ابراهیم ، اسماعیلى بزرگ مى نمود و اسماعیل ، ابراهیمى کوچک .
قبیله که گامى چند به پیشواز او آمده بود، هر سه را در میان گرفت و هاجر از شوق ، به پهناى صورت مى گریست .
اسماعیل ، دست در دست پدر، پا به پاى او گام بر مى داشت و چشمانش از شادى ، برق مى زد.
- پدر؛ من از مادر درباره شما بسیارى شنیده ام اما اکنون مى خواهم از زبان خود شما بشنوم . دوست دارید براى من از زندگى خود سخن بگویید؟
ابراهیم با نگاهى که به اشک شوق و مهر پدرى آمیخته بود، به فرزند نگریست . نخست بى هیچ پاسخى ، او را در آغوش گرفت و بوسید و موهاى مجعد و ابریشمین سر او را نوازش کرد؛ آنگاه رو به هاجر کرد و گفت :
- تا تو غذاى ما را فراهم کنى ، من و اسماعیل بیرون چادر قدمى مى زنیم و من براى او از زندگى خود سخن خواهم گفت . هر وقت غذا حاضر شد، ما را صدا کن .
- پسرم ، درست به سن تو بودم که خود را در شهر (اور)(32) یعنى زادگاه خویش یافتم در حالیکه تنها، آزر(33)، سرپرست من بود و دریغا که او بت مى تراشید و بت مى پرستید.
من با هدایت الهى ، از همان آغاز خدا پرست بودم . سالها کوشیدم تا آزر را نیز بت پرستى باز دارم ، حتى از خداوند خواستم تا گذشته او را ببخشاید و از گناه او درگذرد اما سرانجام بر من آشکار شد که او گمراه است و دست از بت پرستى نمى کشد.
در شهر ما، نمرود(34)، حکومت مى کرد و ادعاى خدایى داشت . مردم او را و بتهاى گوناگون را مى پرستیدند.
من در همان نوجوانى ، هنگامى که از هدایت آزر مایوس شدم خود را از ذلت سرپرستى او رهانیدم .
- پدر؛ پس چگونه زندگى مى کردید و چه کسى خرج شما را مى داد؟
- فرزندم ، من دیگر نوجوانى شانزده هفده ساله بودم و خود براى گذران زندگى ، کار مى کرم و مانند تو، قوى و امین بودم و کارگزاران من ، مرا دوست مى داشتند. وضع من خوب بود و تنها از بت پرستى مردم شهر، رنج مى بردم .
آن روزها، در شهر ما رسم بر این بود که هر سال ، یکروز، تمام مردم ، حتى نگهبانان بتخانه ها، زن و مرد و کوچک و بزرگ ، از شهر بیرون مى رفتند و در حالیکه غذاهایى را که از پیش پخته بودند، در بتخانه ها نزد بتها مى گذاشتند تا به گمان باطل ، متبرک شود. سپس غروب به شهر باز مى گشتند و در جشنى همگانى ، آن غذاها را با هم مى خورند.
یکسال ، وقتى همه شهر را ترک کردند، من با تبرى بزرگ ، به بتخانه اصلى شهر، داخل شدم و به نام خداوند به جان بتها افتادم و همه بتها جز یکى از بزرگترین را، شکستم و آنگاه تبر را بر دوش همان یکى نهادم . همین کار را در تمام بتخانه هاى دیگر شهر انجام دادم .
هنگام غروب ، وقتى مردم شهر باز گشتند، جشن مبدل به عزا شد. برخى از بت پرستان با سوابقى که از اعتقاد من داشتند، سرانجام دریافتند که من آن کار را کرده ام . بنابراین دستگیر و سپس محاکمه شدم . من از محاکمه خویش خرسند بودم زیرا مردم همه به تماشا مى آمدند و من فرصت مى یافتم تا به بهانه دفاع از کردار خویش ، به هدایت مردم ، بپردازم .
- پدر هیچیک از دفاع هاى خود را بیاد دارید؟
- آرى ، مثلا در پاسخ قاضى هاى محاکم نمرود، که مرا متهم به شکستن بتها کرده بودند، گفته بودم :
- آیا نه مگر شما مى گویید که هر یک از این بت ها، خدایند؟ گفتند: آرى . پرسیدم : آیا نه مگر شما مى گویید که سرنوشت همگان در دست این خدایان است ؟ گفتند: مى گوییم . پرسیدم : پس چگونه انکار مى کنید که بت بزرگ بتهاى دیگر را خرد کرده است و من این کار کرده ام ؟ آیا بتى که سرنوشت همگان رقم مى زند از اینکه بتهاى دیگر را خرد کند، عاجز است ؟ اگر عاجر است ، پس سرنوشت همگان نیز نمى تواند رقم بزند و اگر عاجز نیست ، خود او بتهاى دیگر را شکسته است ، بروید از خود او بپرسید.
آنان از پاسخگویى به من ، فرو ماندند؛ اما درست به همین دلیل و براى اینکه مردم به من روى نیاورند، بر آن شدند که مرا از میان بردارند. مدتى مرا در زندان نگهداشتند تا مقدمات سوزندان مرا فراهم کنند. در جاى مناسبى بیرون شهر، هیزم فراوان انباشتد. سپس روز سوزندان مرا به مردم اعلام کردند و همان روز مرا از زندان به آن محل بردند.
ابتدا، هیزم ها را آتش زدند. کوهى بلند از آتش به آسمان زبانه مى کشید.
نمردیان شادمان و یاران و پیروان غمگین بودند. چون از شدت گرما، نمى توانستند و به آتش نزدیک شوند، ناچار مرا در منجنیق نشاندند و از دور به میان زبانه هاى سر به فلک کشیده آتش افکندند.
