تعداد بازدید : 29986
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 0
سلیمان (57)
داود، پادشاه و پیامبر پیر بنى اسرائیل ، مجلس قضا آراسته بود تا به شکایت یکى از افراد امت خود رسیدگى کند. بزرگان قوم و برخى از فرزندان داود، از جمله کوچک ترین فرزند او سلیمان که کودکى دهساله بود، در مجلس حضور داشتند.
داود به شاکى گفت :
- به طور خلاصه شکایت خود را بیان کن !
- من کشاورزم و در زمین خود گندم مى کارم . امسال ، یک دو روز مانده به فصل درو، این مرد گله دار همه محصول مرا از بین برد. او گوسفندان خود را شبانه در مزرعه من رها کرد و آنها تا صبح تمام مزرعه را پایمال کردند.
سلیمان ، به مردى که در کنار شاکى ایستاده بود و مغموم و بى صدا و اندکى با شرم گوش مى داد، گفت :
- آیا تو گفته هاى این مرد را تاءیید مى کنى ؟
- آرى ، اى پیامبر خدا!
- بسیار خوب ! اگر گفته او را تاءیید مى کنى ، باید خسارت او را بپردازى !
آنگاه خطاب به یکى از صاحبنظران مجلس خود گفت :
- شما مزرعه را دیده اى و تعداد گوسفندان را مى دانى ، خسارت وارد به مزرعه چه قدر است ؟
داود گفت :
- بنابراین ، مى توان حکم کرد که این مرد همه گوسفندانش را به عنوان خسارت به او بدهد!
مرد کشاورز شادمان شد. مرد گله دار، به نوبه خود تن به قضا داد، چرا که داود در مقام پیامبر الهى ، هر حکمى مى کرد، یقینا نادرست نبود. (58)
حاضران آماده مى شدند مجلس را ترک کنند که ناگهان فرزند خردسال داود، یعنى سلیمان از جاى برخاست و خطاب به آنان گفت :
- حکمى که پدرم داده اند اگر چه درست است و ناروا نیست ، اما گمان مى کنم مى توان حکم دیگرى داد. حکمى که هر چند کار را بى درنگ فیصله نمى دهد، اما در عوض نتیجه بهترى خواهد داشت .
پدرش داود که آثار نبوغ و شایستگى را از کودکى در او دیده بود، با خوشرویى گفت :
- بگو فرزندم !
- من فکر مى کنم بهتر است مزرعه و زمین از بین رفته را در اختیار صاحب گوسفندان قرار دهیم و گوسفندان را در اختیار صاحب اصلى مزرعه ، تا مرد گله دار که زیان وارد آورده زمین را با تلاش و سرمایه خود دوباره کشت کند. در این مدت ، صاحب مزرعه از شیر و پشم گوسفندان استفاده کند، اما در عین حال در تعلیف و نگهدارى آنها کوتاهى نکند. بعد مزرعه خود را تحویل بگیرد و گوسفندان را بازپس دهد. اگر در این مدت گوسفندى تلف شد، قیمت یا عین آن را بپردازد و اگر اضافه شد که همچنان مال گوسفنددار اصلى است .
همه ، از راءى هوشمندانه و عادلانه در شگفتى ماندند، اما داود هیچ تعجب نکرد. او سلیمان را خوب مى شناخت و مى دانست که خدا به او حکمت و هوشمندى بسیار عطا کرده است .
به همین روى ، سلیمان را از میان تمام فرزندان خویش به جانشینى خود برگزید و خداوند نیز او را به پیامبرى انتخاب فرمود.
چون داود به نزد پروردگار بازگشت ، بنا به وصیت او سلیمان به سلطنت و پیامبرى رسید.
خداوند، حکمت و حشمت به سلیمان عطا فرمود. باد و عناصر طبیعت ، در اختیار او بود. همه انواع آفریدگان پروردگار، از جمله جن ، در اختیار و زیر سلطه او و در خدمت او بودند. او از زبان جانداران و پرندگان نیز آگاه بود و جانداران او را مى شناختند و از حشمت و سلطنت او با خبر بودند. حتى موران ، از عظمت و سطوت او خبر داشتند. یک روز که از راهى مى گذشت ، دریافت که مورى همگنان را از لشکر او و پایمال شدن زیر سم ستوران سپاه او، برحذر مى دارد.
سلیمان ، در دوران فرمانروایى و پیامبرى خود، به زیارت خانه کعبه شتافت .
یک بار در راه بازگشت از زیارت کعبه به شام ، در نزدیکى یمن ، سلیمان در جست و جوى آب براى اسبان سپاه خویش بود!
