یوسف بااینکه مادر بنیامین هم راحیل بود و راحیل در زیبایى همتا نداشت ، اما یوسف ، نهتنها از برادر تنى خود بنیامین ، که از کسانى که در روزگار او به سر مى برند،زیباتر بود. یعقوب نیز اگرچه یازده فرزند دیگر جز او داشت ، اما نمى دانست چرااین فرزند را به گونه اى دیگر دوست مى دارد. تنها براى زیبایى اش نبود، حرکات اونیز بسیار شیرین و طینت و سرشتش پاک و بى آلایش و زلال بود. گویى او را از شکوفهو از لبخند سرشته و به جاى دل ، در سینه اش مهربانىنهادهبودند. ذره اى دژخویى و کینه جویى و نقطه اى تیرگى در تمام دل او یافته نمى شد گرچه ، زیبایى او نیز، تاءثیرى داشت که هیچکس نمى توانست نادیده بگیرد: چشمانى کهطراوت ستاره سحرى و گرمى آفتاب پاییزى را با هم داشت و معصومیت نگاه غزالان را نیزو زلالى چشمه ساران را هم . گیسوان زیتونى اش ، همرنگ چشمانش و آنقدر لطیف و انبوهو خوش حالت بود که به بیشه کوچکى ا زانبوه درختان شاداب زیتون مى مانست . اجزاءصورتش ، خوش تراشى و تناسب و زیبایى را با هم داشت و بر همه اینها، طراوت رنگ پوستاو را که به تردى بنفشه هاى وحشى و زودرس بهارى بود، باید افزود. داراى سیرتوالا و صورت زیبا وصداى گیرا بود. بارى ، هر چه خوبان همگى داشتند، او به تنهایى ویکجا داشت . وقتى کشش و عطوفت پدرى را بر این همه ، بیامیزند، باید گفت : یعقوبدر میان پسران خود، نه تنها او را دوست تر مى داشت ، که عاشق او بود. به یادبیاوریم که یعقوب ، از همان نخستین روزى که به سرزمین دایى خود لابان وارد شد، پساز سفرى دور و دراز و پر مخاطره ، راحیل دختر دایى خود را دید و به دل او باخت ،اما براى رسیدن به او، چهارده سال چوپانى کرد و تن به ازدواج ناخواسته لیا خواهربزرگ تر او داد، تا سرانجام به محبوب و معشوق خود رسید: چه خوش باشد که بعد ازانتظارى به امید رسد، امیدوارى یوسف ، نخستین ثمره یک عشق چهارده ساله و آتشینبود. و پیداست که یعقوب ، با ولادت یوسف ، تبلور عشق حقیقى خود را در او مى دید واین ، در ترجیح یوسف بر برادران دیکر، حتى بر بنیامین (که برادر تنى یوسف و ازراحیل بود و از قضا یعقوب ، او را پس از یوسف ، بیش از همه مى خواست ) بى اثرنبود. عشق یعقوب به یوسف چنان شدت داشت که یعقوب خود دریافت این همه توجه ممکناست حسادت برادران دیگر را برانگیزد! در این میان هر، قدر پدر مى کوشید تا عشق خودرا پنهان کند، سودى نمى بخشید. برادران حتى راز این تلاش ناموفق را دریافته بودند ومى دانستند که به خاطر آنها بود که پدر، به یوسف در حضور آنان کمتر توجه مى کرد، وگرنه ، حقه مهر بدان نام و نشان بود که بود! بامداد یک روز، یوسف از خواب برخاست . او رویائى شگرف دیده بود:
- پدر! من دیشب خواب دیدم !
- چه خوابى پسرم؟
- خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه به من سجده مى بردند!
- مبادااین خواب را براى برادرانت بگویى ! خواب بسیار خوبى دیده اى ، نشانه ترقى تو است ! حسادت ، چون خوره در جان برادران افتاده و سینه آنان را تنگ کرده بود:
- نمى دانم پدر چه چیز در یوسف مى بیند که او را این طور از جان و دل دوست مىدارد؟! او و بنیامین فرزندان را حیلند و پدر، همیشه راحیل را از مادران ما بیشتردوست مى داشته است !
