یعقوب تاهر جا که چشم کار مى کرد بیابان بود و او تنها در آن ، راه مى سپرد... بادملایمى که از صبح مى ورزید... اینک آرام آرام بر سرعت و حدت خود مى افزود و شنهاىداغ را به چهره او مى پاشید... کم کم طوفان شن برخاست ، چندان که هوا را تیرهکرد، نفس هوا داغ بود و شنها داغتر... یعقوب با خود اندیشید:
- آیا دوباره بهکنعان بر گردم ؟ خدایا، آیا آنچه پدرم اسحاق گفت ، بر خلاف خواسته تو بود که مناینک گرفتار این طوفان نفس سوز شده ام ؟ آیا دوباره بر گردم و باز همان فخرفروشیهاى برادرم عیسو را تحمل کنم ؟ هماان ایذاها و شماتتها را؟ قدرى ایستاد. طوفان نیز کمى از حدت خود کاست ، دور ترک ، تک صخره اى بر آمده از شن را دید:
- اگر خود را به آن برسانم ، مى توانم کمى استراحت کنم . تا به این برسد، طوفانکاملا ایستاده بود، اما آفتاب مغز را به جوش مى آورد. خوشبختانه سایه اى که صخرهانداخته بود به اندازه اى بود که او مى توانست لختى بیاساید. به زودى ، خوابى سنگین، او را از آن صحراى خشک به عالمى هور قلیایى برد. در خواب ، تمام آنچه را کهپدرش ، پیامبر خدا اسحاق ، به او نوید داده بود، مى دید: دید که به سرزمین دایى خوددر حوالى عراق رسیده است و دختر دایى خود را به همسرى گرفته و با فرزندان بسیار وگوسفندان زیاد به کنعان بازگشته است و دیگر برادرش عیسو نمى تواند همسران صاحب نامو فرزندان خود را به رخ او بکشد! وقتى از خواب برخاست ، نیرویى دوچندان یافتهبود؛ بسى بیشتر از آنچه یک خواب خوش مى توانست در او پدیده آورد: نیروى امید و شوق ! وقتى به سرزمین پر نعمت دایى خود لابان رسید، دل در دلش نبود، اما هیچ کس رانمى شناخت . از چوپانى پرسید:
- آیا در این سرزمین کسى به ناملابانمى شناسید؟
- این گوسفندان ، از آن اوست . او بزرگ قومماست ، کیست که برادر زن پیامبر خدا اسحاق را نشناسد؟!
- من پسر اسحاقم و ناممیعقوب است .
- بسیار خوش آمدى ، بگذار تو را با دختر دایى ات راحیل آشنا کنمدختر کوچک که آن گله را در دامنه آن تپه مى چراند، راحیل است . راحیل دوازده سالبیشتر نداشت ، ولى بسیار زیبا بود. با دیدن او دل در سینه یعقوب تپید، ولى پیامبراناز کودکى پاک سرشت و عفیفند. چشم به زمین دوخت و بر او سلام کرد. راحیل باشادمانى و ادب به او خوشآمد گفت . گوسفندان خود را به چوپان پدرش سپرد و یعقوب رابه خانه ، نزد پدر برد. دایى ، چنان استقبال گرمى کرد که یعقوب تمام خستگى راهرا از یاد برد.
- پدرم سلام رساند و پیام داد که راحیل را از شما، خواستگارى کنم !
- من با کمال میل مى پذیرم ، ولى به شرط اینکه هفت سال تمام پیش من بمانى وچوپانى قسمتى از گوسفندانم را به عهده بگیرى . مزد زحماتت را نیز گوسفند خواهم داد! پس از گذشتن هفت سال ، مى توانى ازدواج کنى . زیرا اکنون هم تو نوجوانى و هم راحیلکم سن و سال است .
- بسیار خوب ، مى پذیرم . هفت سال گذشت و وقتى یعقوب گذشتزمان را به دایى یادآورى کرد، لابان گفت :
- من بنا به قولى که داده ام ، دراداى عهد خود حاضرم ، اما در شریعت من نمى توان پیش از ازدواج دختر بزرگ تر، دخترکوچک تر را گرفت . تو ابتدا با لیا ازدواج کن که دخترى زیبا و عفیف است . و اگرحتما راحیل را مى خواهى ، باید هفت سال دیگر براى من چوپانى کنى تا راحیل را نیز بهعقد تو در آورم . (35)یعقوب که نمى توانست از راحیل بگذرد، ناگزیرپذیرفت . هفت سال دیگر گذشت و لابان ، بنا به عهدى که کرده بود، راحیل را نیز بهعقد یعقوب(36)در آورد. و چون به هنگام ازدواج ، به هر یک ازدختران خود یک کنیز داده بود و راحیل و لیا کنیزان خود را به یعقوب بخشیده بودند،یعقوب با آن دو کنیز نیز ازدواج کرد و روى هم صاحب دوازده فرزند شد: شمعون ، لاوى ،یهودا، ایساخر، زابلیون ، وروبیل از لیا؛ جاد و اشتر از کنیز لیا؛ ادان و نفتال ازکنیز راحیل ؛ و یوسف و بنیامین از خود راحیل . همه - جز بنیامین که در کنعان بهدنیا آمد - در سرزمین دایى یعنى عراق به دنیا آمده بودند. به این ترتیب ، یعقوببا مال و همسران و فرزندان بسیار به کنعان بازگشت و پس ا زپدر، به پیامبرى رسید. (37)
یوسف بااینکه مادر بنیامین هم راحیل بود و راحیل در زیبایى همتا نداشت ، اما یوسف ، نهتنها از برادر تنى خود بنیامین ، که از کسانى که در روزگار او به سر مى برند،زیباتر بود. یعقوب نیز اگرچه یازده فرزند دیگر جز او داشت ، اما نمى دانست چرااین فرزند را به گونه اى دیگر دوست مى دارد. تنها براى زیبایى اش نبود، حرکات اونیز بسیار شیرین و طینت و سرشتش پاک و بى آلایش و زلال بود. گویى او را از شکوفهو از لبخند سرشته و به جاى دل ، در سینه اش مهربانىنهادهبودند. ذره اى دژخویى و کینه جویى و نقطه اى تیرگى در تمام دل او یافته نمى شد گرچه ، زیبایى او نیز، تاءثیرى داشت که هیچکس نمى توانست نادیده بگیرد: چشمانى کهطراوت ستاره سحرى و گرمى آفتاب پاییزى را با هم داشت و معصومیت نگاه غزالان را نیزو زلالى چشمه ساران را هم . گیسوان زیتونى اش ، همرنگ چشمانش و آنقدر لطیف و انبوهو خوش حالت بود که به بیشه کوچکى ا زانبوه درختان شاداب زیتون مى مانست . اجزاءصورتش ، خوش تراشى و تناسب و زیبایى را با هم داشت و بر همه اینها، طراوت رنگ پوستاو را که به تردى بنفشه هاى وحشى و زودرس بهارى بود، باید افزود. داراى سیرتوالا و صورت زیبا وصداى گیرا بود. بارى ، هر چه خوبان همگى داشتند، او به تنهایى ویکجا داشت . وقتى کشش و عطوفت پدرى را بر این همه ، بیامیزند، باید گفت : یعقوبدر میان پسران خود، نه تنها او را دوست تر مى داشت ، که عاشق او بود. به یادبیاوریم که یعقوب ، از همان نخستین روزى که به سرزمین دایى خود لابان وارد شد، پساز سفرى دور و دراز و پر مخاطره ، راحیل دختر دایى خود را دید و به دل او باخت ،اما براى رسیدن به او، چهارده سال چوپانى کرد و تن به ازدواج ناخواسته لیا خواهربزرگ تر او داد، تا سرانجام به محبوب و معشوق خود رسید: چه خوش باشد که بعد ازانتظارى به امید رسد، امیدوارى یوسف ، نخستین ثمره یک عشق چهارده ساله و آتشینبود. و پیداست که یعقوب ، با ولادت یوسف ، تبلور عشق حقیقى خود را در او مى دید واین ، در ترجیح یوسف بر برادران دیکر، حتى بر بنیامین (که برادر تنى یوسف و ازراحیل بود و از قضا یعقوب ، او را پس از یوسف ، بیش از همه مى خواست ) بى اثرنبود. عشق یعقوب به یوسف چنان شدت داشت که یعقوب خود دریافت این همه توجه ممکناست حسادت برادران دیگر را برانگیزد! در این میان هر، قدر پدر مى کوشید تا عشق خودرا پنهان کند، سودى نمى بخشید. برادران حتى راز این تلاش ناموفق را دریافته بودند ومى دانستند که به خاطر آنها بود که پدر، به یوسف در حضور آنان کمتر توجه مى کرد، وگرنه ، حقه مهر بدان نام و نشان بود که بود! بامداد یک روز، یوسف از خواب برخاست . او رویائى شگرف دیده بود:
- پدر! من دیشب خواب دیدم !
- چه خوابى پسرم؟
- خواب دیدم که یازده ستاره و خورشید و ماه به من سجده مى بردند!