- این هدهد، باز کجا رفته است ؟
- من در خدمتم ! اى پیامبر خدا.
- برو بگرد، ببین در اطراف این صحارى کجا آب وجود دارد! دیر نکنى !
هدهد به پرواز درآمد و لحظه اى بعد از پیش چشم سلیمان ناپدید شد.
- پس این هدهد کجا رفت ؟
هدهد آن قدر دیر کرده بود که کسى جراءت نمى کرد حرفى بزند.
سلیمان گفت :
- اگر دوباره به نزد من بیاید، سرش را از تن جدا خواهم کرد.
سرانجام ، بعد از تاءخیرى طولانى ، هدهد پیدا شد.
- کجا رفته بودى ؟
- اى پیامبر خدا! اگر چه دیر کرده ام ، اما خبرى آورده ام که بى گمان با شنیدن آن از تاءخیر من چشم پوشى خواهید کرد.
- بگو! مى شنویم .
- در جست و جوى آب ، این صحرا را پشت سر گذاشتم و چون آبى بیافتم به پرواز ادامه دادم . پس از مدتى ، خود را در سرزمین سبا(59) دیدم ، سرزمینى که در آن زنى به نام بلقیس (60) حکومت مى کند. از این رو کنجکاو شدم و در آنجا چندان ماندم که دانستم آنان از ثروت و نعمت بسیار زیادى برخوردارند، اما متاءسفانه همه آفتاب پرستند!
- راست گفتى ، خبر بسیار جالبى است . این امر وظیفه ما را سنگین مى کند. ما باید او و قوم او را به خدا پرستى دعوت کنیم . اکنون به او نامه اى مى نویسم ، تو آن را به نزد او ببر و پاسخ او را با خود بیاور. ما به سوى سرزمین خویش به راه خود ادامه مى دهیم .
هدهد نامه را یک راست به قصر بلقیس برد و پیش روى او انداخت و خود در گوشه اى منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود.
بلقیس که ملکه اى زیبا و با حشمت و متین بود، نامه را گشود و چنین خواند: این نامه از سلیمان و به نام خداى بخشاینده بخشایشگر است . با من از سر ستیز برنخیزید و با تسلیم نزد من بشتابید.
بلقیس موضوع را در شوارى بزرگان به بحث گذاشت :
- اکنون چه باید کرد؟
- ما تو را به رهبرى خود برگزیده ایم و به درایت و لیاقت تو اعتماد داریم . هر چه خود صلاح مى دانى ، همان کن !
- من برآنم که نامه از جانب فرمانروایى مقتدر است ، تا کسى به قدرت خویش ایمان نداشته باشد به این استوارى سخن نمى گوید. بهتر آن است که ما هدایایى نزد او بفرستیم تا فرستادگان ما او را ببینند و ارزیابى کنند، که اگر به راستى قدرتمند باشد ما نیز بیهوده خود را به درد سر نینداخته باشیم .
- هر چه آن ملکه صلاح بدانند، درست است .
هدهد که از مسائل آگاه شده بود، بى درنگ به سلیمان خبر آورد و همه ماجرا را با او باز گفت .
سلیمان دستور داد تا هنگامى که سفراى بلقیس بیایند قصرى بسیار بسیار با شکوه براى او بسازند و چنان آن را با قیمتى ترین و زیباترین تزیینات بیارایند که هدیه آورندگان خجل شوند!
هنگامى که فرستادگان بلقیس به قصر سلیمان رسیدند، از شکوه و زیبایى آن بسیار به شگفتى افتادند. سلیمان ، با مهربانى بسیار آنان را پذیرفت . آنان گفتند:
- ما رسولان بلقیس هستیم و تمنا داریم هدایاى ما را بپذیرید! سلیمان هدایاى آنان را یک یک دید. آنگاه گفت :
- من از دیدار شما شادمان شدم و مقدم شما را گرامى مى دارم ، اما از پذیرفتن هدایاتان معذورم . خداوند به من پادشاهى و نبوت عطا فرموده است و من از نعمت و حشمت بیکرانى برخوردارم . خواهشمندم هدایا را برگردانید و بگویید کسى چون من که از همه گونه نعمت پروردگار برخوردار است نباید با پذیرفتن این هدایا از گفتن حق بازماند. با احترام مى گویم که او و همه بزرگان قوم و تمام مردم او باید ایمان آورند و خداى یگانه را بپرستند، و گرنه با لشکرى فراوان به سرزمین او خواهم آمد و او را با خوارى وادار به پذیرفتن این آیین خواهم کرد!