به اراده الهى و از آنجا که من از سوى او به پیامبرى برگزیده شده بودم و نیز پیامبرى اولواالعزم بودم ، آتش در من کمترین تاثیرى نکرد و بى درنگ خاموش و زبانه هاى آن سرد و ملایم شد. من با لبى خندان و گامهایى استوار و دلى مطمئن ، در میان شگفتى همگان ، از سوى دیگر میدان ، به سوى مردم روانه شدم و فریاد شادى از مرد و زن برخاست .
- پدر، آیا پس از آن ، کافران از آزار تو دست کشیدند؟
- آن معجزه الهى چنان کوبنده و دندان شکن بود که کافران نتوانستند اوضاع را به دلخواه خویش چاره کنند. بسیارى از مردم ، دست از بت پرستى کشیدند و غوغایى بزرگ و بر پا شد. در شهر دودستگى افتاد و چنان شد که نمرود مرا به حضور طلبید و با من به احتجاج پرداخت . او دیگر به خاطر شهوت من و هواخواهى یاران بسیارى که داشتم ، نمى توانست مرا بکشد. مامورانى را برانگیخت تا زندگى را بر من و یارانم تنگ کنند و به طورى که من ناگزیر شدم همراه با برخى از یارانم به حران هجرت کنم .
مردم حران ماه و ستارگان را مى پرستیدند و من به شیوه خویش ، بسیارى از آنان را هدایت کردم .
- با چه شیوه اى ؟
- مثلا نخستین شبى که به حران وارد شدم و مردم شهر از من آیین مرا پرسیدند، من ستاره زهره را نشان دادم و گفتم که این ستاره را مى پرستم و به روش آنان ، شب را همراه ایشان ، در برابر ستاره خویش ایستادم ؛ اما هنگامى که غروب کرد، فریاد برآوردم که من خدایى را که غرب کند، دوست نمى دارم . و ماه را به جاى آن ، به خدایى برگزیدم و چون ماه ناپدید شد دوباره ، فریاد کردم که این نیز غروب مى کند و من آنرا نمى پرسندم و به جاى آن ، ظاهرا خورشید را به خدایى انتخاب کردم ... و چون خورشید هم غروب مى کرد به مردم شهر گفتم که اینان هیچیک از خود اختیارى ندارد؛ خدایى را برگزینید که این ستارگان به فرمان او طلوع و غروب مى کنند. بدین شیوه ، بسیارى از مردم ، هدایت یافتند.
حران شهرى بسیار خوش آب و هوا و آبادان بود. در همین شهر بود که من با دختر بسیار زیباى یکى از خداپرستان و موحدان شهر، به نام ساره ازدواج کردم . چندى بعد، حران دچار خشکسالى شد و من با همسرم و برخى از یارانم ، به مصر هجرت کردیم . پادشاه مصر از عمالیق بود و از زیبایى همسرم او را آگاه بودند. هنگامى که از عفت و پاکدامنى او آگاهى یافت . مادر تو هاجر را به او بخشید و ما همگى به فلسطین کوچ کردیم ، جاییکه هم اکنون ساره ، آنجاست و من از همانجا نزد تو آمده ام .
- پدر، چگونه شد که با مادرم هاجر، ازدواج کردى ؟
- ساره نازا بود سالها گذشت و من از او فرزندى نداشتم . مادر تو زنى پارسا مهربان بود. ساره خود پیشنهاد کرد که من با وى ازدواج کنم شاید خدا از هاجر فرزندى عنایت کند.
چون با مادر تو ازدواج کردم و مادرت تو را آبستن شد، ساره سخت رشک برد و بدخلقى آغاز کرد بطوریکه زندگى را بر همه تلخ کرد. من به خداوند شکوه بردم و از او چاره خواستم . خداوند فرمان داد که مادرت هاجر و تو را که شیرخواره بودى ، با خود بردارم و به این سرزمین بیاورم ...
در این هنگام ، هاجر که در پى آنان به بیرون چادر آمده بود، صدا زد:
- غذا حاضر است ؛ گفتگوى شما تمام نشد؟
ابراهیم در حالیکه دست اسماعیل را گرفته بود و به سوى هاجر مى رفتند، گفت :
- پسرم ، برویم غذایى را که مادرت فراه کرده است ، تناول کنیم .
پس از صرف غذا هاجر، از سالهیا دورى خود، به شوهر گزارش داد:
- وقتى تو ما را در این مکان به فرمان خداوند، رها کردى و رفتى ، یکباره غمى سنگین به دلم ریخت . تا تو در کنارم بودى چندان بیتاب نبودم اما همینکه رفتى و قامت و بالاى تو در افق ناپدید شد، انگار خورشید در دلم غروب کرد؛ ولى مطمئن بودم که خداوند مرا و فرزندم را در پناه خویش حفظ خواهد کرد.
امتحانى بزرگ بود. به زودى توشه و آبى که همراه ما کرده بودى ، تمام شد. خورشید بر سرمان پاره پاره آتش مى ریخت و از سنگ و صخره و شن ، زبانه هاى آتش مى جوشید. بدتر آنکه لحظه ها در تنهایى ، آرام و بى شتاب مى گذشت .
شیر در پستانم از تشنگى خشک شد و کودکم دراز آهنگ و پیاپى مى گریست . زبانم را در دهانش مى گذاشتم اما کامم از او خشکتر بود. ته مانده آبى که در تن داشتیم ، با گریه از چشمانمان بیرون مى ریخت .
