عیسى مسیح 
دخترک آن قدر زیبا و معصوم مى نمود که خدمتگزاران بیت المقدس ، در تکفل او از هم پیشى مى گرفتند:
-
من از او چون جان خود نگاهدارى خواهم کرد!
-
تو بیشتر از من از معبد خارج مى شوى ، در حالى که من تقریبا شب و روز در اینجا به سر مى برم ، من از او نگهدارى خواهم کرد!
-
آقایان ، آقایان ! من شوهر خاله این کودک هستم و او خویشاوند من است . بعلاوه من نبى خدا هستم . من خود از این طفل سرپرستى خواهم کرد!
-
ولى من پیشنهاد مى کنم که هر یک قرعه اى چوبى انتخاب کنیم و برویم پایین و چوبها را در آن نهر بیندازیم . زکریا هم بیندازد. چوب هر کس روى آب ماند، سرپرستى طفل به عهده او خواهد بود.
-
بسیار پیشنهاد خوبى است ، برویم !
قرعه ، به نام زکریا شوهر خاله کودک افتاد. گویى همه چیز از روز نخست برنامه ریزى شده بود تا این کودک معصوم در بیت المقدس ، در دامن زکریا و در محیطى روحانى پرورش یابد. مادرش نذر کرده بود که اگر خدا به او فرزندى بدهد، او را به خدمتگزارى بیت المقدس بگمارد. دعاى مادر مستجاب شد، اما پیش از آنکه کودک به دنیا بیاید پدرش از دنیا رفته بود. کودک وقتى به دنیا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بود. اما نذر، نذر بود و مى بایست ادا مى شد. پس مادر با همه علاقه اى که به فرزند داشت ، او را از ناصره ، زادگاه کودک ، به بیت المقدس آورد و به بیت سپرد. او مریم  نام داشت .
زکریا در جایى بلند از بیت غرفه اى براى نگهدارى او فراهم آورد و کودک را در آن گذاشت و خود و همسرش به تربیت و کفالت او همت گماشتند.
مریم ، بزرگ و بزرگ تر شد، تا به حدى که نوجوانى را پشت سر گذاشت و دخترى جوان شد. او بسیار عفیف و بسیار عابد و بسیار دوستار خدا بود. خداوند نیز او را دوست مى داشت ، چندان که غذاى او را فرشتگان در کنار او مى نهادند!
یک روز که شاید براى طهارت ، به جانب شرقى بیت در تپه هاى کنار شهر رفته و در پس حجابى دور از چشم نامحرمان برهنه شده بود، فرشته اى به ماءموریت الهى ، با هیاءت بشر بر او ظاهر شد. مریم که تا آن لحظه آفتاب و ماهتاب هم او را در آن حالت ندیده بودند، خود را جمع وجور کرد و زبان به اعتراض گشود. ترسیده بود مبادا مردى باشد که فکر ناپاکى در سر مى پروراند. ولى فرشته ، با صدایى ملکوتى به او گفت :
-
من از سوى خداوند ماءموریت دارم که فرزندى پاکیزه به تو ببخشم !
-
چگونه من فرزندى داشته باشم ، در حالى که دست هیچ بشرى به من نرسیده است و من هرگز زن ناپاکى هم نبوده ام ؟!
-
همین طور است ، اما بر پروردگار تو آسان است ، و این نشانه او و امرى مقرر و ناگزیر است !
بدین گونه ، مریم باردار شد و این راز را از همگان مخفى داشت . او از همه دورى مى گزید و خدا داناست که آن طاهره مطهره ، در طول نه ماه باردارى ، چه رنجها که از فکر و خیال براى پاسخگویى به مردم کشیده بود.
سرانجام ، درد زایمان او را در چنبره طاقتسوز خود گرفت . ناگزیر، به جایى دور دست و خلوت در اطراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زیر درخت خرماى خشکى پناه برد. آهنگ استخوانسوز درد و شرنگ تلخ بى آبرو شدن و غم بى کسى و تنهایى ، او را سخت عذاب مى داد. پس بى اختیار نالید:
-
اى کاش پیش از این ، مرده و از خاطره ها رفته بودم !
در همین هنگام ، در حالى که تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس کرد که چیزى از درون او رها شد. ناگاه ، صداى کودک نوزادش را شنید:
-
مادر غمگین نباش ! نگاه کن ، خدا زیر پایت نهرى روان کرده است . نیز این درخت نازک و خشکیده خرما را به سوى خود بتکان ، خواهى دید که خرماى تازه بر تو مى افشاند. از این خرما بخور و از آن آب بیاشام و خشنود و دل آسوده باش . و اگر کسى را دیدى هیچ سخن مگو و به اشارت بفهمان که من امروز براى پروردگار خود نذر کرده ام که با هیچ سخن نگویم .