بلقیس چون از خبر آگاه شد، باز بزرگان را به شور طلبید و گفت :
- فرستادگان ما مى گویند که او به آنچه مى گوید عمل مى کند، پس چاره اى جز قبول دعوت او نداریم . چه بهتر پیش از آنکه لشکر کشى کند ما خود به نزد او برویم تا از هرگونه برخوردى پیشگیرى کنیم و با احترام و آبرومندى به سرنوشت خود تن بدهیم .
سلیمان چون شنید که بلقیس و همراهان او خواهند آمد، به یاران خود گفت :
- چه کسى مى تواند تخت پادشاهى ملکه سبا را پیش از رسیدن او به نزد من بیاورد؟ با این کار، او خواهد فهمید که نیروى ما الهى و فوق بشر است و قلبا ایمان خواهد آورد.
عفریتى از جن گفت :
- من آن تخت را پیش از آنکه شما از جاى خود برخیزید مى آورم .
آصف برخیا وزیر اعظم او که خداوند دانشى از کتاب خود به او عنایت کرده بود گفت :
- ولى من آن را در یک چشم به هم زدن مى آورم !
و بى درنگ ، تخت بلقیس ، عینا، پیش روى سلیمان بود!
سلیمان گفت :
- آن را به همان گونه که در قصر بلقیس گذاشته بودند کنار تخت من بگذارید. نیز دستور داد که در پیش تختگاه ، آب نمایى از بلور چنان بسازند که درست مانند آب به نظر آید.
بلقیس و همراهان ، با استقبال سلیمان به قصر او در آمدند. به محض ورود، بلقیس تخت خود را با همان تزیینات و ریزه کاریها در کنار تخت سلیمان دید. خواست به طرف آن برود، اما دریافت که باید از آب نمایى کوچک بگذرد. تلاءلؤ نور در بلور چنان بود که او حرکت ملایم آب را در آب نما مشاهده مى کرد. پس دامن را بالا زد تا از آب بگذرد، اما پایش تر نشد. از همین رو سخت تعجب کرد و به نیروى الهى و نشانه هاى قدرت خداوند پى برد. پس دچار انفعال و شرم شد و به سلیمان و خداى او قلبا ایمان آورد و گفت :
- خداوندا، من تاکنون به نفس خود ستم کرده ام و دیرگاهى است که خود از رحمت و نور تو محروم ساخته ام ، اینک با سلیمان در برابر تو تسلیم مى شوم و از ژرفاى دل به اطاعت از تو مى پردازم ، همانا تو مهربانترین مهربانانى !
سلیمان در یکى از واپسین روزهاى پرشکوه فرمانروایى و پیامبرى ، فرمان داد که هیچ کس مزاحم او نشود:
- دیرى است که ما به رتق و فتق امور مشغولیم . کارها نمى گذارد ما لحظه اى بیاساییم . امروز من بالاى قصر مى روم و در آنجا به تماشا مى نشینم . هیچ کس ، حتى فرزندان و همسرم ، نباید مزاحم شوند، تا خود پایین بیایم ! شنیدید چه گفتم ؟
- بلى ، عالى جناب .
سلیمان عصاى خود را برداشت و از پله هاى طولانى قصر به ایوان بلندترین اشکوبه رفت و در آنجا به عصا تکیه زد و به تماشاى پایین قصر پرداخت .
ناگاه در کنار خود جوان خوشرویى دید که به او لبخند زد!
- تو با اجازه چه کسى خود را به اینجا رسانده اى ، چگونه آمدى و کیستى ؟
- من با اجازه صاحب اصلى قصر آمده ام !
سلیمان دریافت که او عزرائیل است و از سوى خداوند براى قبض روح او آمده است . پس گفت :
- ما امروز را به استراحت اختصاص داده بودیم و اینک خداوند لقاى خود را بر ما مقدر کرده است ، چه بهتر!
سلیمان ، براى چند روز، همچنان تکیه زده بر عصا و در حالى که چشمان بى فروغش پایین قصر را مى نگریست ، سر پا بود. اما هیچ کس جراءت نمى کرد به ایوان برود تا بداند که او روزهاست که مرده است ! فاصله چندان بود که کس نمى توانست در چشمان او غروب فروغ را دریابد. پس به امکر خداوند، موریانه ها انتهاى عصاى او را جویدند و فشار جسد عصا را لغزاند و سلیمان ، با آن حشمت بى مثال ، با چهره بر ایوان غلتید. در آن هنگام همگنان دریافتند دیرى است که سلیمان مرده است !(61)