- واقعا دور از انصاف است که ما کار کنیم و وسایل آسایشخانواده را فراهم آوریم و او را مورد توجه قرار دهد.
- براى من اصلا قابل تحملنیست .
- من صریحا مى گویم و پنهان نمى کنم که اى کاش یوسف مى مرد !
- اگریوسف بمیرد، پدر هم مى میرد.
- گمان نمى کنم ؛ چند روزى غمگین مى شود و بعد کمکم فراموش مى کند.
- اگر واقعا این طور است ، پس بیایید اینعزیز دردانهراسر به نیست کنیم . یهودا که در میان برادران عاقل تر بود و کمتر شقاوت داشت گفت :
- برادران ، ما همه پیغمبرزاده و از نسل پیامبرى چون خلیل الرحمانیم ! شما بهراحتى آب خوردن از قتل نفس آن هم در مورد برادرتان ، آن هم برادر یازده ساله اى کههنوز بد و خوب را تشخیص نمى دهد، حرف مى زنید! آخر او چه گناهى دارد اگر پدر، او رااز همه ما بیشتر دوست مى دارد؟
- یعنى تو مى توانى این وضع را تحمل کنى ؟
- نه ، من هم نمى توانم تحمل کنم . اما چرا از کشتن سخن مى گویید؟ ما مى توانیم او راسر راه کاروانها رها کنیم تا او را با خود به سرزمینهاى دور ببرند. پدر هم پس ازمدتى غصه خوردن ، آرام مى شود. ما نیز وجدانمان آسوده است که دست به خون برادرنیالوده ایم !
- شاید تا کاروان از آنجا بگذرد، چند روزى طول بکسد و حیوانات اورا پاره کنند؟
- همین قدر که دست ما به خون او آلوده نباشد کافى است ، دیگر بهما چه که حیوانات او را مى درند!
- نه ، درست فکر نمى کنى ، این وجدان خود راگول زدن است . من فکر این قسمت را هم کرده ام . ما او را در پنهانگاه چاه(38)مى گذاریم ، هم از شر حیوانات محفوظ خواهد بود وهم هر کاروانى که از چاه آب بکشد، او را پیداخواهد کرد.
- عالى است ، بسیار خوبىاست . همه موافقیم !
- پدر، شما از این یوسف دل نمى کنید؟ آخر قدرى هم به فکر اوباشید! بنیامین آن قدر کوچک است که نمى تواند با بازى کند. ما برادارن هم که همهبزرگیم و هر روز دنبال گوسفندان و کار بیرون مى رویم و این بچه در خانه تنها مىماند. اگر واقعا او را دوست دارید، باید به فکر راحتى و آرامش او باشید! شما از خودبه صحرا بیاید و با گوسفندان بازى کند و در دشتها با ما بگردد و گل بچیند؟ یوسف ،تو نمى خواهى با ما به صحرا بیایى ؟
- چرا مى خواهم . پدر اجازه بدهید من هم بابرادرانم به گردش بروم !
- پسرم ، من نمى خواهم تو را در خانه زندانى کنم ، امامى ترسم در صحرا براى تو حادثه اى پیش بیاید... برادران نگذاشتند سخن او تمامشود:
- پدر این حرف شما توهین به ماست . آیا ما ده برادر رشید، لیاقت نداریم ازیک برادر کوچکمان محافظت کنیم ؟
- ترسم این است که شما غرق در کار خود شوید وخداى ناکرده ، گرگى ، حیوانى بچه ام را.... آه ، خدا پیش نیاورد.... پروردگارا،پناه تو!