- مبادااین خواب را براى برادرانت بگویى ! خواب بسیار خوبى دیده اى ، نشانه ترقى تو است ! حسادت ، چون خوره در جان برادران افتاده و سینه آنان را تنگ کرده بود:
- نمى دانم پدر چه چیز در یوسف مى بیند که او را این طور از جان و دل دوست مىدارد؟! او و بنیامین فرزندان را حیلند و پدر، همیشه راحیل را از مادران ما بیشتردوست مى داشته است !
- واقعا دور از انصاف است که ما کار کنیم و وسایل آسایشخانواده را فراهم آوریم و او را مورد توجه قرار دهد.
- براى من اصلا قابل تحملنیست .
- من صریحا مى گویم و پنهان نمى کنم که اى کاش یوسف مى مرد !
- اگریوسف بمیرد، پدر هم مى میرد.
- گمان نمى کنم ؛ چند روزى غمگین مى شود و بعد کمکم فراموش مى کند.
- اگر واقعا این طور است ، پس بیایید اینعزیز دردانهراسر به نیست کنیم . یهودا که در میان برادران عاقل تر بود و کمتر شقاوت داشت گفت :
- برادران ، ما همه پیغمبرزاده و از نسل پیامبرى چون خلیل الرحمانیم ! شما بهراحتى آب خوردن از قتل نفس آن هم در مورد برادرتان ، آن هم برادر یازده ساله اى کههنوز بد و خوب را تشخیص نمى دهد، حرف مى زنید! آخر او چه گناهى دارد اگر پدر، او رااز همه ما بیشتر دوست مى دارد؟
- یعنى تو مى توانى این وضع را تحمل کنى ؟
- نه ، من هم نمى توانم تحمل کنم . اما چرا از کشتن سخن مى گویید؟ ما مى توانیم او راسر راه کاروانها رها کنیم تا او را با خود به سرزمینهاى دور ببرند. پدر هم پس ازمدتى غصه خوردن ، آرام مى شود. ما نیز وجدانمان آسوده است که دست به خون برادرنیالوده ایم !
- شاید تا کاروان از آنجا بگذرد، چند روزى طول بکسد و حیوانات اورا پاره کنند؟
- همین قدر که دست ما به خون او آلوده نباشد کافى است ، دیگر بهما چه که حیوانات او را مى درند!
- نه ، درست فکر نمى کنى ، این وجدان خود راگول زدن است . من فکر این قسمت را هم کرده ام . ما او را در پنهانگاه چاه(38)مى گذاریم ، هم از شر حیوانات محفوظ خواهد بود وهم هر کاروانى که از چاه آب بکشد، او را پیداخواهد کرد.
- عالى است ، بسیار خوبىاست . همه موافقیم !
- پدر، شما از این یوسف دل نمى کنید؟ آخر قدرى هم به فکر اوباشید! بنیامین آن قدر کوچک است که نمى تواند با بازى کند. ما برادارن هم که همهبزرگیم و هر روز دنبال گوسفندان و کار بیرون مى رویم و این بچه در خانه تنها مىماند. اگر واقعا او را دوست دارید، باید به فکر راحتى و آرامش او باشید! شما از خودبه صحرا بیاید و با گوسفندان بازى کند و در دشتها با ما بگردد و گل بچیند؟ یوسف ،تو نمى خواهى با ما به صحرا بیایى ؟
- چرا مى خواهم . پدر اجازه بدهید من هم بابرادرانم به گردش بروم !
- پسرم ، من نمى خواهم تو را در خانه زندانى کنم ، امامى ترسم در صحرا براى تو حادثه اى پیش بیاید... برادران نگذاشتند سخن او تمامشود:
- پدر این حرف شما توهین به ماست . آیا ما ده برادر رشید، لیاقت نداریم ازیک برادر کوچکمان محافظت کنیم ؟
- ترسم این است که شما غرق در کار خود شوید وخداى ناکرده ، گرگى ، حیوانى بچه ام را.... آه ، خدا پیش نیاورد.... پروردگارا،پناه تو!
- پدر، شما واقعا بى انصافى مى کنید. دوست داشتن بیش از حد آدمى را کورو کر مى کند. مکر یوسف برادر ما نیست ؟ ما هم اگر نه به اندازه شما، دست کم بهاندازه یک برادر، او را دوست مى داریم . ما به شما قول مى دهیم که در هر حال ، یکىاز ما دائم مراقب او باشد حالا دیگر چه مى گویید؟ چرا تنها به فکر آسودگى خیالخودتان هستید؟ به فکر این کودک معصوم هم باشید که در واقع او را در خانه زندانىکرده اید و نمى گذارید از هواى صحرا و آفتاب ، مثل همه موجودات آزاد خداوند بهرهببرد.
- خیلى خوب ، او را به شما مى سپارم ، ولى به شرط آنکه طبق قولى که دادهاید چشم از او بر ندارید. در سر چاه ، یوسف که دریافته بود برادران مى خواهند اورا به چاه بیندازند، با تمام صورت ، کودکانه مى گریست و التماس مى کرد:
- برادر یهودا، مگر من چه بدى کردم که مى خواهید مرا در چاه بیندازید، برادر شمعون ،برادر روبیل ، برادر ایساخر، برادر لاوى ، برادر ادان ، برادر نفتال ، برادرزابلیون ، برادر جاد، برادر اشیر؟! اما شیطان در دل برادران خانه کرده بود وآنان اسیر افکار و اندیشه هاى باطل خود بودند و هیچ کس صداى او را با گوش دلنشنید. به پیراهنش نیاز داشتند. آن را هم از تنش درآوردند. یکى از برادران ،طناب به خود بست و یوسف را در آغوش گرفت و بقیه ، او را به طناب به درون چاهفرستادند. در پنهانگاه چاه ، این برادر، دستان کوچک یوسف را که محکم به دور گردن اوحلقه کرده بود، با فشار از دور گردن خود باز کرد و سفره نان و ظرف آبى را که بههمراه آورده بود در کنار یوسف گذاشت و طناب را تکان داد. برادران او را بالاکشیدند، در حالى که یوسف ، از ترس و تنهایى ، ضجه مى کرد و همچنان بى حاصل ، یکایکبرادران را از گرمگاه سینه با خروش نام مى برد و صداى او در ژرفگاه چاه به سطح آبمى خورد و دوباره نالان بر مى گشت و طنینى غمگین و حزن آلود مى یافت . یعقوب ،تمام آن روز را در سرگردانى گذرانده بود و بارها و بارها، از خانه در آمده و چشم بهراه دوخته بود! غروب هنگام ، وقتى که برادران با چشم گریان و پیراهن خون آلودیوسف به خانه آمدند، از میان آن همه خبر وحشت زا، ناباورى ، تنها تکیه گاه آرامش بخش یعقوب بود:
- مى دانم ، مى دانم دروغ مى گویید... و خدا کند که ... دروغ مىگویید! آه دریغا یوسف من ... دریغا یوسف من ... یوسف من ... وصف حال یعقوب ممکننیست .
- ببنید به جاى آب چهدر دلو بالا آورده ام ! ماه از چاه برآمده است ! کاروانیان به دهانه چاه رو کردند و همگى کودکى دیدند که پیراهن به تن نداشت وچون خورشید مى درخشید؛ اما چشمهایش از گریه اى طولانى و بى خوابى سرخ شده و شیاراشک روى صورت چون برگ گلش ، آن چهره ى درخشان را ماه زده کرده بود. کاروانیان ،یوسف را در بازار مصر به قیمتى ارزان فروختند و خریدار، عزیز مصر را از درباریانمقرب پادشاه بود. او یوسف را با خود به قصر خویش برد و چون یوسف بسیار زیبا و نیزمؤ دب و شیرین گفتار و شیرین رفتار و نجیب بود، او را خدمتگزار همسر زیباى خودزلیخا(39)کرد. و او هر روز برازنده تر و چشمگیرتر مىشد. وقتى یوسف نوجوانى را پشت سر گذارد، جوانى به راستى دیدنى شده بود؛ بااندامى بسیار موزون و مردانه و چهره اى کاملا درخشان . ممکن نبود کسى یک بار او راببیند و چهره او را از فرط درخشندگى و طراوت و زیبایى ، فراموش کند. کم کم بانوى اوزلیخا دریافت که اسیر یوسف شده است . پس بر آن شد که از او کام بجوید و این تمایلرا با نگاه آغاز کرد. اما یوسف ، چون فرشتگان پاک بود و تا مدتها معنى نگاههاىبانو را در نمى یافت . وقتى زلیخا بر صراحت نگاهها افزود، یوسف دریافت و از آن پسکوشید تا از نگاه بانوى خود بپرهیزد. زلیخا چاره اى ندید جز اینکه او را به ارتکابگناه وادارد. پس روزى خود را کاملا آراست و لباس خواب نازکى به تن کرد و در وضعىشهوت انگیز در اتاق خواب خود قرار گرفت و کسى را به دنبال یوسف فرستاد. یوسف تابه اتاق داخل شد، دانست که بانوى او خود را به شیطان فروخته است . زلیخا که دل ودین داده بود، صریحا او را به کامجویى فرا خواند. اما پیامبرزاده پاک ، به خدا پناهبرد و از او رو گردانید و دریافت که چاره اى جز فرار ندارد. زلیخا برخاست و بهدنبال او دوید تا او را در اتاق نگه دارد. در آستانه در، دست دراز کرد و از پشت ،پیراهن یوسف را گرفت و چون یوسف مى دوید، پیراهن پاره شد. ناگهان ، عزیز که بهدنبال همسر خود به اتاق خواب مى آمد، سینه به سینه یوسف ، از راه رسید! زلیخاقافیه را نباخت و بى درنگ فریاد برداشت :
- مى بینى این نمک به حرام را که پاسمهربانیها و پدریهاى تو را نگاه نداشت و به حرم بانوى تو پا گذاشت . من او را ازخود راندم و او از ترس به بیرون مى دوید. یوسف ، اتهام وقیحانه زلیخا را تحملنکرد و گفت:
- این او بود که مرا به کامجویى دعوت مى کرد و من از او مى گریختم ...! رسوایى بزرگى بود. عزیز درمانده بود که کدام یک راست مى گوید. از این رو بایکى از ندیمان و نزدیکان عاقل خود به مشاوره نشست . او گفت :
- اگر پیراهنیوسف از جلو پاره شد، حق با زلیخاست و او به هنگام تهاجم یوسف از خود دفاع مى کردهو پیراهن او را دریده است . اما اگر از پشت پاره شده ، حق با یوسف است و همسر تو بهاو نظر داشته و او مى خواسته است از تنگنا بگریزد و زلیخا به دنبال او راه افتاده وچنگ در پیراهن او کرده و پیراهن پاره شده است .