مریم ، نخست از گفتار فصیح این کودک نوزاد در شگفتى افتاد. اما چون در خاطر گذراند که باردارى او نیز از سوى خدا و به امر او و غیر طبیعى بوده است ، آرامش یافت .
قدر آسوده . از خرما خورد و از آب نوشید و چون رمقى یافت ، کودک دلبند خود را در آغوش گرفت و به خانه یکى از اقوام خود رفت . خویشان او، با دیدن کودک ، آن هم در آغوش او که عمرى جز پاکى و صداقت و عفت از او ندیده بودند، بسیار تعجب کردند و با شماتت گفتند:
-
اى خواهر هارون ، پدرت که مرد بدى نبود و مادرت نیز بدکاره نبود. تو این کودک را بى شوهر، چگونه دست و پا کرده اى ؟!
مریم ، به آنان فهماند که نذر کرده است آن روز حرفى نزند. او به کودک اشاره کرد، یعنى از خود او بپرسید!
یکباره صداى قهقهه ، از همه برخاست :
-
از خود او؟ ازین بچه یکروزه ؟ ما را مسخره کرده اى ؟ چگونه مى توان با کودکى که در گاهواره است سخن گفت ؟!
اما کودک ، به امر پروردگار، فصیح و رسا به سخن در آمد:
-
من بنده پروردگارم ، او به من کتاب  آسمانى داده است و مرا پیامبر کرده و هر جا باشم مرا مبارک ساخته و در من برکت قرار داده است . و مرا تا هنگامى که زنده باشم ، به نماز و اداى زکات و نیکى به مادرم سفارش داده و مرا ستیزه گر و شقى نکرده است . درود بر من ، هنگامى که زاده شدم و آن روز که بمیرم و روزى که دوباره زنده شوم !
دیگر جایى براى هیچ گونه شک یا دودلى یا اندیشه هاى ناپسند نبود و خبر، به سرعت باد در سراسر ناصره و بیت المقدس پیچید.
در آن روزگار، دین یهود در دست علماى بى عمل و روحانیان دنیادار به دکانى تبدیل شده بود که در آن دین را با دنیا معامله و گاهى شرف و وجدان و انصاف را نیز در راه آزمندیهاى خود فدا مى کردند. از توده مردم و پاکدلى و سادگى و صفا و خلوص آنان براى امیال دنیایى خود سود مى بردند و با آموزشهاى نادرست ، آنان را وادار مى کردند که بخش مهمى از درآمدهاى ناچیز خود را به آباء کنیسه ها بسپارند. مردان و زنانى که آگاهى و بصیرت در دین داشتند، اغلب خانه نشین و مطرود و فرصت طلبان جاه طلب و زراندوزان مردم آزار، دست در دست روحانیان دنیادار یهودى ، میداندار سرنوشت مردم بودند. روحانیان ، دین مبین موسى را در راه امیال تحریف و تاءویل مى کردند. در چنین محیطى بود که عیسى ، با اعجاز الهى ، پا به عرصه وجود نهاد!
او از همان کودکى ، با سمتهاى گوناگون در محیط خویش به مقابله برخاست . چشمان نافذش ، دریچه هاى بصیرت الهى بود و هر نارسایى و ستم و تحمیق و بهره کشى را مى دید؛ با گفتار و اعتراض ، به مقابله با آن بر مى خاست . در نوجوانى گاهى مادر ساعتها منتظر او مى ماند، اما او به خانه نمى آمد و چون در پى او مى رفت ، او را مى دید که در گذرگاه ، با یک روحانى دنیاپرست یهودى مجادله مى کند و مردم دور او را گرفته اند. یا به دورترین و فقیرانه ترین خانه شهر سر مى زد و همراه و همدل با ساکنان مستمند آن در رفع نیازشان مى کوشید.
در آستانه سى سالگى ، تمام مردم بیت المقدس او را بدین صفات مى شناختند. دکانداران دین یهود دشمنان او بودند و همه ستمدیدگان دوستان او.
سى سالگى ، آغاز تحول نهایى او شد: خداوند به او فرمان داد که پیامبرى خویش را آشکار کند و انجیل را بر او فرو فرستاد.