- پدر، شما واقعا بى انصافى مى کنید. دوست داشتن بیش از حد آدمى را کورو کر مى کند. مکر یوسف برادر ما نیست ؟ ما هم اگر نه به اندازه شما، دست کم بهاندازه یک برادر، او را دوست مى داریم . ما به شما قول مى دهیم که در هر حال ، یکىاز ما دائم مراقب او باشد حالا دیگر چه مى گویید؟ چرا تنها به فکر آسودگى خیالخودتان هستید؟ به فکر این کودک معصوم هم باشید که در واقع او را در خانه زندانىکرده اید و نمى گذارید از هواى صحرا و آفتاب ، مثل همه موجودات آزاد خداوند بهرهببرد.
- خیلى خوب ، او را به شما مى سپارم ، ولى به شرط آنکه طبق قولى که دادهاید چشم از او بر ندارید. در سر چاه ، یوسف که دریافته بود برادران مى خواهند اورا به چاه بیندازند، با تمام صورت ، کودکانه مى گریست و التماس مى کرد:
- برادر یهودا، مگر من چه بدى کردم که مى خواهید مرا در چاه بیندازید، برادر شمعون ،برادر روبیل ، برادر ایساخر، برادر لاوى ، برادر ادان ، برادر نفتال ، برادرزابلیون ، برادر جاد، برادر اشیر؟! اما شیطان در دل برادران خانه کرده بود وآنان اسیر افکار و اندیشه هاى باطل خود بودند و هیچ کس صداى او را با گوش دلنشنید. به پیراهنش نیاز داشتند. آن را هم از تنش درآوردند. یکى از برادران ،طناب به خود بست و یوسف را در آغوش گرفت و بقیه ، او را به طناب به درون چاهفرستادند. در پنهانگاه چاه ، این برادر، دستان کوچک یوسف را که محکم به دور گردن اوحلقه کرده بود، با فشار از دور گردن خود باز کرد و سفره نان و ظرف آبى را که بههمراه آورده بود در کنار یوسف گذاشت و طناب را تکان داد. برادران او را بالاکشیدند، در حالى که یوسف ، از ترس و تنهایى ، ضجه مى کرد و همچنان بى حاصل ، یکایکبرادران را از گرمگاه سینه با خروش نام مى برد و صداى او در ژرفگاه چاه به سطح آبمى خورد و دوباره نالان بر مى گشت و طنینى غمگین و حزن آلود مى یافت . یعقوب ،تمام آن روز را در سرگردانى گذرانده بود و بارها و بارها، از خانه در آمده و چشم بهراه دوخته بود! غروب هنگام ، وقتى که برادران با چشم گریان و پیراهن خون آلودیوسف به خانه آمدند، از میان آن همه خبر وحشت زا، ناباورى ، تنها تکیه گاه آرامش بخش یعقوب بود:
- مى دانم ، مى دانم دروغ مى گویید... و خدا کند که ... دروغ مىگویید! آه دریغا یوسف من ... دریغا یوسف من ... یوسف من ... وصف حال یعقوب ممکننیست .