- پیراهن از پشت پاره شده .
- پس حق با یوسف است . اما اگر از من مى شنوى ، برملا کردن این راز، براى تو رسوایىبزرگى است . نگذار جز من و تو و یوسف و همسرت کسى از این راز آگاه شود. یوسف با اینحادثه ، پاکى خود را نشان داده و بر او بیمى نیست ؛ او را همچنان بر سر کار خودبگمار. به همسرت نیز چیزى مگو و قضیه را ندیده بگیر! این به سود همه است . به هرحال ، هیچ جرمى اتفاق نیفتاده است . اما گویا برخى کنیزان از ماجرا آگاه شدهبودند و هم آنان ، خبر را در محافل زنانه دربارى بر سر زبانها انداختند. زناندربار، زبان به شماتت زلیخا گشودند که زنى با جاه و مقام زلیخا نباید دل در گرو عشقغلام خود ببندد؛ غلامى که دست رد به سینه او مى زند! پچپچه هاى شماتت آمیز چندانبالا گرفت که زلیخا ناگزیر شد به آنها نشان دهد که این غلام ، کسى نیست که بتوان بهآسانى دل از او برداشت ! به همین خاطر، همه را به میهمانى دعوت کرد و سپس ترنج پیشهمه گذاشت و از آنان خواست که کاردها را بردارند و ترنج پوست بکنند و گفت که از ایندرخواست ، قصد خاصى دارد. همه ، بى استثنا، شروع کردند به پوست کندن ترنج خود. درهمین هنگام ، زلیخا به یوسف فرمان داد که با ظرف میوه اى وارد تالار شود. یوسف ،با لباسى آراسته و با چهره خورشیدى خود، از در درآمد. تمام طول تالار را پیمود. ظرفمیوه را در پیش میهمانان گذاشت و بى آنکه در چهره کسى نگاه کند، تالار را ترک گفت . زنان که تا آن روز چنین موجود زیبایى ندیده بودند، همگى از فرط بى خبرى وشیفتگى ، به جاى ترنج ، دستهاى خود را بریدند! زلیخا گفت :
- به شما نگفته بودمکه :
گرش ببینى و دست از ترنجبشناسى
روا بود که ملامت کنى زلیخارا
بدین ترتیب ، قصه عشق سوزان زلیخا در میانزنان دربار بر سر زبانها افتاد. و چون یوسف کمترین توجهى به خواسته هاى نامشروعزلیخا نمى کرد، زلیخا برخى از همان زنان را واداشت تا دل یوسف را نسبت به او نرمکنند. آنان پندها به او دادند و تحذیرها کردند که :
- اگر چشم تو جوانى و زیبایىزلیخا را نمى بیند، دست کم از انتقام او بترس که زندان و شکنجه است ! اما یوسف، به جاى آنکه به آنان پاسخى بدهد، به درگاه خداوند نالید که :
- پروردگارا! زندان نزد من دوست داشتنى تر از چیزى است که اینان مرا بدان دعوت مى کنند! زلیخاکه همه راهها را بسته دید، ناگزیر از همسرش خواست که یوسف را زندانى کند. به او گفت :
- یوسف آبروى مرا پیش همه برده است . تا او را به زندان نیندازى ، این غائلهنمى خوابد. شوهر زلیخا که مردى سست عنصر بود و زلیخا را دوست مى داشت ، سعایتهمسر را پذیرفت و یوسف را به زندان افکند. یوسف ، در زندان به مقام نبوترسید. در زندان ، پیامبر خدا یوسف ، رفتارى چنان انسانى و والا و آگاه کنندهداشت و چندان به بیماران و همگنان مى رسید که همه از جان و دل او را دوست مىداشتند. از جمله زندانیان یکى ندیم شراب ریز شاه و دیگرى خزانه دار او بود که هر دوبه اتهامى بر ضد شاه ، به زندان افتاده بودند. یک روز، هر دو نزد یوسف آمدند تاخوابهاى عجیبى را که دیده بودند، براى او بگویند. زیرا او را داناترین فرد و نیزسنگ صبور همگان مى دانستند. ندیم و ساقى شاه گفت :
- من در خواب دیدم که درتاکستانى زیبا قدم مى زنم . جامى خالى در دست دارم و تاکها از داربستها افشان وخوشه هاى زرین انگور از هر یک آویزان است . من زیر داربستها جام در دست قدم مى زنمو خوشه ها را همچنان که با تاک چسبیده اند مى فشرم و آب آنها را در جام خالى خود مىریزم ! خزانه دار اموال شاه گفت :
- و اما من خواب دیدم که طبقى بر سر دارمکه در آن همه رنگ غذا و میوه وجود دارد، اما دسته اى از مرغان وحشى بالاى سرم درپروازند که به طبق هجوم مى آورند و آن غذاها را با منقار مى ربایند و در هوا ناپدیدمى شوند! یوسف گفت : اما ساقى ، به زودى آزاد و همچنان به شغل شراب ریزى وندیمى شاه گمارده مى شود. و اما خزانه دار، متاءسفانه به زودى به دار آویخته مى شودو لاشخورها پس از مرگ ، سرش را سوراخ مى کنند و از آن مى خورند! از آنجا که یوسف، با علم الهى ، از تعبیر خویش مطمئن بود، مردم را به پرستش پروردگار دعوت کرد وگفت :
- اى همگنان ، اگر سخن من درست از کار درآمد، دست از بت پرستى بکشید و بهخداى یگانه ایمان بیاورید. براساس همین اطمینان نیز از ساقى شاه خواست که :
- اگر نزد شاه رفتى ، بیگناهى مرا به او بگو. شاید مرا نیز آزاد کند. اکنون سالهاىطولانى است که در این زندان اسیر افتاده ام . این درخواست ، از پیامبرى چون یوسف، ترک اولاى بزرگى بود؛ چرا که مى بایست از خدا مى خواست ، نه از بندگان ناتوانپروردگار. لذا، گرچه تعبیر خوابها درست بود و خزانه دار اعدام و ساقى آزاد شد، اماساقى سفارش یوسف را مطلقا از یاد برد! و سالهاى بسیار، یوسف همچنان در زندانماند. تا یک روز شاه خود خواب دید که هفت گاو لاغر به هفت گاو فربه هجوم بردند وآنها را خوردند؛ نیز هفت سنبله سرسبز گندم و هفت سنبله لاغر دید. شاه همه بزرگان رافرا خواند و تعبیر آن خواب را جویا شد. اما هیچ کس نمى دانست که این خواب شگرف ، چهتعبیرى دارد. ناگهان ساقى شاه به یاد یوسف افتاد و به فرعون مصر گفت :
- هنگامى که در زندان بودم ، مردى آگاه و بسیار مهربان بود که خواب مرا و مردى دیگررا تعبیر کرد و همچنان شد که او گفته بود. اینک اگر اجازه فرمایند من به زندان برومو از او تعبیر خواب را بازپرسم . شاه ساقى را به زندان فرستاد و یوسف در پاسخگفت :
- هفت سال پیاپى فراوانى خواهد بود و آبادانى و خاصه محصولات پربرکت بهدست خواهد آمد و هفت سال بعد قحطى سخت در سرزمین مصر به هم خواهد رسید. شاه باید دراین هفت سال آذوقه هاى فراوان ذخیره کند تا در هفت سال بعد، مردم از قحط هلاکنشوند. شاه چون از تعبیر خردمندانه او آگاه شد، دریغ آمدش که مردى چنین آگاه ودانا و بیداردل در زندان بماند. پس پیام فرستاد که او را نزد وى بیاورند. اما یوسفگفت :
- من از زندان بیرون نخواهم آمد، مگر آنکه بى گناهى من ثابت شود. شاه بایداز زلیخا و زنانى که دست خود را به جاى ترنج بریدند، داستان عفت و پاکى مرا تحقیقکند، تا ثابت شود که من به پاکى زیسته ام و تمام این مدت طولانى را، به ناحق درزندان بوده ام . شاه ، زنان را بازخواست کرد و آنان نتوانستند در برابر شاهحقیقت را کتمان کنند. حتى زلیخا اعتراف کرد که یوسف در تمام مدت در نهایت پاکىرفتار کرده است و او بود که از سر ناکامى و خشم یوسف را به زندان انداخت . شاه ،یوسف را صدراعظم خود کرد و نیز به پیشنهاد یوسف ، اختیار همه امور مالى مملکت به اوسپرده شد و پس از شاه ، هیچ کس به توانایى و قدرت او نبود. در هفت سال آبادانى وفراوانى ، یوسف با درایت کامل ، به ذخیره ارزاق ، به خصوص گندم ، پرداخت . در هفتسال بعد که قحط نه تنها مصر که سرزمینهاى همسایه ى آن را فرا گرفته بود، با جیرهبندى ، همه را از مهلکه رهانید. آوازه این ذخایر مواد غذایى تا کنعان نیز رسید. کنعان از قحط مصون نمانده بود و برادران یوسف ، به امر پدر، در پى تحصیل آذوقه بهمصر آمدند. اما هم به فرمان پدر، کوچک ترین برادر یعنى بنیامین را نزد یعقوب باقىگذاشتند؛ چرا که او برادر تنى یوسف بود و پدر، علاوه بر آنکه بیم داشت به سرنوشتبرادر دچار شود، بوى یوسف گمگشته خود را از او مى شنید. یوسف برادران را شناخت ،در حالى که آنان او را نشناختند:
- چه مى خواهید؟
- براى آذوقه آمده ایم ، مایازده برادریم و پدرى پیر و افتاده داریم ، برادر کوچکمان نزد او مانده است و مابراى خرید گندم به اینجا روى آورده ایم .