عیسى دیگر رسما وارد عمل شده بود. او محل به محل ، روستا به روستا و شهر به شهر را سر مى زد و دعوت خود را آشکار مى کرد و تحریف کاهنان و رهبانان را از دین یادآور مى شد و خرافه هاى بافته در ذهن عوام را گوشزد مى کرد و مى گفت :
-
اى مردم ، این کاهنان علاوه بر هدایایى که مى گیرند شما را وادار مى کنند که از درآمدهاى ناچیز خود نذورات به دیرها و محافل روحانى بپردازید و همه را صرف شهوات خود مى کنند! پس آگاه و بیدار باشید تا مبادا فریبتان دهند. اى مردم ، خداوند مرا به رسالت برگزید تا با آیین خویش شریعت اصیل موسى یعنى وحدانیت پروردگار و تورات اصل را تصدیق کنم و شما را از پیروى از این رهبانان و کاهنان دنیاطلب باز دارم !
پیداست که محافل یهودى ، اعم از محافل حکومتى یا روحانى که دست در دست هم داشتند، عیسى و گفته هاى او را بر نمى یافتند، خاصه که او داعیه پیامبرى داشت و کتاب آورده بود و تا دورترین نقطه سرزمین یهود سفر مى کرد و همگان را به دین خویش فرا مى خواند و در میان مردم ستمدیده پیروانى نیز یافته بود. پس احساس خطر کردند و این احساس خطر آنان را به معارضه و چاره جویى واداشت و آزار عیسى و پیروان و حواریان او آغاز شد.
عیسى و حواریان چاره را در این دیدند که از روستایى به روستاى دیگر و از شهرى به شهر دیگر بگریزند و هر روز در جایى باشند تا شناخته نشوند و ضمنا رسالت خود را ابلاغ کنند. در میانه راهها نیز عیسى شبهات حواریان را رفع مى کرد و هرچه بیشتر دین خود را به آنان مى آموخت تا بتوانند پس از او، به تبلیغ و گسترش نفوذ این دین بپردازند. در این سفرها، هر جا عیسى قدم مى نهاد، برکات طبیعى را نیز با خود به ارمغان مى آورد: اگر خشکسالى بود باران مى بارید و اگر محصول گندمزارها لاغر بود سرسبزتر مى شد، زمین بارورتر مى گردید و آسمان گشاده دست تر. نیز هر جا کور مادرزادى بود با دست مبارک خود او را بینا مى کرد و هر بیمارى صعب العلاج را شفا مى بخشید و حتى به اذن خدا، گاه مرده را زنده مى کرد.
روزى هنگامى که از بیابان وسیع و خشک مى گذشتند و تشنگى و گرسنگى حواریون را از پاى درآورده بود، آنان با آنکه به خداوند و قدرت بى کران او ایمان داشتند، اما براى اطمینان بیشتر، از عیسى خواستند که از خدا بخواهد تا مائده اى براى آنان نازل فرماید. و خداوند دعاى عیسى را مستجاب فرمود.
کار دعوت عیسى بالا گرفت . مردم ، به ویژه مردم محروم ، گروهاگروه به او مى پیوستند و در نتیجه ترفندهاى دین پناهان دنیا خواه یهودى رنگ مى باخت و مردم که با ارشاد مسیح آگاه مى شدند، دیگر کمترین اعتنایى به آنان نمى کردند. از این رو، بزرگان دین یهود به حاکم وقت گوشزد کردند:
-
این مرد ساحر که دین ما را به هیچ گرفته ومردم را کافر کرده است به زودى جمعیت انبوه بیت المقدس را بر ضد حکومت یهود خواهد شورانید. تا دیر نشده است باید او را از میان برداشت !
-
بسیار خوب ! هر قدر که از سپاهیان لازم دارید خواهم فرستاد، تا به کمک آنان او را به چنگ بیاورید و به دار بیاویزید!
اما عیسى و اطرافیان او که از خطر آگاه شده بودند، روى نشان نمى دادند. و چون مردم با عیسى همدلى داشتند، کسى جاى او را افشا نمى کرد و یهودیان ، از یافتن او درمانده شده بودند. به همین علت ، تصمیم بر آن شد که در بیت المقدس جلسه کنند و براى دستیابى به او به چاره جویى بپردازند.
درست روزى که بزرگان یهودى پس از مدتها ناکامى در یافتن عیسى در بیت المقدس جلسه کرده بودند، یکى از حواریان به نام یهوداى اسخریوطى که شیطان در دل او لانه ساخته و او را به دام خیانت گرفتار کرده بود خود را به محل اجتماع آنان رساند. ابتدا نگهبانان حکومتى راه را بر او بستند:
-
که هستى و با که کار دارى ؟
مرد، که سخت پریشان مى نمود، در حالى که هر لحظه به اطراف مى نگریست و مانند هر خائنى خائف بود، خود را به نگهبانان نزدیک کرد و بسیار با احتیاط و آهسته گفت :
-
من خبر مهمى براى عالى جنابان روحانیان معظم یهود دارم !