- ببنید به جاى آب چهدر دلو بالا آورده ام ! ماه از چاه برآمده است ! کاروانیان به دهانه چاه رو کردند و همگى کودکى دیدند که پیراهن به تن نداشت وچون خورشید مى درخشید؛ اما چشمهایش از گریه اى طولانى و بى خوابى سرخ شده و شیاراشک روى صورت چون برگ گلش ، آن چهره ى درخشان را ماه زده کرده بود. کاروانیان ،یوسف را در بازار مصر به قیمتى ارزان فروختند و خریدار، عزیز مصر را از درباریانمقرب پادشاه بود. او یوسف را با خود به قصر خویش برد و چون یوسف بسیار زیبا و نیزمؤ دب و شیرین گفتار و شیرین رفتار و نجیب بود، او را خدمتگزار همسر زیباى خودزلیخا(39)کرد. و او هر روز برازنده تر و چشمگیرتر مىشد. وقتى یوسف نوجوانى را پشت سر گذارد، جوانى به راستى دیدنى شده بود؛ بااندامى بسیار موزون و مردانه و چهره اى کاملا درخشان . ممکن نبود کسى یک بار او راببیند و چهره او را از فرط درخشندگى و طراوت و زیبایى ، فراموش کند. کم کم بانوى اوزلیخا دریافت که اسیر یوسف شده است . پس بر آن شد که از او کام بجوید و این تمایلرا با نگاه آغاز کرد. اما یوسف ، چون فرشتگان پاک بود و تا مدتها معنى نگاههاىبانو را در نمى یافت . وقتى زلیخا بر صراحت نگاهها افزود، یوسف دریافت و از آن پسکوشید تا از نگاه بانوى خود بپرهیزد. زلیخا چاره اى ندید جز اینکه او را به ارتکابگناه وادارد. پس روزى خود را کاملا آراست و لباس خواب نازکى به تن کرد و در وضعىشهوت انگیز در اتاق خواب خود قرار گرفت و کسى را به دنبال یوسف فرستاد. یوسف تابه اتاق داخل شد، دانست که بانوى او خود را به شیطان فروخته است . زلیخا که دل ودین داده بود، صریحا او را به کامجویى فرا خواند. اما پیامبرزاده پاک ، به خدا پناهبرد و از او رو گردانید و دریافت که چاره اى جز فرار ندارد. زلیخا برخاست و بهدنبال او دوید تا او را در اتاق نگه دارد. در آستانه در، دست دراز کرد و از پشت ،پیراهن یوسف را گرفت و چون یوسف مى دوید، پیراهن پاره شد. ناگهان ، عزیز که بهدنبال همسر خود به اتاق خواب مى آمد، سینه به سینه یوسف ، از راه رسید! زلیخاقافیه را نباخت و بى درنگ فریاد برداشت :
- مى بینى این نمک به حرام را که پاسمهربانیها و پدریهاى تو را نگاه نداشت و به حرم بانوى تو پا گذاشت . من او را ازخود راندم و او از ترس به بیرون مى دوید. یوسف ، اتهام وقیحانه زلیخا را تحملنکرد و گفت:
- این او بود که مرا به کامجویى دعوت مى کرد و من از او مى گریختم ...! رسوایى بزرگى بود. عزیز درمانده بود که کدام یک راست مى گوید. از این رو بایکى از ندیمان و نزدیکان عاقل خود به مشاوره نشست . او گفت :
- اگر پیراهنیوسف از جلو پاره شد، حق با زلیخاست و او به هنگام تهاجم یوسف از خود دفاع مى کردهو پیراهن او را دریده است . اما اگر از پشت پاره شده ، حق با یوسف است و همسر تو بهاو نظر داشته و او مى خواسته است از تنگنا بگریزد و زلیخا به دنبال او راه افتاده وچنگ در پیراهن او کرده و پیراهن پاره شده است .
- پیراهن از پشت پاره شده .