- از کجا بدانم راست مى گویید؟ شایدجاسوس باشید و براى سر و گوش دادن به مصر آمده اید. راه این است که یک نفر از شمارا گروگان نگاه دارم ، و گرنه غله اى در کار نیست !
- ما دوازده تن بودیم ، همهپیامبرزاده ایم ، یک نفرمان سالها پیش گم شد، اینک ما ده تن به اینجا آمده ایم ودروغ نمى گوییم ، این تکلیف شاقى است ، ما در اینجا غریبیم .
- چگونه سخن شما راباور کنم ؟ راه این است که غله را ببرید، اما قول بدهید که در نوبت بعد، آن برادرکوچکتان را نیز بیاورید تا بدانم که آنچه گفته اید راست بوده است ، و گرنه در نوبتبعد، از گندم خبرى نیست . برادران ماجرا را به پدر بازگفتند. اما پدر، در سفربعدى آنان ، از فرستادن بنیامین خوددارى مى کرد. آنان سوگند خوردند که هر چه گفتهاند عین واقعیت است . نیز قسم خوردند که بنیامین را سالم باز خواهند گرداند. یعقوبگفت :
- شما سالیان پیش ، در مورد یوسف نیز قسم مى خوردید، اما او را از منگرفتید!
- پدر، این بار فرق مى کند، ما براى تهیه آذوقه به سفر خواهیم رفت و اگرتو بنیامین را ندهى عزیز مصر ما را دروغگو خواهد پنداشت و به هیچ وجه نمى توانیم دراین قحط خانمانسوز گندمى فراهم کنیم و بنیامین نیز همراه ما و شما از گرسنگى خواهدمرد! پدر، ناگزیر تن داد، اما پیمانهاى سخت گرفت و آنان سوگندهاى بسیار و سنگینیاد کردند. همین که یوسف چشمش به بنیامین برادر تنى خود افتاد، در دلش غوغایىبرانگیخته شد، اما به روى خود نیاورد. یوسف ، برادران را ستود که به عهد خود وفاکردند. نیز میهمانى مفصلى به افتخار آنان ترتیب داد و سپس هر دو تن از ایشان را بهخوابگاهى فرستاد، به گونه اى که شب هنگام ، خود با بنیامین تنها ماند و تنها با اوراز خود را در میان گذاشت . آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و یوسف نخست از حال پدرپرسید. سپس گفت :
- اما برادر، هیچ به روى خود نیاور که من تو را شناخته ام . منمى خواهم چاره اى بیندیشم و تو را نزد خود نگه دارم تا به خواست خدا پدر نیز نزد مابیاید.
- هر چه شما بگویید برادر. فرداى آن روز، یوسف دستور داد که شترانیازده برادر را با غله بار کنند، اما کیل شاهى را یعنى ظرفى که با آن گندم راپیمانه مى کردند و از طلاى خالص بود، در بار شتر بنیامین گذاشتند، نیز مقدار پولىرا که هر یک از برادران براى غله خود پرداخته بود در میان بار او نهادند. سپس درستبه هنگام حرکت ، ماءموران دورادور آنان را گرفتند و اعلام کردند که :
- پیمانهطلاى شاهى دزدیده شده و احتمالا یکى از شما آن را برداشته است !
- ما این توهینرا نمى بخشیم ، ما هر کاره باشیم دزد نیستیم ، ما همه پیغمبرزاده ایم ! غوغابرخاست و به یوسف خبر دادند و او که این ماجرا را خود به وجود آورده بود، پا درمیانى کرد و گفت :
- این ماءموران را ببخشید به هر صورت ، پیمانه طلا گم شده استو آنان به وظیفه خود عمل مى کنند. آخرین کسى که گندم خریده است شمایید. بنابراینرنجشى در شما به وجود نیاید. بگذارید اینان بارهاى شما را بگردند. اگر پیمانه دربار شما پیدا نشد، من همه این ماءموران را پیش روى شما توبیخ و تنبیه سخت مى کنم . اما اگر خداى ناخواسته ، پیمانه نزد یکى از شما بود، آن وقت چه باید کرد؟
- هریک از ما که پیمانه را دزدیده باشد در اختیار شما. مى توانید او را نزد خود نگاهدارید و به هر چه صلاح مى دانید عمل کنید. ما مى دانیم که هیچ یک از ما دزد نیست ! ماءموران ، بارها را یکایک گشتند و چنان که از پیش انتظار مى رفت ، پیمانه رادر بار بنیامین یافتند! فرزندان یعقوب ، از دهشت ، نزدیک بود قالب تهى کنند. همهروى دست و پاى یوسف افتادند که :
- به جاى بنیامین ، هر یک از ما و یا حتى هرچند نفر از ما را که مى خواهى نگاه دار، اما این یک را رها کن ، زیرا پدر پیر ما ازغصه خواهد مرد! ما با سوگندهاى سخت به او قول داده ایم که بنیامین را صحیح و سالمبرگردانیم . اینک با چه رویى نزد او برویم ؟
- خود مى دانید، پیمانه در باربنیامین پیدا شده است و همو باید بماند. یهودا، عاقل ترین فرزندان یعقوب ، بهبرادران گفت :
- من که رو ندارم در چشم پدر نگاه کنم . من هم در مصر خواهم ماند. به این ترتیب ، علاوه بر آنکه از سرنوشت بنیامین اطلاع خواهیم داشت ، پدر نیز اینبار فرزندى غیر از فرزندان راحیل را موقتا از دست مى دهد. شاید این کار زمینه سوءظناو را به همه ما اندکى کم کند! حال یعقوب بعد از شنیدن ماجرا گفتن ندارد. پیرمرد، تنها و آخرین یادگار راحیل را نیز از دست داده بود و شگفتا که همچنان بیشتر بریوسف مى گریست ، چندان که کور شد. قحط بیداد مى کرد و زندگى چنان بر خانوادهیعقوب تنگ شده بود که ناگزیر، براى سومین بار، به مصر رفتند. این بار پول چندانى همنداشتند. آنان به یوسف گفتند:
- به ما ترحم کن ! اگر ممکن است برادرمان بنیامینرا هم به ما برگردان ! یوسف ، دیگر تحمل را جایز ندید و به آنان گفت :
- آیابه یاد دارید که با برادر کوچکتان یوسف چه کردید و با آن کار، چه بر سر او و چه برسر پدر آوردید؟ برادران که این سخنان را شنیدند همه با هم گفتند:
- آیا توخود یوسفى ؟ همین که یوسف گفت : آرى ، آنان از ترس نزدیک بود جان به جان آفرینتسلیم کنند. اما یوسف با کرامت پیامبرانه خود آنان را بخشید و سپس پیراهن خود رابه برادران داد تا با آن ، چشم پدر را شفا دهند. یعقوب ، پیش از آنکه برادرانفرصت یابند چیزى به او درباره یوسف بگویند، گفت :
- من بوى یوسف مى شنوم ! برادران ، پیراهن یوسف را به او دادند و او بینایى و نیز آرامش خود را پس ازسالیان دراز بازیافت و سپس با فرزندان خویش به مصر شتافت .(40)
شعیب(41) تمام افراد شهر، چنان احساس گرما مى کردند که گویى از درون آتش گرفته اند. آنان از گرما چندان به ستوه آمده بودند که نمى توانستند در خانه بمانند! و شگفتا این حالت ، تنها در بت پرستان و مشرکان دیده مى شد؛ آنان که سالهاى سال درمدین ، به شرک و بت پرستى و کم فروشى مشغول بودند و هر چه پیامبر خدا شعیب آنان رااز عذاب خدا مى ترسانید، نه تنها زیر بار نمى رفتند، بلکه به آزار او و پیروانش نیزمى پرداختند. از این بالاتر، کار را به جایى رسانده بودند که با تهدید و تمسخر ووقاحت تمام به شعیب مى گفتند:
- پس این خداى تو چرا سنگ از آسمان بر سر ما فرونمى بارد تا تو از دست ما خلاص شوى ؟! اى افسونگر دروغزن ، چرا این قدر بر سخنهاىبیهوده خود پافشارى مى کنى ؟ اما پس از سالیان بسیار، سرانجام خداوند، آن روزآنان را به عذاب خویش مبتلا ساخته بود. همه منکران ، چه زن و چه مرد، به جزکودکان ، چنان احساس گرما مى کردند و چنان کلافه شده بودند که نمى توانستند در خانهبمانند! از خانه ها به طور جمعى بیرون زدند و به دویدن پرداختند! زبانشان ازگرما بیرون افتاده بود و له له مى زدند! از دور، در فضاى آسمان بیرون شهر، قطعهابرى را دیدند که سایه اى بزرگ بر صحرا افکنده بود. براى آنکه در آن سایه بیاسایند،به آن سو دویدند. همگى در آن سایه پناه گرفتند که ناگهان از همان ابر، بارش سنگهاىآسمانى آغاز شد و پیش از آن که احدى بتواند بگریزد، زیر رگبار سنگ ، همگى هلاکشدند! شهر، براى مؤ منان و شعیب و کودکان باز ماند و شعیب ، به ترتیب و تعالى دادنپیروان خویش پرداخت .(42)
