تعداد بازدید : 29980
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 0
شعیب (41)
تمام افراد شهر، چنان احساس گرما مى کردند که گویى از درون آتش گرفته اند. آنان از گرما چندان به ستوه آمده بودند که نمى توانستند در خانه بمانند! و شگفتا این حالت ، تنها در بت پرستان و مشرکان دیده مى شد؛ آنان که سالهاى سال در مدین ، به شرک و بت پرستى و کم فروشى مشغول بودند و هر چه پیامبر خدا شعیب آنان را از عذاب خدا مى ترسانید، نه تنها زیر بار نمى رفتند، بلکه به آزار او و پیروانش نیز مى پرداختند. از این بالاتر، کار را به جایى رسانده بودند که با تهدید و تمسخر و وقاحت تمام به شعیب مى گفتند:
- پس این خداى تو چرا سنگ از آسمان بر سر ما فرو نمى بارد تا تو از دست ما خلاص شوى ؟! اى افسونگر دروغزن ، چرا این قدر بر سخنهاى بیهوده خود پافشارى مى کنى ؟
اما پس از سالیان بسیار، سرانجام خداوند، آن روز آنان را به عذاب خویش مبتلا ساخته بود. همه منکران ، چه زن و چه مرد، به جز کودکان ، چنان احساس گرما مى کردند و چنان کلافه شده بودند که نمى توانستند در خانه بمانند!
از خانه ها به طور جمعى بیرون زدند و به دویدن پرداختند! زبانشان از گرما بیرون افتاده بود و له له مى زدند!
از دور، در فضاى آسمان بیرون شهر، قطعه ابرى را دیدند که سایه اى بزرگ بر صحرا افکنده بود. براى آنکه در آن سایه بیاسایند، به آن سو دویدند. همگى در آن سایه پناه گرفتند که ناگهان از همان ابر، بارش سنگهاى آسمانى آغاز شد و پیش از آن که احدى بتواند بگریزد، زیر رگبار سنگ ، همگى هلاک شدند! شهر، براى مؤ منان و شعیب و کودکان باز ماند و شعیب ، به ترتیب و تعالى دادن پیروان خویش پرداخت .(42)