- پس حق با یوسف است . اما اگر از من مى شنوى ، برملا کردن این راز، براى تو رسوایىبزرگى است . نگذار جز من و تو و یوسف و همسرت کسى از این راز آگاه شود. یوسف با اینحادثه ، پاکى خود را نشان داده و بر او بیمى نیست ؛ او را همچنان بر سر کار خودبگمار. به همسرت نیز چیزى مگو و قضیه را ندیده بگیر! این به سود همه است . به هرحال ، هیچ جرمى اتفاق نیفتاده است . اما گویا برخى کنیزان از ماجرا آگاه شدهبودند و هم آنان ، خبر را در محافل زنانه دربارى بر سر زبانها انداختند. زناندربار، زبان به شماتت زلیخا گشودند که زنى با جاه و مقام زلیخا نباید دل در گرو عشقغلام خود ببندد؛ غلامى که دست رد به سینه او مى زند! پچپچه هاى شماتت آمیز چندانبالا گرفت که زلیخا ناگزیر شد به آنها نشان دهد که این غلام ، کسى نیست که بتوان بهآسانى دل از او برداشت ! به همین خاطر، همه را به میهمانى دعوت کرد و سپس ترنج پیشهمه گذاشت و از آنان خواست که کاردها را بردارند و ترنج پوست بکنند و گفت که از ایندرخواست ، قصد خاصى دارد. همه ، بى استثنا، شروع کردند به پوست کندن ترنج خود. درهمین هنگام ، زلیخا به یوسف فرمان داد که با ظرف میوه اى وارد تالار شود. یوسف ،با لباسى آراسته و با چهره خورشیدى خود، از در درآمد. تمام طول تالار را پیمود. ظرفمیوه را در پیش میهمانان گذاشت و بى آنکه در چهره کسى نگاه کند، تالار را ترک گفت . زنان که تا آن روز چنین موجود زیبایى ندیده بودند، همگى از فرط بى خبرى وشیفتگى ، به جاى ترنج ، دستهاى خود را بریدند! زلیخا گفت :
- به شما نگفته بودمکه :
گرش ببینى و دست از ترنجبشناسى
روا بود که ملامت کنى زلیخارا
بدین ترتیب ، قصه عشق سوزان زلیخا در میانزنان دربار بر سر زبانها افتاد. و چون یوسف کمترین توجهى به خواسته هاى نامشروعزلیخا نمى کرد، زلیخا برخى از همان زنان را واداشت تا دل یوسف را نسبت به او نرمکنند. آنان پندها به او دادند و تحذیرها کردند که :
- اگر چشم تو جوانى و زیبایىزلیخا را نمى بیند، دست کم از انتقام او بترس که زندان و شکنجه است ! اما یوسف، به جاى آنکه به آنان پاسخى بدهد، به درگاه خداوند نالید که :
- پروردگارا! زندان نزد من دوست داشتنى تر از چیزى است که اینان مرا بدان دعوت مى کنند! زلیخاکه همه راهها را بسته دید، ناگزیر از همسرش خواست که یوسف را زندانى کند. به او گفت :
- یوسف آبروى مرا پیش همه برده است . تا او را به زندان نیندازى ، این غائلهنمى خوابد. شوهر زلیخا که مردى سست عنصر بود و زلیخا را دوست مى داشت ، سعایتهمسر را پذیرفت و یوسف را به زندان افکند. یوسف ، در زندان به مقام نبوترسید. در زندان ، پیامبر خدا یوسف ، رفتارى چنان انسانى و والا و آگاه کنندهداشت و چندان به بیماران و همگنان مى رسید که همه از جان و دل او را دوست مىداشتند. از جمله زندانیان یکى ندیم شراب ریز شاه و دیگرى خزانه دار او بود که هر دوبه اتهامى بر ضد شاه ، به زندان افتاده بودند. یک روز، هر دو نزد یوسف آمدند تاخوابهاى عجیبى را که دیده بودند، براى او بگویند. زیرا او را داناترین فرد و نیزسنگ صبور همگان مى دانستند. ندیم و ساقى شاه گفت :
- من در خواب دیدم که درتاکستانى زیبا قدم مى زنم . جامى خالى در دست دارم و تاکها از داربستها افشان وخوشه هاى زرین انگور از هر یک آویزان است . من زیر داربستها جام در دست قدم مى زنمو خوشه ها را همچنان که با تاک چسبیده اند مى فشرم و آب آنها را در جام خالى خود مىریزم ! خزانه دار اموال شاه گفت :