موسى و هارون کودک در آغوش فرعون سخت بى تابى مى کرد. فرعون او را تکان تکان مىداد و بالا و پایین مى انداخت ، اما کودک سه ماهه شیر مى خواست ، گرسنه بود و ساکتنمى شد. حوصله فرعون سر رفته بود. به همسر خود گفت :
- تو که او را پیدا کردى ،خودت هم دایه اى برایش پیدا کن ! ببین مرا با هوسهاى خود به چه کارهاى وادار مى کنى؟
- اما تو خود نیز او را درست مى دارى ، و گرنه هرگز حاضر نبودى لحظه اى او رادر آغوش بگیرى ، تا چه رسد به اینکه این طور او را سر دست بگردانى !
- خیلى خوب، معلوم است ، هر کسى بچه اى به این کوچکى و زیبایى را دوست مى دارد. کودک واقعازیبا بود. با اینکه سه ماهه بود، اما درشت استخوان تر از بچه هاى دیگر مى نمود. چشمانى سخت نافذ داشت و پیشانى بلند و خرمنى مو مثل دسته اى سنبل ! همسر فرعون اورا زا آب نهرى که از نیل منشعب مى شد و از کنار حیاط قصر مى گذشت گرفته بود، درحالى که در سبدى بزرگ بر سطح آب شناور بود و بلند مى گریست . از همان لحظه که او رادیده بود، مهرش به دلش چنان نشسته بود که گویى فرزند خود اوست . او فرزند نداشت ،پس دوان دوان او را نزد فرعون برده و به الحاح و اصرار خواسته بود که او را بهعنوان فرزند بپذیرد. فرعون گفته بود:
- آخر از کجا آمده است ؟ شاید فرزند یکى ازهمان اسرائیلیان باشد که کاهنان مى گویند در همین سالها به دنیا مى آید و مرا نابودمى کند؟ زن گفته بود:
- فرزندان پسر را که ماءموران و جاسوسان تو در همانلحظه ولادت مى کشند! این کودک ، دو سه ماهه نیز بیشتر است . فرعون پذیرفته بود،چرا که او نیز به کودک دل باخته و آن دو فرزندى نداشتند. وقتى موسى به دنیا آمد،مادرش او را تا سه ماه از چشم همگان مخفى نگاه داشت اما چندى بعد فرعون ، به رهنمودکاهنان ، دریافت احتمال تولد پسر موعود بنى اسرائیل که او را از قدرت برخواهدانداخت بیشتر شده است و لذا به تعداد جاسوسان و ماءموران افزود. مادر موسى ازدخترش که در دربار از ندیمه هاى همسر فرعون بود، این خبر را شنید و بر جان کودکدلبند خود بیمناک شد. دیگر جاى تامل نبود. پس چه مى بایست مى کرد؟ خداوند از دلاو گذراند که موسى را در سبدى بگذارد و به نیل بسپارد. خواهر موسى نیز ماموریت یافتکه سبد را دورادور زیر نظر بگیرد و ببیند به چه سرنوشتى دچار خواهد شد. خواهرموسى دیده بود که سبد، در شاخه نهرى افتاد که یک راست به قصر فرعون مى رفت . برگشتو خود را به قصر رساند. از دور دید که همسر فرعون او را گرفت . هم فرعون و هم همسرشبر آن بودند که دایه اى بیابند تا او را شیر بدهد! اما موسى پستان هیچ یک از زنانبچه دار و یا حتى زنان اسرائیلى را که بچه هایشان را به تازگى کشته بودند، به دهاننمى گرفت ، سر بر مى گرداند و همچنان از گرسنگى زار مى گریست ! همسر فرعون ، کلافهشده بود:
- آخر کارى بکنید. خواهر موسى که از دور اوضاع را زیر نظر داشت ،پیش رفت و گفت :
- مادر من که به تازگى فرزند خود را از دست داده ، بسیار خویششیر است . فرزندان همسایه ها، همه پستان او را مى گیرند. اجازه مى دهید که او راصدا کنم ؟ همسر فرعون ، با شتاب گفت :
- برو، برو فورا او را بیاور! کودککه بوى مادر را مى شناخت و تا چند ساعت پیش در آغوش او بود، به محض آنکه در آغوش اوقرار گرفت ، آرام یافت و با ولعى خنده انگیز، به خوردن شیر پرداخت . خواهرش ، درحالى که در چشمان مشتاق و آرام یافته همسر فرعون مى نگریست ، گفت :
- نگفتممادرم خوش شیر است ؟ ببیند چگونه با حرص و آرامش شیر او را مى خورد، طفلک انگار ازپستان مادر خود شیر مى خورد! سالها گذشت . موسى اینک جوانى رشید و برومند شدهبود! یک روز، هنگامى که از بازار مصر به سوى قصر فرعون مى رفت ، در راه صداىاستغاثه مردى از بنى اسرائیل را شنید که مردى از کارکنان دربار فرعون با او گلاویزشده بود. موسى به نفع او وارد نزاع شد و مشتى به مرد فرعونى زد که جا به جا کشتهشد. موسى که واقعا نمى خواست او را بکشد و تنها درصدد تنبیه او بود، از خدا طلبمغفرت کرد و خداوند نیز از آن جهت که او در دفاع از مظلوم و هم ناخواسته چنان کردهبود، او را بخشید، اما معلوم نبود فرعون هم او را ببخشد! آن مرد قول داد که موضوعرا کتمان کند و به کسى نگوید. اما فردا، باز همان مرد، در نزاعى دیگر بافرعونیان موسى را به یارى خواست ! موسى در حالى که آماده بود باز او را یارى کند،با خطاب و عتاب به او پرخاش کرد که چرا هر روز با مردم گلاویز مى شود! مرد ترسید وگمان کرد که موسى مى خواهد او را بزند، از این رو فریاد برداشت :
- آیا مى خواهىمرا هم مثل آن مرد فرعونى که دیروز کشتى ، بکشى ؟ بدین ترتیب ، مردم قاتل مقتولدیروزى را شناختند و راز برملا شد و فرعونیان که همه قدرت در دست آنان بود در صددبرآمدند تا او را بکشند. مردى از مقامات بالا به موسى خبر داد که در پى کشتن اوهستند و باید بگریزد و از شهر بیرون رود. موسى ، با وحشت از شهر گریخت . او شبهاراه مى رفت و روزها پنهان مى شد و استراحت مى کرد. هشت شب ، به سوى مدین راه پیمود. روزهاى آخر، در روشنایى روز هم راه میرفت ، زیرا دیگر از قلمرو ماموران مصرى خارجشده بود. وقتى به مدین رسید، نزدیک غروب بود. در مدخل شهر، چاه آبى بود و مردم ،با مشکهایى در دست ، بر سر آن انبوه شده بودند. هر کس مى خواست زودتر از دیگرانمشکهاى خود را پر کند. دختران شعیب پیامبر نیز بر سر چاه بودند، اما هر بار که مىخواستند چرخه چاه را بگردانند، نوبتشان را کسى دیگر مى گرفت . موسى ، زیر درختى آنسوتر، نشسته بود و به این منظره مى نگریست . وقتى دختران شعیب چند بار پس زده شدندو نوبتشان از دست رفت ، موسى طاقت نیاورد و نتوانست آن ستم را تحمل کند. پیش رفت وبه آنان سلام کرد و با قدرت کامل ، چرخ را به سرعت گرداند و آب کشید و مشکها را پرکرد و به آنان سپرد. سپس بى هیچ گفتارى ، به زیر درخت بازگشت و تن خسته و گردآلودخود را به آن تکیه داد و پاهاى خود را دراز کرد و به استراحت پرداخت . اما حیرانبود که کجا برود و از که غذا بطلبد. در تمام مدت ، از میوه گیاهان وحشى بین راه سدجوع کرده بود. سخت احساس گرسنگى و ضعف مى کرد. در آن شهر هم ، هیچ کس را نمى شناختو پس به درگاه خداوند نالید که :
- پروردگارا: نیازمندم که چیزى بر من نازلفرمایى . شعیب به دختران خود گفت :
- چه شد که امروز زودتر آمدید؟
- امروز، مرد مسافر خسته اى به ما کمک کرد. با آن که پیدا بود راه درازى آمده وچشمانش از گرسنگى و خستگى به گودى نشسته بود، اما بسیار قوى به نظر میرسید. در چشمبر هم زدنى ، مشکهاى ما را پر کرد و بى آنکه به ما نگاه کند یا چیزى بگوید و یاتوقعى داشته باشد، رفت و زیر درخت رو به روى چاه نشست . پدر، ما فکر مى کنیم بهترینکسى است که مى توانى اجیر کنى ، چون او در این شهر کسى را ندارد و اگر به اوپیشنهاد کنى که براى تو کار کند و گوسفندانمان را به چرا ببرد، خواهد پذیرفت . آدمامینى به نظر مى رسید. تو که پسر ندارى ، ما هم که از عهده کارها چندان برنمى آییم .
