داود 
- اى سموئیل نبى ! باید فکرى براى اداره حکومت کرد. تو پیامبر مایى و ما تو را دوست مى داریم ، اما امت ما فرمانرواى جنگجو نیز مى خواهد، فرمانروایى که فنون زرم بداند و سپاه آماده کند و بر ما حکم براند!
این خواسته بنى اسرائیل از سموئیل نبى بود. زیرا آنان دشمن خود شکست خورده و صندوق مقدس (53) را از دست داده بودند.
-
شما سست عنصر و بى وفایید. مى ترسم روز جنگ ، فرمانرواى خود را تنها بگذارید.
-
دشمن ، ما را از دیارمان بیرون رانده است . آیا گمان مى کنى باز هم سستى خواهیم کرد؟
-
پس بگذارید از خداوند دستورى در این باره برسد.
خدا فرمود:
-
من طالوت را به فرمانروایى آنا برگزیده ام . و اگر چه تو او را نمى شناسى ، او خود نزد تو خواهد آمد.
طالوت ، در آن سوى سرزمین امت سموئیل ، در مزرعه اى با پدر خود کار مى کرد. او قامتى بلند و سینه اى عضلانى و بازوانى ستبر و گردنى کشیده و چشمانى نافذ داشت . روزى ، در جست و جوى چارپایى گمشده ، همراه با شبانى از مزرعه پدرش ، در کوهپایه هاى نزدکى سرزمین سموئیل ، سرگردان شد. او به دنبال چارپایى گمشده ، سه روز از مزرعه پدر دور شده بود.
-
بیا برگردیم ! مى ترسم پدر نگران ما بشود!
-
مى دانى کجاییم ؟ ما اکنون در سرزمین بنى اسرائیل و در خاک امت سموئیل نبى هستیم ... چطور است حال که تا اینجا آمده ایم ، نزد سموئیل برویم و از او راهنمائى بخواهیم و بپرسیم که چارپاى ما کجاست ؟
سموئیل در میان امت خود ایستاده بود و پیام خداوند را براى آنان بازگو مى کرد:
-
خداوند به من فرمود که ...
اما سخن بر لبانش نیمه تمام ماند، زیرا درست از روبه روى او مردى درشت استخوان ، با قامتى بلند و نگاهى ژرف و بازوانى ستبر، همراه با مردى دیگر، پیش مى آمد.
سموئیل بى درنگ دریافت که باید طالوت باشد، پس جمله خود را چنین تمام کرد:
-
آرى ، خداوند به من فرمود که این مرد را که طالوت نام دارد به پادشاهى و فرمانروایى شما برگزینم !
همان قدر که مردم در شگفتى افتادند، طالوت که اینکه به نزد سموئیل رسیده بود در شگفتى ماند. او گفت :
-
اما من تنها یک روستایى ساده ام ، چارپاى خود را گم کرده و آمده ام تا از سموئیل نبى یارى بخواهم . شاید آن را پیدا کنم و نزد پدر خود بازگردم .
-
چارپاى خود را خواهى یافت . اینک به فرمان خدا تو را به فرمانروایى مردم خود منصوب مى کنم !
برخى از مردم با تحقیر و تفرعن به طالوت نگاه کردند:
-
اگر قرار باشد هر کس از راه برسد پادشاه ما شود، ما در بین خود افراد شایسته ترى داریم .
سموئیل گفت :
-
اما به خاصر داشته باشید که این فرمان خداست !
-
چه نشانه اى بر صحت این امر دارى ؟
-
نشانه آن است که صندوق مقدس همین امروز و به برکت آمدن طالوت ، به امت ما باز مى گردد....از آن سو!
همه به سویى که او نشان داد نگاه کردند، اما ظاهرا چیزى پیدا نبود.
سموئیل ادامه داد:
-
پشت آن تپه .
همه به آن سمت دویدند و پس از آن که از تپه بالا رفتند، ارابه اى دیدند که چند گاو آن را آرام آرام مى کشیدند. صندوق مقدس ، در آن ارابه بود.
طالوت از همان آغاز فرمانروایى ، هوشمندى و لیقات خود را نشان داد. همه آماده مبارزه با دشمن بودند، اما طالوت فرمان داد تنها کسى لباس رزم بپوشد و در سپاه او اسم بنویسد که به هیچ چیز دلبستگى نداشته باشد:
-
هر کس که نامزد دارد و در آستانه ازدواج است ، در سپاه من نیاید. هر کس ‍ که معامله نیمه کاره اى انجام داده و منتظر اتمام آن است ، نیاید، هرکس که در فکر سود و زیان و کار و بار زندگى است ، نیاید.
پس از فراهم آمدن سپاه ، طالوت پیروان خود را یک بار دیگر، به هنگامى که به سوى لشکر دشمن خود جالوت مى رفتند، آزمود:
-
تا یک ساعت دیگر، به نهرى مى رسیم که آبى زلال و گوارا در آن جارى است . هیچ کس اجازه ندارد بیش از یک کف آب از آن بخورد!