- و اما من خواب دیدم که طبقى بر سر دارمکه در آن همه رنگ غذا و میوه وجود دارد، اما دسته اى از مرغان وحشى بالاى سرم درپروازند که به طبق هجوم مى آورند و آن غذاها را با منقار مى ربایند و در هوا ناپدیدمى شوند! یوسف گفت : اما ساقى ، به زودى آزاد و همچنان به شغل شراب ریزى وندیمى شاه گمارده مى شود. و اما خزانه دار، متاءسفانه به زودى به دار آویخته مى شودو لاشخورها پس از مرگ ، سرش را سوراخ مى کنند و از آن مى خورند! از آنجا که یوسف، با علم الهى ، از تعبیر خویش مطمئن بود، مردم را به پرستش پروردگار دعوت کرد وگفت :
- اى همگنان ، اگر سخن من درست از کار درآمد، دست از بت پرستى بکشید و بهخداى یگانه ایمان بیاورید. براساس همین اطمینان نیز از ساقى شاه خواست که :
- اگر نزد شاه رفتى ، بیگناهى مرا به او بگو. شاید مرا نیز آزاد کند. اکنون سالهاىطولانى است که در این زندان اسیر افتاده ام . این درخواست ، از پیامبرى چون یوسف، ترک اولاى بزرگى بود؛ چرا که مى بایست از خدا مى خواست ، نه از بندگان ناتوانپروردگار. لذا، گرچه تعبیر خوابها درست بود و خزانه دار اعدام و ساقى آزاد شد، اماساقى سفارش یوسف را مطلقا از یاد برد! و سالهاى بسیار، یوسف همچنان در زندانماند. تا یک روز شاه خود خواب دید که هفت گاو لاغر به هفت گاو فربه هجوم بردند وآنها را خوردند؛ نیز هفت سنبله سرسبز گندم و هفت سنبله لاغر دید. شاه همه بزرگان رافرا خواند و تعبیر آن خواب را جویا شد. اما هیچ کس نمى دانست که این خواب شگرف ، چهتعبیرى دارد. ناگهان ساقى شاه به یاد یوسف افتاد و به فرعون مصر گفت :
- هنگامى که در زندان بودم ، مردى آگاه و بسیار مهربان بود که خواب مرا و مردى دیگررا تعبیر کرد و همچنان شد که او گفته بود. اینک اگر اجازه فرمایند من به زندان برومو از او تعبیر خواب را بازپرسم . شاه ساقى را به زندان فرستاد و یوسف در پاسخگفت :
- هفت سال پیاپى فراوانى خواهد بود و آبادانى و خاصه محصولات پربرکت بهدست خواهد آمد و هفت سال بعد قحطى سخت در سرزمین مصر به هم خواهد رسید. شاه باید دراین هفت سال آذوقه هاى فراوان ذخیره کند تا در هفت سال بعد، مردم از قحط هلاکنشوند. شاه چون از تعبیر خردمندانه او آگاه شد، دریغ آمدش که مردى چنین آگاه ودانا و بیداردل در زندان بماند. پس پیام فرستاد که او را نزد وى بیاورند. اما یوسفگفت :
- من از زندان بیرون نخواهم آمد، مگر آنکه بى گناهى من ثابت شود. شاه بایداز زلیخا و زنانى که دست خود را به جاى ترنج بریدند، داستان عفت و پاکى مرا تحقیقکند، تا ثابت شود که من به پاکى زیسته ام و تمام این مدت طولانى را، به ناحق درزندان بوده ام . شاه ، زنان را بازخواست کرد و آنان نتوانستند در برابر شاهحقیقت را کتمان کنند. حتى زلیخا اعتراف کرد که یوسف در تمام مدت در نهایت پاکىرفتار کرده است و او بود که از سر ناکامى و خشم یوسف را به زندان انداخت . شاه ،یوسف را صدراعظم خود کرد و نیز به پیشنهاد یوسف ، اختیار همه امور مالى مملکت به اوسپرده شد و پس از شاه ، هیچ کس به توانایى و قدرت او نبود. در هفت سال آبادانى وفراوانى ، یوسف با درایت کامل ، به ذخیره ارزاق ، به خصوص گندم ، پرداخت . در هفتسال بعد که قحط نه تنها مصر که سرزمینهاى همسایه ى آن را فرا گرفته بود، با جیرهبندى ، همه را از مهلکه رهانید. آوازه این ذخایر مواد غذایى تا کنعان نیز رسید. کنعان از قحط مصون نمانده بود و برادران یوسف ، به امر پدر، در پى تحصیل آذوقه بهمصر آمدند. اما هم به فرمان پدر، کوچک ترین برادر یعنى بنیامین را نزد یعقوب باقىگذاشتند؛ چرا که او برادر تنى یوسف بود و پدر، علاوه بر آنکه بیم داشت به سرنوشتبرادر دچار شود، بوى یوسف گمگشته خود را از او مى شنید. یوسف برادران را شناخت ،در حالى که آنان او را نشناختند:
- چه مى خواهید؟
- براى آذوقه آمده ایم ، مایازده برادریم و پدرى پیر و افتاده داریم ، برادر کوچکمان نزد او مانده است و مابراى خرید گندم به اینجا روى آورده ایم .