کم کم صداى گریه اسماعیل ، از ضعف تشنگى به خاموشى مى گرایید. او همچنان مى گریست اما دیگر نه اشکى از چشمانش مى جوشید و نه صدایى از گلویش بر مى خاست . من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم مى رود. او را بر سر دست گرفتم و در محل کنونى چشمه روى شن نشستن و ناامید به تپه روبرو، آبى زلال روانست ؛ بى اختیار کودکم را روى زمین گذاشتم و به سوى تپه خیز برداشتم ؛ اما چون به آن محل رسیدم آن ندیدم ؛ سرخورده و مایوس روى شنهاى تپه نشستم ... این بار در نقطه مقابل آن تپه ، در این سو، آبى زلال روان بود... از بسیارى درماندگى و ناامیدى ، حال خویش را نخستین ، به سوى آب دویدم ؛ اما باز سراب بود... ولى در جاى نخستین آب به چشمم مى خورد... دوباره دویدم ، هفت بار با سعى تمام از این تپه به آن تپه ، پى سراب به امید آب دویدم و از جگر تفته به درگاه خدواند هر وله کنان ، نالیدم ؛ و هیچ امید از عنایت او نبریدم .
کودکم که در تمام این مدت ؛ به پشت روى شن خفته بود و مى گریست ؛ از سر بیتابى ، پاشنه پاهاى کوچکش را بر شن مى کشید...
من در سعى بى ثمر خویش ، هفتمین بار به کنار او رسیدم بودم که ناگاه از جایى که پاشنه پاى اسماعیل آنرا اندک گود کرده بود، رطوبت آب به چشمم خورد. با سرانگشتان ، گودى آنرا بیشتر کردم ؛ که ناگهان حیات جوشید و زندگى سر بر کرد. آبى زلال و خنک و فراوان ، به شیرینى جان ، بیرون زد و من به سجده شکر، سر بر خاک نهادم .
هنوز ساعتى نگذشته بود که پرندگان ، از همه شوى صحرا، به سوى چشمه هجوم آورند و همین پرواز پرندگان افراد قبیله جرهم را به سوى چشمه ، رهنمون شد؛ چنانکه هنوز روز به پایان نرسیده بود که شش مرد از ایشان ، بر چشمه آمدند و فرداى آن روز تمام قبیله . و من از تنهایى و بى غذایى نیز نجات یافتم .
و اینک خداى را سپاس مى گویم که شوى من نیز، در کنار من است .
- اما من دوباره باید تو و اسماعیل را تنها بگذارم و به فلسطین باز گردم . چند روز دیگر نزد شما خواهم ماند و از خداى مى خواهم توفیق دهد تا دگر باره به دیدار شما باز آیم .
- هر چه خداوند مى خواهد، همان کن !
چند سال بعد، ابراهیم یکباره دیگر به مکه بازگشت . اسماعیل اینکه جوانى برومند شده بود با بالایى بلندتر و گیسوانى انبوهتر و چشمانى درشتتر به درشتى ستارگان آسمان صحرا؛ با چهره اى بسیار ملیح و زیبا. دیگر به راستى چشم و چراغ قبیله بود. چون راهى مى گذشت چشم رهگذران را بى اختیار در قفاى خویش ، به تحسین وامى داشت . در تمام قبیله هیچکس را یاراى برابرى با وى نبود. چون بر اسب مى نشست ، از نسیم پیش مى افتاد و چون نیزه مى افکند، خیال را به واقعیت مى دوخت و تیرش ، بى خطا، تا سوفار در سویداى هدف مى نشست و از شمشیرش برق مى گریخت . زیباترین دختران قبیله آروزى همسرى او را داشند و او از سپیده پاکدامن تر بود و از خاک ، امین تر. سایه از او فروتنى مى آموخت . در صداقت از آفتاب راستنماتر بود. دورغ کار مایه بزدى یا نیاز است و اسماعیل ، این شیر صحرا، جز خدا از هیچکس نمى هراسید و جز خدا به هیچکس نیازمند نبود. مردى تمام ، و جوانمردى برومند بود.
اینک ، پدر، دوباره به دیدار او از فلسطین به مکه آمده است اما، ابرهاى همه عالم شب و روز، دلش مى گریند.
پدر مضطرب است و غمگین ؛ و این اضطراب و غم در چهره پدر، از نگاه هوشمند اسماعیل ، پنهان نمى ماند:
- پدر، شما را چون سفر پیشین ، شادمان نمى بینم ، حقیقت چیست ؟
پدرى که اشک در چشمانش حلقه زده است و دیگر حتى یک موى سیاه در تمام سر و صورت ندارد، به آن بهار جوانى و شکوفه شاداب زندگانى نگاهى پراندوه مى افکند و مى گوید:
- فرزند دلبندم ! تو مى دانى که خواب پیامبران ،رؤ یاى صادق است و من در خواب فرمان یافته ام که تو را در پیشگاه خداوند، قربانى کنم . چگونه از فرمان خداوند سربپچم ؟
چگونه دل از تو برکنم ؟
و سخت تر از همه ، چگونه این خبر را به مادرت بدهم ؟
- پدر! اینک من هیجده ساله ام ، خوب و بد را تشخیص مى دهم و تکلیف خود را باز مى شناسم . اگر فرمان خداوند اینست که من به دست تو به دیدار او بشتابم ، زهى سعادت من ...
مادرم هاجر نیز، بنده فرمانبردار خداست و هرگز در عمر خویش از فرمان حق ، سرنپیچیده است . در انجام فرمان خداوند درنگ مکن . اگر خدا بخواهد مرا از شکیبایان خواهى یافت .