- راست مى گویید، یکى از شما زودتر برود و تا آن مرد از آنجا نرفته است او رابه خانه بیاورد! یکى از دختران شعیب نزد موسى رفت . او همچنان ، همان جا نشستهبود:
- پدرم مرا فرستاد تا تو را نزد او ببرم تا مزد آب کشیدنت را بدهد. موسىدر راه از دختر خواست که پشت سر او بیاید. نمى خواست نگاهش به اندام فریباى دخترشعیب بیفتد. به او گفت که او را از پشت سر راهنمایى کند. در خانه ، شعیب را مردىبزرگوار و نجیب و با کرامت یافت ، لذا راز فرار خود را با او در میان گذاشت ، شعیبگفت :
- دیگر به خود ترس راه مده ، زیرا خداوند تو را از ستمگران نجات بخشیدهاست . شعیب ، یکى از دختران خود را به همسرى به موسى داد و با او قرار گذاشت کههشت سال برایش کار کند و اگر خواست ده سال ، اما دو سال اضافه اجبارى نبود. نیزقرار شد که از همان سال اول ، از میان گوسفندانى که به دنیا مى آیند، هرکدام کهابلق (سیاه و سفید) بود، به عنوان اجرت از آن موسى باشد و هرکدام که یکدست سفید یاسیاه بود از آن شعیب . به این ترتیب ، موسى در پایان ده سال کار که در کماللیاقت و امانت انجام داده بود، گوسفندان زیادى براى خود فراهم کرد. اینک موسى ،تصمیم داشت به وطن بازگردد. راه بازگشت از بیابان طور سینا مى گذشت و در همینصحرا، موسى راه را گم کرد. همسرش آبستن بود و شب ، بسیار سرد. گوسفندان انبوه وهمراهانش - از فرزندان و دیگران - خسته بودند و بیم حمله گرگ و حیوانات درنده مىرفت . موسى هیچ آتشى به همراه نداشت تا دست کم همسر آبستنش را گرم کند. در آن ظلماتو سرما ناگهان از دور، شعله اى دید. به همسر و همراهان دیگر خود گفت :
- هر طورهست ، همین جا بمانید. من آتشى مى بینم ، شاید بتوانم خبرى از راه به دست آورم و یادست کم آتشى فراهم کنم و شما را از سرما نجات دهم . موسى ، با چوبدستى که با آنبراى گوسفندانش از درختها برگ مى تکاند و آنها را با آن به پیش مى راند، شتابان بهسوى نورى که مى پنداشت آتش است پیش مى رفت . ناگهان ، از درختى که نور از آنساطع بود آوایى وهم انگیز اما زلال و شیرین ، با طنینى آسمانى برآمد که :
- اىموسى ! همانا منالله، پروردگار عالمیانم ! موسى ، بهت زده ، برجاى ایستاد. گرماى شیرین و سطوت کلام الهى تا دورترین جاى دلش دوید بر خود لرزید،اما از گرمایى ویژه مى لرزید! همان صدا دوباره فرمود:
- این چیست که در دستدارى ؟ موسى ، به سادگى و صفاى چوپانان صحرا، گفت :
- این عصاى من است ، بهآن تکیه مى دهم و گوسفندان خود را با آن مى رانم و برخى کارهاى دیگر نیز انجام مىدهم .
- آن را به زمین بیفکن ! موسى ، دهشتزده ، آن را به زمین انداخت . ناگهان ، عصا مارى سخت بزرگ و ترسناک شد. کم مانده بود که موسى از ترس ، فریادبکشد. بر جاى نماند و پا به فرار گذاشت . اما صدا، او را بر جاى خود میخکوبکرد:
- نترس ! من با تو هستم . پیامبران در پیشگاه من ، از چیزى نمى هراسند. دوباره آن را بردار، همان عصا خواهد بود. موسى ، به فرمان پروردگار، دست پیش بردو تا انگشتانش بدن وحشتناک و عظیم مار را لمس کرد، دیگر بار عصا در مشتش بود سپسپروردگار فرمود:
- اکنون دست خود را در گریبان فرو بر و برون آر! موسى چنانکرد. ناگهان ، تمام صحرا از نورى درخشان روشن شد، چنان که گویى در آن سوى دست اوآفتاب برآمده بود! موسى ، به پیامبرى خداوند برگزیده شده بود. موسى فرمانیافت تا به رسالت الهى به سوى فرعون عازم شود. اما او که از جست و جوى فرعونیان بهخاطر قتلى که کرده بود با خبر بود، به خداوند عرض کرد:
- پروردگارا، تو مى دانىکه من یک تن از فرعونیان را ناخواسته کشته ام . نیز از خدا خواست که :
- پروردگارا، سینه مرا گشادگى ده و بر حوصله ام بیفزاى و کارم آسان ساز و لکنت اززبان من برگیر تا گفتار مرا دریابند. نیز برادرم هارون را پشتیبان من گردان ! خداوند دعاهاى او را مستجاب کرد و به هارون الهام شد که از مصر بیرون رود و بهاستقبال برادر بشتابد. او در همان وادى طور به برادر رسید. موسى ، با گامى مطمئن وقلبى آرام و سرشار از ایمان ، به سوى مصر روانه شد. پروردگار فرمان داده بود کهموسى حق تربیت و نگهدارى فرعون را از او در کودکى به جا آورد و با او به نرمى سخنبگوید و رسالت خود را با او به تدریج گزارد:
- اى موسى ! همراه برادرت سوى فرعونروید، آیات مرا براى او و قوم او ببرید و دعوت حق را به تدریج به او ابلاغ کنید وبه او بگویید: ما رسولان خداوندگار توایم ، و از او بخواهید که دست از ستم و آزاربنى اسرائیل بردارد. مردم مصر، در دوران حکومت فرعون وقت ، به دو دسته کاملامتمایز تقسیم مى شدند: عده اى از بنى اسرائیل که خداپرست بودند و دیگران قبطیان وفرعونیان که بت مى پرستیدند و فرعون را. بنى اسرائیل ، خاصه پس از اعلام خطرکاهنان مبنى بر تولد پسرى که فرعون زمان را از میان خواهد برد، به شدت تحت ستم وشکنجه و آزار قرار داشتند و گروه مستضعف مصر به شمار مى رفتند. از رسالات موسى یکىهم ، نجات آنان از استضعاف بود. رفتار نرم موسى و بیان گرم هارون ، در فرعوناثرى نبخشید و در جواب دعوت موسى گفت :
- اگر در بنى اسرائیل کس دیگرى با منچنین مى گفت جاى شگفتى نبود، اما تو چرا چنین مى گویى ؟ آیا به خاطر نمى آورى که تودر دامن من بزرگ شده اى و بر سفره من نان خورده اى ؟
- امام بدان که ورود من بهخانه تو بر اثر ستم خود تو بود. اگر تو فرزندان بنى اسرائیل را نمى کشتى مادرمناچار نمى شد مرا به آب بسپارد و خداوند مرا به خانه تو رهنمون نمى شد. پس منتى برمن ندارى !