- از کجا بدانم راست مى گویید؟ شایدجاسوس باشید و براى سر و گوش دادن به مصر آمده اید. راه این است که یک نفر از شمارا گروگان نگاه دارم ، و گرنه غله اى در کار نیست !
- ما دوازده تن بودیم ، همهپیامبرزاده ایم ، یک نفرمان سالها پیش گم شد، اینک ما ده تن به اینجا آمده ایم ودروغ نمى گوییم ، این تکلیف شاقى است ، ما در اینجا غریبیم .
- چگونه سخن شما راباور کنم ؟ راه این است که غله را ببرید، اما قول بدهید که در نوبت بعد، آن برادرکوچکتان را نیز بیاورید تا بدانم که آنچه گفته اید راست بوده است ، و گرنه در نوبتبعد، از گندم خبرى نیست . برادران ماجرا را به پدر بازگفتند. اما پدر، در سفربعدى آنان ، از فرستادن بنیامین خوددارى مى کرد. آنان سوگند خوردند که هر چه گفتهاند عین واقعیت است . نیز قسم خوردند که بنیامین را سالم باز خواهند گرداند. یعقوبگفت :
- شما سالیان پیش ، در مورد یوسف نیز قسم مى خوردید، اما او را از منگرفتید!
- پدر، این بار فرق مى کند، ما براى تهیه آذوقه به سفر خواهیم رفت و اگرتو بنیامین را ندهى عزیز مصر ما را دروغگو خواهد پنداشت و به هیچ وجه نمى توانیم دراین قحط خانمانسوز گندمى فراهم کنیم و بنیامین نیز همراه ما و شما از گرسنگى خواهدمرد! پدر، ناگزیر تن داد، اما پیمانهاى سخت گرفت و آنان سوگندهاى بسیار و سنگینیاد کردند. همین که یوسف چشمش به بنیامین برادر تنى خود افتاد، در دلش غوغایىبرانگیخته شد، اما به روى خود نیاورد. یوسف ، برادران را ستود که به عهد خود وفاکردند. نیز میهمانى مفصلى به افتخار آنان ترتیب داد و سپس هر دو تن از ایشان را بهخوابگاهى فرستاد، به گونه اى که شب هنگام ، خود با بنیامین تنها ماند و تنها با اوراز خود را در میان گذاشت . آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و یوسف نخست از حال پدرپرسید. سپس گفت :
- اما برادر، هیچ به روى خود نیاور که من تو را شناخته ام . منمى خواهم چاره اى بیندیشم و تو را نزد خود نگه دارم تا به خواست خدا پدر نیز نزد مابیاید.
- هر چه شما بگویید برادر. فرداى آن روز، یوسف دستور داد که شترانیازده برادر را با غله بار کنند، اما کیل شاهى را یعنى ظرفى که با آن گندم راپیمانه مى کردند و از طلاى خالص بود، در بار شتر بنیامین گذاشتند، نیز مقدار پولىرا که هر یک از برادران براى غله خود پرداخته بود در میان بار او نهادند. سپس درستبه هنگام حرکت ، ماءموران دورادور آنان را گرفتند و اعلام کردند که :
- پیمانهطلاى شاهى دزدیده شده و احتمالا یکى از شما آن را برداشته است !