کاردى در کف پدر و طنابى در دست پسر، در پى هم ، از دامنه کوهسار بالا مى رفتند. خورشید بر بلندترین قلمرو روزانه خویش ایستاده بود. پدر، پیر و شکسته ، کنار صخره اى در کمر کوه ایستاد. آنسوتر بوته اى بلند و خودرو، به چشم مى خورد.
پسر گفت :
- پدر، کارد را تیز کنید؛ اگر زودتر خلاص شوم ، شما کمتر رنج خواهید برد.
و با گفتن این سخن ، طنابى را که در دست داشت به سوى پدر دراز کرد و ادامه داد:
- اگر قربانى خدا هستم ، دستان مرا چون قربانیان ببندید.
آنگاه پشت به پدر کرد و بازوان مردانه اش را در پشت سر، به هم نزدیک ساخت و منتظر ایستاد.
پدر که آرام آرام مى گریست ، دستهاى او را با طناب بست و بعد با دست روى او را به سوى خود بر گردانید و فرزند را براى آخرین بار چون چان در آغوش گرفت و بر بناگوش و گردنش بوسه زد.
انگشتان استخوانى و مرتعش خود را در انبوه گیسوان فرزند فرو برد و به نوازش پرداخت و هر دو تلخ گریستند. نسیمى ملایم مى وزید و در نوازش گیسوان اسماعیل ، انگشتان پدر را یارى مى کرد.
اسماعیل گفت :
- شکیبا باشید. من بر آنم که در پیشگاه خداوند پشت به شما به زانو بنشینم و شما فرمان خداى را بجاى آورید، زیرا مى ترسم اگر چشمتان به چشم و چهره من بیفتد، در امر خدا درنگ روا دارید.
پس ، اسماعیل بر کرسى صخره رو به صحرا زانو زد. ابراهیم کارد را بر دیواره صخره ، صیقل داد و آنرا خوب تیز کرد و با زانوانى لرزان پشت فرزند بر پاى ایستاد.
یکبار دیگر قامت برومند فرزند را برانداز کرد که اینک چون بره آهویى معصوم پیش پاى او زانو زده ، و چشمان را فرو بسته و سر را بالا گرفته و آماده قربانى شدن بود.
نگاه از او برداشت و نگاهى به صلابت کوهسار افکند و احساس کرد غمى سنگینر از کوه ، بر سینه خسته و دل شکسته او، سنگینى مى کند. اما آیا از فرمان و آزمون خداوند گزیرى هست ؟
پس به خویش نهیب زد و با دست چپ پنجه در موى مجعد فرزند فرو برد و نام خداوند را بر زبان آورد و با دست راست ، کارد را بر گلوى فرزند نهاد.
از هول اندوه ، چشمان خویش را نیز فرو بست و کارد را چندین بار محکم و سریع بر گلوى فرزند فشرد و مالید.
اما انگار کرد که از دستپاچگى و فشار غم ، پشت کارد را بر گلوى اسماعیل نهاده بود زیرا هر چه بیشتر مى فشرد، کمتر مى برید. چشم را گشود و به کارد و بر گلوى فرزند نگریست اما بله تیز کارد بر گلو بود و نمى برید.
در همین لحظه ، صدایى ملکوتى ، در کوه پیچید:
- اى ابراهیم ! تو از امتحان سرفراز بر آمده اى ، ما قربانى تو را پذیرفتیم ؛ اینک به جاى اسماعیل ، هدیه ما را قربانى کن !
نگاه بهت زده ابراهیم ، در پى صدا مى چرخید که پشت بوته اى بلند قوچى را دید بر پاى ایستاده و به او مى نگرد.
دست اسماعیل را گشود و فرزند را در آغوش گرفت و هر دو به سپاس سجده کردند و به فرمان خداوند، قوچ را به جاى اسماعیل ، نهادند و کارد با نخستین اشاره دست ابراهیم ، از بناگوش قربانى در گذشت و خون قوچ ، تمام صخره را گلگون کرد.
بار دیگر وقتى ابراهیم به دیدار فرزند و همسر، به مکه آمد، هاجر وفات کرده و اسماعیل دخترى از قبیله جرهم را به همسرى ستانده بود. و چون او را ناسازگار یافت ، با اشاره پدر، وى را طلاق گفت و با دخترى زیبا و شکیبا و مومن ، پیمان و زناشویى بست .
آخرین بارى ه ابراهیم به مکه آمد، بسیار پیر و شکسته شده بود اما همچنان صلابت و سطوت ابراهیمى با با خویش داشت .
خرمن گیسوان سپیدش چون ابریشم بر شانه ها افتاده بود و ابروانش مردانه تو همچنان سپیده بود؛ با محاسنى به رنگ برف ، در چهره اى به گونه ماهتاب . چشمان خدا بین او با نگاهى ژرف ، آمیخه مهر و عزم و ایمان و صلابت و شفقت پیامبرانه و اراده مردانه بود.
در این آخرین سفر، از پسر خواسته بود که با او به سوى تپه اى روبروى چشمه زمزم بروند. وقتى پدر از تپه بالا مى رفت ، اسماعیل که به دنبال وى روان بود، در قامت او مى نگریست و در وجود او هم پیرى و شکستگى یکصد و هفتاد و اندى سال زیستن را مى دید و هم ایستادگى ، مبارزه ، مقاومت و بت شکنى را. فرمانهاى دشوار الهى را با سرافرازى انجام داده و ایستاده زیسته بود. و اینک ، در پیرى نیز همچنان سرفرازتر از قله ها بود و نه تنها عمر دراز هیچ از بزرگى او نکاسته ، بلکه بر وقار صولت او نیز، افزوده بود. اکنون پدر، روى تپه ایستاده بود و به اطراف مى نگریست .