اما تنها کسانى که ایمانى استوار داشتند از فرمان او اطاعت کردند و بیش از یک کف ننوشیدند. به این ترتیب ، سپاه دو دسته شد و او همه آن کسان را که سخن او را گوش داده بودند جدا کرد، ولى دسته دوم را نیز در کنار سپاه خود به جنگ برد.
اینک به جالوت ، سرکرده سپاه کفر، با لشکرى عظیم و سلاحى سنگین ، روبه روى طالوت و سپاه او ایستاده بود.
بزدلان و سست ایمانها، با دیدن سپاه انبوه جالوت و به ویژه برز و بالاى غول آساى خود جالوت ، بسیار ترسیدند. اما در میان سپاه طالوت ، با ایمان هم کم نبود: پیر مردى از امت سموئیل ، سه فرزند خود را با طالوت به جنگ گسیل کرده بود و به فرزند کوچک تر که نوجوانى بیش نبود فرمان داده بود که مطلقا در جنگ شرکت نکند و تنها خبرهاى دو برادر را به پدرشان ببرد.
روزى که نبرد آغاز شد، به رسم آن زمان ، جالوت خود تنها به میدان آمد و مبارز طلبید. هر که براى نبرد به میدان رفت ، برنگشت . این نوجوان که نامش ‍ داود بود و جانى آتشناک از ایمان داشت ، نزد طالوت آمد:
-
بگذارید من نیز به جنگ او بروم !
-
تو با این بى تجربگى و کم سالى ، بى درنگ شهید مى شوى .
-
من آماده هستم ، در چنین جنگى ، آدمى به پشتوانه سن و سال خود نمى جنگد، با ایمان خود مى جنگد.
چنان شورانگیز و قاطع و با اصرار سخن گفت که طالوت ناگزیر پذیرفت و فرمان داد تا بر او جوشن بپوشانند و بر سرش خود بگذارند و به او سلاح بدهند. اما نوجوان نپذیرفت :
-
من با فلاخن خود مى جنگم . من با همین فلاخن ، پیش از اینکه به این جنگ بیایم ، در کوهستان خرسى را که به گله پدرم حمله کرده بود کشته ام . مهم این است که بتوانى سنگ فلاخن را با دقت به جاى درست بکوبى !
بى اختیار احترام طالوت نسبت به شهامت و پاکى و صداقت این جوان برانگیخته شد و در حالى که با لبخندى تشویق آمیز او را تحسین مى کرد گفت :
-
تو جوان شایسته اى هستى ، امیدوارم پیروز شوى .
جالوت ، پر از باد نخوت ، به تحقیر تمام به داود گفت :
-
پسر جان ! مى دانى چه مى کنى و به جنگ که آمده اى ؟ آن هم بى هیچ سلاحى ؟ برگرد، حیف است که در آغاز زندگى به دست من کشته شوى .
-
من با ایمان خود مى جنگم و نیازى به سلاح ندارم . اکنون خواهى دید که به کمک پروردگار خود، با همین فلاخن ، دمار از روزگار تو در خواهم آورد.
داود سنگى درشت در فلاخن گذاشت و گونه راست جالوت را نشانه گرفت و طناب فلاخن را در دستهاى کوچک خود چرخاند و چرخاند و چون سنگ از انرژى گریز، سرشار شد، انگشت را از حلقه بند فلاخن آزاد کرد و سنگ ، زوزه کشان ، چون شهاب ، هوا را شکافت و گونه راست جالوت را خرد کرد و خون بینى و چشم و دهانش را پر کرد و هنوز به خود نجنبیده بود که سنگ دوم با همان شدت و قدرت ، استخوانهاى گونه چپ را خرد کرد و سنگ سوم او را از اسب به زیر انداخت .
صداى هلهله از سپاه طالوت برخاست و لشکر جالوت مغشوش و آشفته شد و پا به فرار گذاشت . اما تیغهاى جان ستان سپاه طالوت بسیارى از سپاهیان جالوت را تا دروازه مرگ تعقیب کرد و به هلاکت رساند.
داود، پس از این دلاورى اعتبارى عظیم یافت و طالوت ، دختر خود را به همسرى به او داد. نیز پس از طالوت ، جانشین او شد و به پیامبرى رسید.(54)
-
داود حکومتى الهى بنیاد و در دوران حکومت او همه از عدالت و امنیت برخوردار بودند، چندان که حیوانات و پرندگان نیز از آزار مردم در امان بودند. او در کمال نظم ، پیامبرى و فرمانروایى مى کرد. و گفته اند که صدایى بسیار خوش داشت و چون در محراب زبور مى خواند، پرندگان دور او جمع مى شدند.(55)(56) 
دسته ها : حضرت داود
پنج شنبه هفدهم 2 1388
X