- تو از همان زمان ناسپاس بودى ، ایا تو نبودى که یکى از یاران ما راکشتى ؟
- من او را به عمد نکشتم ، او ستم مى کرد و من براى دفاع از یک ستمدیده وبا استغاثه او به او حمله کردم و تصادفا کشته شد. تازه براى همین کار ناخواسته دهسال از ترس تو دربدرى کشیدم ، تا امروز که خدا نعمت را بر من تمام کرد و اعجاز وپیامبرى به سرزمین خود و به دعوت نزد تو بازگشتم و تو را به اطاعت ازرب العالمینمى خوانم !
- اینرب العالمیندیگر کیست ؟
- پروردگار تو و نیاکان تو و پروردگار همه آفریدگان ، کسى که همهموجودات را آفریده است و همه آسمان و زمین را.
- هیچ کس از من قدرتمندتر نیست ،اگر جز من کسى را معبود بدانى ، تو را به دار خواهم آویخت !
- من در حمایتپروردگار خود هستم و از تهدید تو نمى ترسم ، اما از تو مى پرسم که اگر من معجزه اىآشکار بیاورم که تردیدى به جاى نگذارد، باز هم مرا تهدید خواهى کرد؟
- اگر راستمى گویى ، بیاور! موسى نگاهى به درباریان فرعون کرد و سپس عصاى خود را به زمینافکند. ناگهان مارى چنان عظیم و دهشتناک شد که فرعون از ترس به خود لرزید، اما خودرا نباخت و پرسید:
- معجزه دیگر چه دارى ؟ موسى دست در گریبان برد و به درآورد و نورى چنان روشن از دست او درخشید که مى توانست تا افقهاى درو، همه جا راروشن و چشمها را خیره کند. فرعون ، همچون هر قدرتمند خودکامه دیگر، از خوابسنگین کبر و نخوت بیدار نشد و از آنجا که هم خود و هم دیگران را مى فریفت فریادزد:
- این دو (موسى و هارون )، تنها دو جادوگرند و من در میان پیروان خود بهتراز آنان دارم . سپس خطاب به موسى گفت :
- روزى را تعیین کن تا جادوگران وساحران من به تو نمایش بدهند! موسى روز عید عمومى شهر را که همه فراغت دیدن اینزورآزمایى را داشتند، تعیین کرد. ساحران هر چه از نیرنگ و جادو داشتند به میدانآوردند، به گونه اى که انبوه عظیم مردم کنجکاو، صحنه را انباشته از توده اى بزرگ ازانواع ریسمانها و وسایل سحر و افسون و جادو و شعبده دیدند! آنها به موسىگفتند:
- آیا تو آغاز مى کنى یا ما شروع کنیم ؟
- شما شروع کنید. آنان بهیکباره در وسایل و ابزار خود افسون دمیدند و ناگهان به نظر آمد که هزاران مار وافعى در میدان ، به سوى موسى مى لولند. نزدکى بود ترس در دل موسى راه یابد، ولىپرودرگار توانا به او آرامش عطا فرمود. سپس موسى عصاى خود را فروافکند. ناگاهمارى چنان عظیم پدیدار شد که شعله نگاه هراس انگیزش دل شیر را آب مى کرد، بدنىپیچاپیچ و ستبر داشت که هر بیننده اى را به وحشت مى انداخت . آنگاه به امر حق ،دهان گشود، همه آن مارهاى جادویى را یکجا فرو بلعید. ساحران ، چون خود از حقیقتکار خویش آگاه بودند، از هر کس دیگر زودتر و بهتر دانستند که مسئله عصاى موسى یکشعبده یا جادو نیست و مار افساى این مار، خداست . آنان به یقین رسیده و حق را ازباطل بازشناخته بودند. پس یکصدا به خداى موسى ایمان آوردند. فرعون ، از حشم ، درحال انفجار بود. او، خطاب به آنان ، فریاد زد:
- آیا پیش از آنکه من به شمااجازه دهم ، به خداى ایمان آورده اید؟ اینک خواهید دید که به خاطر این گستاخى ،دستها و پاهایتان را، چپ و راست خواهم برید و بر نخلها به دارتان خواهمکشید! اما آنان بر بال ایمان به پرواز در آمده بودند و اندک هراسى از اینتهدیدها، به دل راه نمى دادند. فرعون در مشورت با کارگزاران سیاسى خود، چاره رادر مرگ موسى دید. اما مؤ من آل فرعون(43)، او و یارانش را پندداد و حجت را بر آنان تمام کرد و یادآور شد که کشتن پیامبر خدا نارواست و بهتر استکه به خداى یگانه ایمان آورند و دست از لجاج بکشند، اما این نصیحتها کمترین فایدهاى نبخشید. فرعون تصمیم گرفت بر آزار بنى اسرائیل که قوم موسى بودند و به اوایمان آورده بودند بیفزاید و موسى را از میان بردارد. چون خبر به موسى رسید، شبانهو بى سروصدا، همراه با قوم خود از شهر به سوى بیت المقدس خارج شد. خدا نیز یارى کردو تا فرعون و فرعونیان خبردار شوند، آنان صحرایى وسیع و بزرگ را پشت سر گذاشتهبودند. اما دریا را در پیش رو داشتند و کشتى نداشتند. هم در آن زمان ، فرعونیان کهاز فرار آنها آگاه شده بودند، از پى آنها مى آمدند. در میان قوم موسى ، آنان بهمرحله ایمان روشن به پروردگار نرسیده بودند سخت بیمناک شدند. کودکان و برخى زناننیز بسیار مى ترسیدند. این ترس وقتى به اوج خود رسید که ناگهان از دور، سیاههسپاه عظیم فرعون که به سرکردگى خود او به پیش مى تاخت ، نمودار شد. دیگر، تا مرگىدستجمعى و فجیع ، بیش از یک میدان و چند دقیقه فاصله نبود. در این میان ، یوشع بننون(44)که از یاران موسى بود فریاد برداشت :
- اىموسى ، چاره چیست ؟ دیگر تا مرگ زمانى نمانده است !
- من مامور شده ام که بهدریا بزنم ، اما نمى دانم چگونه ! به ناگاه وحى رسید:
- با عصایت به آب دریابزن ! موسى بى درنگ عصاى خود را بر آب زد. ناگهان از همان جا، لجه کبود آب دوپاره شد و هر پاره بر هم انباشت و سطح زیر دریا میان آنها آشکار شد. نیز مانند اینراه ، یازده راه به موازات یکدیگر در دریا شکافت و به این ترتیب ، براى دوزادهتیرهبنى اسرائیل دوازده راه در دریا پدید آمد. قوم موسى ، از آن راهها گذشتند. فرعونیانکه پشت سر آنها حرکت مى کردند، با دیدن آن منظره و به اغواى فرعون ، آن معجزه را ازفرعون پنداشتند. و چون بین خود و بنى اسرائیل فاصله اى نمى دیدند، آنان نیز در همانراه ها اسب تاختند. اما همین که به میانه راه رسیدند، به امر پروردگار، کوهموج لجهها به هم برآمد و همگى حتى فرعون ، غرق شدند. خداوند جسد فرعون را به خشکى افکندتا سست ایمانها و کسانى از بنى اسرائیل که مرگ و حقارت فرعون را باور نداشتن به خودآیند و آن ذلت و خوارى را به چشم ببینند و بدانند که از آن همه غرور و کبر و جبروتتو خالى اینک جز کالبدى ورم کرده و بى دفاع و ذلیل بر جاى نمانده است ! بنىاسرائیل ، از یوغ قرنها ستم رها یافته بودند و در صحراى سینا به خوش نشینى و کوچ ازجایى به جاى دیگر، روزگار مى گذرانیدند. تا اینکه حضرت موسى (ع ) به خدا عرض کردکتابى فرو فرستد که بر اساس آن در امور دنیوى و اخروى عمل شود و امت سرگردان نماند. خداوند فرمان داد تا او خویشتن را هر چه بیشتر پاکیزه سازد و سى روز روزه بدارد،آنگاه به وعده گاه او در طور بیاید تا پروردگار با او تکلم کند و الواح مقدس را بهاو ارزانى فرماید. موسى که از روحیه امت خود آگاه بود و احتمال مى داد آنان بعدهانزول الواح الهى را انکار کنند، هفتاد تن از برگزیدگان قوم خود را به همراه برد تاشاهد این لطف الهى باشند. او در غیبت خویش برادر خود هارون را به زعامت قوم گماشت ،سپس به میقات رفت . نخست قرار بود که سى روز دور از قوم خود در میقات باشد، اماخداوند امر فرمود که ده روز دیگر بماند. امتى که قرنها زیر سلطه فرعون هاى مصرزیسته و فطرت الهى خود را در آن محیط شرک و فساد تا حد زیادى از دست داده بود،آمادگى فریب خوردن داشت . از همین رو، در سى و یکمین روز از غیبت موسى ، سامرى ،مرد گمراهى از بنى اسرائیل ، به فکر پیشوایى افتاد:
- اى مردم ! موسى دیگر بازنمى گردد! شما تاکنون از او خلف وعده ندیده بودید. پس او راه را گم کرده و در درههاى کوه طور از دست رفته است . ما از او خواسته بودیم که خدا را از جانب ما ببیند. حال که دیگر نخواهد آمد، به من الهام شده است تا خدایى بسازم که هر کس مى تواند آنرا ببیند. هر چه طلا با خود دارید به من بدهید تا از آن موجودى بسازم - مثلا گوسالهاى - که خود صدا برآورد!