اسماعیل پرسید:
- پدر، در این آفتاب گرم ، براى چه ، بر این تپه ایستاده اید و مرا به چه منظور تا اینجا آورده اید؟
- پسرم ، از سوى خداوند فرمان یافته ام که درست در جاى همین تپه خانه اى براى او بنا کنم و تو باید مرا یارى کنى .
روزها به سرعت از پى هم مى گذشت و در انتهاى هر روز گرم که سراسر آن را پدر و پسر بى وقفه از تپه خاکبردارى مى کردند؛ مقدار کمى از اتفاع تپه کوتاه مى شد ولى سرانجام ، از تپه چیزى بر جاى نماند و هر دو با شگفتى بسیار با چشمان خویش ، پى هاى از پیش آماده خانه خدا را زیارت کردند! تکبیر ابراهیم ، از شکر و شادى ، در دامنه صخره ها پیچید؛ آنگاه به پسر گفت :
- دیدن این اعجاز الهى در این پى هاى از پیش بر آمده و ساخته امروز چیزى بر اطمینان گسترده من نیفزود؛ اما من روزى را به یاد مى آورم که دلم اطمینان امروز را نداشت .
به همین روى آنروز از خداوند تقاضا کردم تا با نشان دادن اعجازى ، قدرت بى منتهاى خویش را به من بنمایاند...
ابراهیم ، با یادآورى خاطره هاى گذشته ، دیدگان را به صخره هاى آنسوى صفا دوخته و انگار وجود اسماعیل را فراموش کرده بود و با خود سخن مى گفت :
خداوند فرمود: آیا به قدرت من ایمان ندارى ؟
من عرض کردم : چرا، اما از درگاه ربوبى تو مى خواهم تا با این کار، به دلم اطمینان و آرامش عطا فرمایى .
خداوند فرمود: چهار پرنده را برگزین و تن هر یک را پاره پاره کن و پاره هاى تن هر چهار را با هم درآمیز: آنگاه آن آمیخته را دوباره ، چهاربخش کن و هر بخش را بر فراز کوهى بگذار. سپس آن پرندگان را به نزد خویش فرا خوان .
چنان کردم که او فرموده بود و سرانجام چون پرندگان را فراخواندم بى درنگ ، به نزد من پرواز کردند.
از آن پس ، دلم چون عمیقترین جاى دریا، آرام یافت و به قدرت بى منتهاى الهى ، اطمینان یافتم .
ابراهیم ، سپس آهى کشید و به فرزند گفت :
برخیز پسرم تا بر این پى هاى آماده ، خانه خدا را بنا کنیم . این آخرین ماموریت الهى من است .
درود خداوند و فرشتگان و پاکان و نیکان بر او باد؛ بر ابراهیم خلیل الله ، که دوست خدا بود و تبردار حادثه بت شکنى و مرد بزرگ تاریخ توحید؛ دارنده دستهاى پرعزمى که بتکده ها را فرو مى کوفت و خانه توحید را بنا مى نهاد. درود بت شکنان بر آن پیامبر اولواالعزم باد.
اسحاق
از هنگام که ابراهیم ، برادرزاده خود لوط را به فرمان خداوند، به پیامبرى ، به سدوم فرستاده بود، روزگار درازى مى گذشت . اینک ابراهیم با همسر اولش ساره ، که دیگر پیر شده و همچنان سترون بود، در فلسطین روزگار مى گذارنید و همسر دیگرش هاجر با تنها فرزندش اسماعیل ، در سرزمین حجاز، در مکه ، به سر مى بردند.
آن روز، ساره ، نخستین کسى بود که میهمانان ناشناخته را دید. آنها، دو تن بودند، هر دو جوان ، بلند بالا و بسیار زیبا. با دیدن آنان ، ساره از دل آهى کشید و از خیالش گذشت که اگر من هم فرزندى داشتم ، اکنون شاید از این دو جوان ، برومندتر و زیباتر مى بود.
هنوز با خیال خود در کلنجار بود که آنان به نزدیک او رسیدند، سلام کردند و یکى از ایشان سراغ ابراهیم را گرفت .
هاجر از اینکه آن دو بیگانه شوهرش را مى شناختند بى آنکه او آندو را بشناسد؛ شگفت زده شد اما به روى خود نیاورد و با احترام ادب ، آنان را نزد ابراهیم برد.
پیامبر خدا ابراهیم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسید که از کجا مى آیند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از دیدن آندو احساس آرامش و انبساطى مى کرد.
پس از تعارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح کرد و به همسر خود، پنهان از چشم میهمانان ، سفارش کرد که :
- من آنها را نمى شناسم ، اما هر که باشند چون میهمان ما هستند گرامى اند. غذایى آبرومند از گوشت این گوساله فراهم کن ؛ از راه رسیده اند شاید گرسنه باشند.
آنگاه به نزد آندو باز گشت و به پذیرایى از آنان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ، چیزى از آنان نمى پرسید.
وقتى غذا آماده شد، ساره نزد شوى خود و میهمانان آمد و آنان را به خیمه اى دیگر - که سفره را در آن گسترده بود - فرا خواند.
آن دو بیگانه ، نخست به یکدیگر نگریستند، سپس یکى از ایشان به اطلاع ابراهیم و همسرش رسانید که آنان غذا نمى خوردند! ابراهیم که بسیار شگفت زده شده بود گفت :
- چگونه ممکن است کسى راهى دراز را پیاده بپیماید و اکنون لب به غذا نزند و به ویژه شما که از هنگامى که آمده اید، حتى قطره اى آب ننوشیده و ذره اى میوه ، تناول نکرده اید.