- ما این توهینرا نمى بخشیم ، ما هر کاره باشیم دزد نیستیم ، ما همه پیغمبرزاده ایم ! غوغابرخاست و به یوسف خبر دادند و او که این ماجرا را خود به وجود آورده بود، پا درمیانى کرد و گفت :
- این ماءموران را ببخشید به هر صورت ، پیمانه طلا گم شده استو آنان به وظیفه خود عمل مى کنند. آخرین کسى که گندم خریده است شمایید. بنابراینرنجشى در شما به وجود نیاید. بگذارید اینان بارهاى شما را بگردند. اگر پیمانه دربار شما پیدا نشد، من همه این ماءموران را پیش روى شما توبیخ و تنبیه سخت مى کنم . اما اگر خداى ناخواسته ، پیمانه نزد یکى از شما بود، آن وقت چه باید کرد؟
- هریک از ما که پیمانه را دزدیده باشد در اختیار شما. مى توانید او را نزد خود نگاهدارید و به هر چه صلاح مى دانید عمل کنید. ما مى دانیم که هیچ یک از ما دزد نیست ! ماءموران ، بارها را یکایک گشتند و چنان که از پیش انتظار مى رفت ، پیمانه رادر بار بنیامین یافتند! فرزندان یعقوب ، از دهشت ، نزدیک بود قالب تهى کنند. همهروى دست و پاى یوسف افتادند که :
- به جاى بنیامین ، هر یک از ما و یا حتى هرچند نفر از ما را که مى خواهى نگاه دار، اما این یک را رها کن ، زیرا پدر پیر ما ازغصه خواهد مرد! ما با سوگندهاى سخت به او قول داده ایم که بنیامین را صحیح و سالمبرگردانیم . اینک با چه رویى نزد او برویم ؟
- خود مى دانید، پیمانه در باربنیامین پیدا شده است و همو باید بماند. یهودا، عاقل ترین فرزندان یعقوب ، بهبرادران گفت :
- من که رو ندارم در چشم پدر نگاه کنم . من هم در مصر خواهم ماند. به این ترتیب ، علاوه بر آنکه از سرنوشت بنیامین اطلاع خواهیم داشت ، پدر نیز اینبار فرزندى غیر از فرزندان راحیل را موقتا از دست مى دهد. شاید این کار زمینه سوءظناو را به همه ما اندکى کم کند! حال یعقوب بعد از شنیدن ماجرا گفتن ندارد. پیرمرد، تنها و آخرین یادگار راحیل را نیز از دست داده بود و شگفتا که همچنان بیشتر بریوسف مى گریست ، چندان که کور شد. قحط بیداد مى کرد و زندگى چنان بر خانوادهیعقوب تنگ شده بود که ناگزیر، براى سومین بار، به مصر رفتند. این بار پول چندانى همنداشتند. آنان به یوسف گفتند:
- به ما ترحم کن ! اگر ممکن است برادرمان بنیامینرا هم به ما برگردان ! یوسف ، دیگر تحمل را جایز ندید و به آنان گفت :
- آیابه یاد دارید که با برادر کوچکتان یوسف چه کردید و با آن کار، چه بر سر او و چه برسر پدر آوردید؟ برادران که این سخنان را شنیدند همه با هم گفتند:
- آیا توخود یوسفى ؟ همین که یوسف گفت : آرى ، آنان از ترس نزدیک بود جان به جان آفرینتسلیم کنند. اما یوسف با کرامت پیامبرانه خود آنان را بخشید و سپس پیراهن خود رابه برادران داد تا با آن ، چشم پدر را شفا دهند. یعقوب ، پیش از آنکه برادرانفرصت یابند چیزى به او درباره یوسف بگویند، گفت :
- من بوى یوسف مى شنوم ! برادران ، پیراهن یوسف را به او دادند و او بینایى و نیز آرامش خود را پس ازسالیان دراز بازیافت و سپس با فرزندان خویش به مصر شتافت .(40)