-
خوب ! آن خبر چیست ؟ بگو تا به آنان بگوییم !
-
به شما نخواهم گفت ، مرا پیش آنان بیرید، به خودشان مى گویم .
-
آنها جلسه اى مهم دارند و ما ماءمورییم که نگذاریم کسى مزاحم آنان شود.
-
اما من درست در مورد موضوع همین جلسه پیام بسیار مهمى دارم . عجله کنید.
-
بسیار خوب ، همین جا بمان تا به آنان اطلاع دهیم !
یهوداى خائن که از ترس شناخته شدن ، چهره را در خرقه اى پشمینه و کلاهدار پنهان کرده بود، از اضطراب و انتظار، این پا و آن پا مى کرد و دستانش را به هم مى سائید. شاید به گمان خود مى خواست با این خوش ‍ خدمتى به مقامى بلند در دستگاه روحانى یهود برسد و از در به درى و تحمل گرسنگى و رنج سفر با مسیح و یاران او آسوده گردد! ناگهان ، چند تن از روحانیان ، شتابزده اما با احترام بسیار، به طرف او آمدند. نگهبانان ، از آن همه توجه و احترام عالى جنابها به این مرد ژنده پوش در شگفتى ماندند و با شگفتى بیشتر دیدند که او را احترام بسیار به جلسه خود بردند!
-
آقایان ! عالى جنابان ! من که یک یهودى واقعى ام و تنها براى دانستن چند و چون عیسى به یاران او پیوسته بودم ، چون از نزدیک دانستم که او ساحرى بیش نیست ، امروز آمده ام تا دین خود را ادا کنم . من جاى او را مى دانم . امشت او و همه حواریان در باغى خواهند بود. من با فرصتى کوتاه به اینجا آمده ام و اگر غیبت کنم ممکن است بو ببرند.
-
درست است ، شما نشانى را به ما بگویید و خود به باغ بازگردید. ما شب هنگام سپاهیان را به باغ خواهیم فرستاد و آنگاه شما به پاداش این خدمت عظیم و خطیر خواهید رسید!
یهودا نشانى را داد و خود به جمع حواریان به نزد عیسى بازگشت .
عالى جنابان بى درنگ حکومت را از قضایا آگاه کردند و تا سپاه لازم فراهم آمد پاسى از شب گذشته بود. پیداست که عالى جنابها در شاءن خود نمى دیدند که با پاى خود به آنجا بروند و تنها به سرکرده سپاه دستور دادند که چون به باغ رسید، تنها عیسى را شناسایى کند و سپس بى درنگ و پیش ‍ از آنکه غائله اى برخیزد او را بر فراز تپه اعدام در جلجتا به دار آویزد.
سپاه ، همان شب خود را به باغ مورد نظر رساند و دورتادور باغ را احاطه کرد و ناگهان ، با کوفتن طبل و برافروختن مشعلها، به داخل باغ ریخت .
خداوند، عیسى را به لطف و عنایت خویش از مهلکه در برد. اما در آن بلوا و آن سر و صدا، یهوداى اسخریوطى که خود از جهت چهره شبیه ترین کس به عیسى بود، به دام افتاد. زیرا یکى دو تن از سپاهیان که یک بار مسیح را دیده بودند، آنچه از سیماى او در حافظه داشتند در آن تیرگى شب عینا در چهره یهودا یافتند و بى درنگ او را دستگیر کردند. هرچه او فریاد کرد که من عیسى نیستم ، در آن غوغا و با آن شتاب یا به گوش کس نرفت و یا اصلا کسى نشنید.
هنوز سپیده ندمیده بود که یهوداى اسخریوطى به مکافات الهى خیانت خویش رسید و در کنار دو تن دیگر از مجرمانى که همان شب اعدام مى شدند بر صلیب رفت !
خداوند بزرگ ، عیسى مسیح فرزند مریم را زنده به نزد خویش خواند و دیگر کس او را ندید، اما دین او روز به روز گسترش یافت و عالمگیر شد.
درود بر او، روزى که از مریم زاد و روزى که روح او به نزد پروردگار رود و روزى که دیگر بار زنده از خاک برخیزد.(69) 
دسته ها : عیسى مسیح
پنج شنبه هفدهم 2 1388
X