مى بینم هیچ رهتوشه اى نیز همراه ندارید تا بتوانم گمان کنم که پیش از رسیدن به اینجا، خود را سیر کرده باشید.
آن دو تن ، توضیحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاکید ورزیدند.
اینک ، در دل ابراهیم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهایى بى جواب اندیشده او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اینان دیگر چگونه کسانند که نه بسیار سخن مى گویند و نه هیچ مى نوشند و نه هیچ مى خورند و چنین با نشاط و زیبا و برومندند و آثار خستگى نیز در آنان پیدا نیست .
نشانه هاى این شگفتى و هراس در چهره ابراهیم ، از چشمان تیزبین میهمانان پوشیده نماند؛ پس یکى از ایشان گفت :
- ما از فرشتگان الهى هستیم و به امر خداوند براى کمک به برادرزاده تو لوط، به سدم مى رویم ؛ اما همچنان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ایم تا به همسر تو ساره ، زادن فرزندى را بشارت دهیم .
ساره ، که خود این سخنان را مى شنید، از شگفتى ، آهى بلند، شبیه فریادى کوتاه ، بر کشید و با شرمى زنانه گفت :
- من در روزگار جوانى ، نازا بودم ؛ اکنون که دیگر پیرزنى شده ام و از من کاملا گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
یکى از آن دو میهمان گفت :
- این وعده خداست و ما به اینجا آمده ایم تا وعده خدا را به تو ابلاغ کنیم و خدا بر هر چیز تواناست .
ساره بسیار شادمان شد و ابراهیم به تسبیح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست تا هر طور که خود مایلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند که به استراحت نیازمند نیستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و یکى از ایشان گفت :
- اکنون که رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آوردیم بیدرنگ به سوى سدوم و پیامبر آن شهر، روان خواهیم شد.
با عنایت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهیم ، به اسحاق بارور شد.
بدینگونه اسحاق با مشیت الهى پا به جهان نهاد و پس از ابراهیم یکصد و هشتاد سال در جهان زیست و از پیامبران شد و فرزندان وى ، بسیار شدند.
لوط
سدوم ، واقع در جلگه اردن ، کنار بحر المیت ، آن روز عصر، چون هر روز دیگر، زیر آفتاب بهارى لمیده بود. مردم بى خیال و عیاش آن ، در لذت جویى و عیش ، غوطه ور بودند. دختر پیامبر خدا لوط، در سر راه ورودى کاروانیان به قریه ، بر سر چاهى ایستاده بود و آب مى کشید.
از مدتها پیش ، او و خواهران و پدرش ، مورد بى مهرى و آزار مردم منحرف شهر قرار گرفته بودند. چرا که به نظر قوم ، لوط عنصرى نامطلوب بود که با نصایح پیاپى و امر به معروف و نهى از منکر خود، عیش آنان را منغص و شادخوارى و شادکامى را بر آنان حرام مى کرد. به همین روى ، آنان با خانواده لوط سرگردان بودند و در کوى و برزن ، از آزار و دشنام ایشان خوددارى نمى کردند. تنها همسر لوط که به اعتقاد قوم ، مردم را درک مى کرد، از این آزار مصون بود!
این مردم ، سخت بى شرم بودند، رسما و علنا آمیزش با جوانان و مردان زیباروى را بر همبسترى با زنان ، ترجیح مى دادند.
شهر، چهره اى متفاوت داشت : زنان سرخورده و بى نشاط بودند. بنیاد خانواه ها سست بود و جوانان و مردان ، خوى و خصلت مردى را از کف داده بودند. رادى و جوانمردى و سطوت و صولت مردانه و روحیه هاى پر صلابت ، در شهر کمتر به چشم مى خورد!
شهر، در تب انحراف مى سوخت ، اما شگفتا که نمى خواست بداند. پندهاى پیاپى و درمانگرانه لوط نیز، این تب را نمى شکست !
دختر لوط، همچنان که از چاه آب مى کشید، به این طاعون نامرئى که به جان اخلاق مردم شهر افتاده بود، مى اندیشید و به حال پدر پیر خویش ، دل مى سوزاند. مردم نه تنها به ارشادهاى پیامبرانه پدر او وقعى نمى نهادند، بلکه بى شرمى را به حدى رسانده بودند که رویاروى با او محاجه مى کردند و حتى از او مى خواستند که بر اعمال آنان خرده نگیرد. آنها علنا به کردار زشت و پلید خود مى بالیدند و با هر کس که در این راه مزاحم آنان مى شد به ستیز مى پرداختند. از جمله خانواده لوط را (به جز همسر او که همفکر و همدست آنان بود) مورد شتم و آزار قرار مى دادند. و به همین سبب بود که دختر لوط به بیرون قریه آمده بود تا از چاهى دور دست ، آب بردارد؛ تا از زخم زبان و آزار همگنان در امان باشد.
در همین فکر بود که ناگاه دید دو نفر از دور، از سوى بیابانهاى بیرون قریه ، به او نزدیک مى شوند. نخست پنداشت که از مردم سدوم هستند، اما از این توهم به در آمد، زیرا چه کسى مى توانست در آن موقع از سال ، آن هم در آن مسیر، بى آنکه همراه کاروانى باشد، به قریه بیاید؟!
چون نزدیک تر شدند، دریافت که آنان دو مرد جوان و بسیار زیبا هستند. به محض آنکه چهره هاى زیباى آنان را دید، دل در سینه اش فرو ریخت ، زیرا از اخلاق پلید مردم قریه خویش ، وحشت داشت . بى اختیار زیر لب گفت :
- خداوندا، این دو انسان بسیار زیبا را از شر کردارهاى پلید این مردم ، در امان بدار!
جوانان که اینک نزد او رسیده بودند به او سلام کردند و او سلامشان را پاسخ گفت و سپس از احوال آنان پرسید. گفتند که ما میهمان هستیم و از راهى دور آمده ایم و به دیدار لوط مى رویم . دختر، بیشتر پریشان شد. اما از سر ادب ، به روى خود نیاورد و با میهمان نوازى و عطوفتى که از اخلاق پیامبرانه پدر خود آمیخته بود به آنان گفت :
- من خود دختر لوطم ، خواهش مى کنم کمى صبر کنید تا بروم و پدرم را به استقبال شما بیاورم .
بیچاره دختر، مى خواست با پدر مشورت کند تا آنان را طورى به خانه ببرند که کسى از مردم قریه نبیند. به همین خیال و از ترس آنکه مبادا دیر برسد، مشک آب را همان جا کنار چاه نهاد و دوان دوان ، خود را به خانه رساند و ماجرا را با پدر باز گفت .
لوط گفت :
- دخترم ، چیزى تا شب نمانده است ، من به نزد آنان مى روم و تا تاریک شدن کامل هوا، با آنان گفت و گو مى کنم و آنگاه آنها را به خانه مى آورم . اما تو و خواهرانت سعى کنید موضوع را از مادرتان پنهان نگه دارید و اگر بتوانید، امشب او را به خانه کسى از اقوام به میهمانى بفرستید. زیرا اگر این میهمانان زیبا روى را ببیند، به مردم پلید قریه خبر خواهد داد و آن وقت ... آه خداوندا، آبروى مرا نزد میهمانانم حفظ کن !
دختر پدر را دلدارى داد و او را به سوى تازه واردان فرستاد.
لوط به تازه واردان خوش آمد گفت . او از زیبایى فوق العاده آنان هم به شگفتى افتاد و هم به خاطر انحراف و پستى قوم خود، بر آنان بیمناک شد. پس براى گذراندن وقت با آنان به گفت و گو پرداخت ، تا هوا کاملا تاریک شود.
گر چه خورشید، رو نهان کرده بود اما روشنایى بهت زده و سربى رنگ از آن ، هنوز بر زمین باقى بود. احساسى غمرنگ ، همراه با التهاب و بیم ، به دل لوط چنگ مى زد. اما سعى مى کرد در پیش میهمانان خویش بر اضطراب خود چیره گردد و آنان را با سوالهاى پیاپى خود سرگرم کند. تا سرانجام هوا تاریک شد و لوط آنان را از راهى کم رفت و آمد، به خانه برد.
آن شب ، هر طور به آرامش گذشت . اما روز بعد، همسر لوط که سرانجام از آمدن میهمانان آگاه شده بود، مردم را خبر کرد. هنوز چیزى از روز بر نیامده بود که عده اى به خانه لوط آمدند و خواستار دیدار تازه واردان شدند.
لوط، در خانه را به روى آنان باز نکرد، ولى بر پنجره ایستاد و آغاز به نصیحت کرد. او از پیش ، به دختران خود سپرده بود که میهمانان را از هیاهوى مردم دور نگاه دارند تا آبروى او نزد میهمانان نرود. مردم خبر زیبایى میهمانان لوط را دهان به دهان شنیده و اینک همه به خانه او روى آورده بودند و غوغایى بزرگ به وجود آمده بود.
آنان با بى شرمى تمام ، میهمانان را از لوط طلب مى کردند.
آن پیامبر خدا، هر چه مى خواست آنان را از این خواسته پست و شوم باز دارد، اثر نداشت ، ناگزیر، براى حفظ حرمت خویش و آگاهاندن قوم غافل ، به آنان گفت :
- اگر کسى از شما بخواهد با یکى از دختران من ازدواج کند، من راضى خواهم بود، اما بدان شرط که از آن تقاضاى پلید دست بردارید تا مبادا دچار خشم خداوند بزرگ شوید.
اما غلبه شهوات پست حیوانى ، گوش آنان را از شنیدن حق کر کرده بود و همچنان با وقاحت ، بر خواسته خود پاى مى فشردند، چندان که غوغاى آنان به گوش میهمانان نیز رسید.
میهمانان چون حال لوط را دیدند به او گفتند:
- اى لوط، خود را رنج مده و مسئله را بیهوده از ما پنهان مکن ، که ما سفیران الهى و فرشتگانیم . ما خود از سوى خدا براى عذاب قوم تو آمده ایم و فرمان داریم که تو خانواده ات را - جز همسرت - از این مهلکه برهانیم و تمام این قریه را نابود کنیم . آسوده باش و بر ما هراسى به خود راه مده که آنان هرگز نمى توانند به ما آزارى برسانند.
لوط چون این سخنان را شنید، آرامش خود را باز یافت ، اما تا شب همچنان به نصیحت و ارشاد آن قوم کژ سیرت مشغول بود؛ گر چه کمترین اثرى نداشت .
شب هنگام ، وقتى که آن دیو سیرتان از اطراف خانه او پراکنده شدند، لوط همراه با خانواده خویش ، بى آنکه همسر خود را با خود ببرد، به راهنمایى آن دو فرشته از قریه خارج شد و به سوى دیارى امن رهسپار گردید.
وقتى که آنان به جایگاهى دور رسیدند، ناگهان زلزله اى سخت در سدوم در گرفت و همه چیز زیر و رو شد و از آن همه پستى و پلیدى و زشتى ، هیچ نماند.
یعقوب
تا هر جا که چشم کار مى کرد بیابان بود و او تنها در آن ، راه مى سپرد...
باد ملایمى که از صبح مى ورزید... اینک آرام آرام بر سرعت و حدت خود مى افزود و شنهاى داغ را به چهره او مى پاشید...
کم کم طوفان شن برخاست ، چندان که هوا را تیره کرد، نفس هوا داغ بود و شنها داغتر...
یعقوب با خود اندیشید:
- آیا دوباره به کنعان بر گردم ؟ خدایا، آیا آنچه پدرم اسحاق گفت ، بر خلاف خواسته تو بود که من اینک گرفتار این طوفان نفس سوز شده ام ؟ آیا دوباره بر گردم و باز همان فخر فروشیهاى برادرم عیسو را تحمل کنم ؟ هماان ایذاها و شماتتها را؟
قدرى ایستاد. طوفان نیز کمى از حدت خود کاست ، دور ترک ، تک صخره اى بر آمده از شن را دید:
- اگر خود را به آن برسانم ، مى توانم کمى استراحت کنم .
تا به این برسد، طوفان کاملا ایستاده بود، اما آفتاب مغز را به جوش مى آورد. خوشبختانه سایه اى که صخره انداخته بود به اندازه اى بود که او مى توانست لختى بیاساید. به زودى ، خوابى سنگین ، او را از آن صحراى خشک به عالمى هور قلیایى برد.
در خواب ، تمام آنچه را که پدرش ، پیامبر خدا اسحاق ، به او نوید داده بود، مى دید: دید که به سرزمین دایى خود در حوالى عراق رسیده است و دختر دایى خود را به همسرى گرفته و با فرزندان بسیار و گوسفندان زیاد به کنعان بازگشته است و دیگر برادرش عیسو نمى تواند همسران صاحب نام و فرزندان خود را به رخ او بکشد!
وقتى از خواب برخاست ، نیرویى دوچندان یافته بود؛ بسى بیشتر از آنچه یک خواب خوش مى توانست در او پدیده آورد: نیروى امید و شوق !
وقتى به سرزمین پر نعمت دایى خود لابان رسید، دل در دلش نبود، اما هیچ کس را نمى شناخت . از چوپانى پرسید:
- آیا در این سرزمین کسى به نام لابان مى شناسید؟
- این گوسفندان ، از آن اوست . او بزرگ قوم ماست ، کیست که برادر زن پیامبر خدا اسحاق را نشناسد؟!
- من پسر اسحاقم و نامم یعقوب است .
- بسیار خوش آمدى ، بگذار تو را با دختر دایى ات راحیل آشنا کنم دختر کوچک که آن گله را در دامنه آن تپه مى چراند، راحیل است .
راحیل دوازده سال بیشتر نداشت ، ولى بسیار زیبا بود. با دیدن او دل در سینه یعقوب تپید، ولى پیامبران از کودکى پاک سرشت و عفیفند. چشم
به زمین دوخت و بر او سلام کرد. راحیل با شادمانى و ادب به او خوشآمد گفت . گوسفندان خود را به چوپان پدرش سپرد و یعقوب را به خانه ، نزد پدر برد.
دایى ، چنان استقبال گرمى کرد که یعقوب تمام خستگى راه را از یاد برد.
- پدرم سلام رساند و پیام داد که راحیل را از شما، خواستگارى کنم !
- من با کمال میل مى پذیرم ، ولى به شرط اینکه هفت سال تمام پیش من بمانى و چوپانى قسمتى از گوسفندانم را به عهده بگیرى . مزد زحماتت را نیز گوسفند خواهم داد! پس از گذشتن هفت سال ، مى توانى ازدواج کنى . زیرا اکنون هم تو نوجوانى و هم راحیل کم سن و سال است .
- بسیار خوب ، مى پذیرم .
هفت سال گذشت و وقتى یعقوب گذشت زمان را به دایى یادآورى کرد، لابان گفت :
- من بنا به قولى که داده ام ، در اداى عهد خود حاضرم ، اما در شریعت من نمى توان پیش از ازدواج دختر بزرگ تر، دختر کوچک تر را گرفت . تو ابتدا با لیا ازدواج کن که دخترى زیبا و عفیف است . و اگر حتما راحیل را مى خواهى ، باید هفت سال دیگر براى من چوپانى کنى تا راحیل را نیز به عقد تو در آورم . (35)یعقوب که نمى توانست از راحیل بگذرد، ناگزیر پذیرفت .
هفت سال دیگر گذشت و لابان ، بنا به عهدى که کرده بود، راحیل را نیز به عقد یعقوب (36) در آورد. و چون به هنگام ازدواج ، به هر یک از دختران خود یک کنیز داده بود و راحیل و لیا کنیزان خود را به یعقوب بخشیده بودند، یعقوب با آن دو کنیز نیز ازدواج کرد و روى هم صاحب دوازده فرزند شد: شمعون ، لاوى ، یهودا، ایساخر، زابلیون ، وروبیل از لیا؛ جاد و اشتر از کنیز لیا؛ ادان و نفتال از کنیز راحیل ؛ و یوسف و بنیامین از خود راحیل . همه - جز بنیامین که در کنعان به دنیا آمد - در سرزمین دایى یعنى عراق به دنیا آمده بودند.
به این ترتیب ، یعقوب با مال و همسران و فرزندان بسیار به کنعان بازگشت و پس ا زپدر، به پیامبرى رسید. (37)