- عالى است ... عالى است . این خدایى خواهد بود که مىتوانیم آن را ببینیم . هارون ، سراسیمه خود را به جمع آنان رساند و گوشزد کرد که :
- اى قوم غافل ! چرا پیمان خود را با موسى مى شکنید از خدا بترسید! خداوند شمارا از بلاى فرعون و قومش نجات بخشید و آنان را غرق کرد. چرا این قدر جهالت و عنادمى ورزید؟ بدانید که موسى خواهد آمد و آنگاه ...
- ساکت شو! موسى دیگر بر نخواهدگشت و ما هر طور که خود مى خواهیم خدا را مى پرستیم ! هارون و اندک یاران مؤ مناو هرچه کوشیدند تا آنان را از آن کردار شوم بازدانرد، سودى نبخشید. ناگزیر براىپیشگیرى از تفرقه بیشتر و خونریزى و ایجاد دو دستگى ، از آن قوم کنارهگرفتند. در همین هنگام موسى در کوه طور به شرف تکلم با پروردگار نائل آمدهبود:
- خداوندا! قوم من از من خواسته اند تا تو را رؤ یت کنم !
- مرا هرگزنخواهى توانست دید، حتى طاقت دیدن تجلى مرا بر کوه نخواهى داشت . روى بگردان و آنکوه را در سمت دیگر خود بنگر! به محض آنکه موسى به آن جانب رو گردانید، تجلىالهى کوه را منفجر کرد و از هم پاشید و آن را در زمین فرو برد. موسى ، از هول عظیماین تجلى از هوش رفت ! و پس از مدتى که به عطوفت الهى به هوش آمد. خداى را تنزیهکرد. سپس خدا به او الواح را ارزانى داشت و او در پایان چهل روز، خود را به قومرساند، در حالى که خداوند او را آگاه کرده بود که برخى از افراد قوم او، در امتحانالهى و در خلال ده روز اضافه اى که بدون آگاهى قبلى غیبت کرده بود، از دین اوبرگشته و گوساله پرست شده اند! همین که موسى از راه رسید، سر و ریش برادرش هارونرا با خشم گرفت و به شماتت گفت :
- چرا با شمشیر به جان این مشرکان نیفتادى ؟چرا اجازه دادى که آنان آزادانه شرک بورزند؟
- برادر: قوم تو به اغواى سامرى دستبه این کار زدند و من از ترس خونریزى و دو دستگى ، سکوت اختیار کردم . موسىسامرى را فراخواند و پرسید:
- چگونه توانستى صداى گوساله را درآودرى ؟ سامرىکه در برابر خشم الهى موسى و سطوت پیامبرانه او خود را کاملا باخته بود گفت :
- قدرى خاک از جاى پاى فرشته اى که در جریان غرق شدن فرعون دیده بودم برداشتم و بهپیروى از هواى نفس ، وقتى که گوساله را با ذوب طلاهاى قوم ساختم ، بر آن افشاندم وگوساله به صدا در آمد! موسى قوم خود را ممورد ملامت قرار داد. آنان در پاسخگفتند:
- اگر گوساله به صدا در نیامده بود ما فریب سامرى را نمى خودریم ! موسى گفت :
- شما به خود ستم کردید!
- براى جبران این ستم چه بایدکرد؟
- همه کفن بپوشید و نزد خداوند توبه کنید و آماده مرگ شوید! آنگاه موسى بهفرمان خدا مقرر داشت تا دوازده هزار تن از کسانى که گوساله را نپرستیده بودند باشمشیرهاى آخته به جان مشرکان بیفتند. آنها عده اى از آنان را کشتند. سپس موسى وهارون از درگاه خداوند به تضرع خواستند بر آنان ببخشاید. خدا آنان را بخشود و موسىمژده عفو به بازماندگان داد و همه کشتگان را که به نوبه خود مورد رحمت الهى واقعشده بودند به عنوان شهید به خاک سپرد. اما در مورد سامرى فرمان چنین شد که تا آخرعمر کسى با او سخن نگوید و از مراوده و داد و ستد محروم بماند و در آخرت نیز جاى اودوزخ باشد. مدتى از غائله سامرى گذشت و از سوى خداوند فرمان آمد که موسى قوم خودرا سرزمین نهایى ، سرزمینهایى دیگر کوچ دهد و در آنجا بنى اسرائیل حیثیان وکنعانیان را از شهر با جنگ برانند و خود آن نواحى را به جنگ آورند. اما قومى کههرگز در برابر ستمهاى فرعون مقاومت نکرده بودند، اینک با شنیدن کلمهجنگ، روحیه خود را باختند و فرمان خدا را، با وقاحت بسیار، زیرپا گذاشتند:
- ما تنها وقتى به آن شهر خواهیم رفت که مردم گردنکش آن ، خود، شهررا قبلا خالى کرده باشند! و این سخن آخر آنان بود. موسى به خدا شکایت برد وخدا فرمان داد که آنان را به حال خود واگذارد تا چهل سال در همان بیابانهاى سیناسرگردان بمانند و آنگاه پس از مرگ سالخوردگانشان نسل جوان آنان در سختى آبدیده وسلحشور بار بیاید و همراه دو تن از مؤ منان ، به سرزمین مقدس کوچ کنند.(45)
ذوالکفل (حزقیل((46) سومین پیامبر بعد از موسى ، حزقیل)ذوالکفل ) بود. حزقیل ، پیامبرى بود با خردى تابناک و صبرى شگرف در ردیف ادریس واسماعیل . در روزگارى که او بر عده اى از بنى اسرائیل پیامبرى مى فرمود، دشمنىخطرناک از پادشاهان قلمرو مجاور او، به بنى اسرائیل حمله ور شد. آن بزرگمرد، بنابه وظیفه پیامبرى ، امر به جهاد و دفاع فرمود و مردم به فرمان او گردن نهادند، اماسخت با اکراه . میدان جنگ ، در هامونى بیرون شهر واقع بود که از دو طرف ، هم ازناحیه دشمن و هم از جانب یاران حزقیل ، به تپه هایى منتهى مى شد. حزقیل ، سپاهخود را در برابر دشمن به دقت آراست ، به سبک جنگهاى آن روز، طلایه در پیش ، میمنه ومیسره در دو جانب ، قلب در وسط و عقبدار در پشت سر و سپاه او فرق در سلاح بود، باتیغهاى آخته و زوبین و تیر و نیزه . اما سپاه دشمن بیشتر و آماده تر به نظر مىرسید. ضعف ایمان در سپاه حزقیل از یک سو و قدرت ظاهرى سپاه دشمن و پچ پچ ها ودمدمه هاى یاءس آور منافقان از سوى دیگر، کم کم آرامش را زا سپاه حزفیل گرفت وآنگاه ، پیش از آنکه جنگ آغاز شود، نخست سربازان از مؤ خره سپاه گریختند و سپس تماملشکر رو به فرار گذاشت . حزقیل ، هر چه آنان را به مقاومت دلیرانه در برابر دشمنتشویق کرد، سودى نبخشید. آنان ننگ و خوارى را بر دلیرى و بردبارى ترجیحدادند. دشمن که حریفى در برابر خود نیافت ، از همان راه که آمده بود بازگشت . حزقیل سپاه خود را نفرین کرد و خداوند همه آنان را، با اسبهایى که بر آن سواربودند، هلاک فرمود. حزقیل که از پس سپاه روانه بود، آنان را در صحراى پیش روى ،هلاک شده یافت . منظره دلخراش هلاکت آن سپاه انبوه از یک سو و راءفت و مهربانىپیامبرانه حزقیل از سوى دیگر، دل او را سخت به درد آورد و با خداوند به مناجاتپرداخت :
- پروردگارا! هر چند من بر آنان خشمگین شدم و آنان از فرمان مقدس جهادتن زدند. اما به هرحال از بندگان تو و پرستندگان ذات بزرگوار و عزیز تو بودند. ازتو به تضرع خواستارم که بر آنان رحمت آورى و ایشان را ببخشایى ! خداوند بزرگ ومهربان ، دعاى آن بزرگوار را پذیرفت و همه آنان را، دیگر بار زنده ساخت .(47)(48)
الیاس(49)و الیسع(50) الیاس ، پیامبر خدا، در کنار بازار روز، در میدان شهر، بر سکویى سنگىایستاده بود و خطاب به مردم شهر، با شور و حرارت ، سخن مى گفت :
- اى بنىاسرائیل ، چرا به تقوا و پرهیزگارى روى نمى آورید؟ آیا سزاوار است که بتبعلرا که از خویش هیچ اراده یا ندارد و ساخته دستان خود شماست، بپرستید و از پرستیدن خداى بزرگ ، خداى یکتا که بهترین آفرینندگان است ، خدایى کههمه ما را آفریده است و اختیار زندگى و مرگ ما در دست اوست ، خوددارى کنید!؟ یکىاز کسانى که دور او جمع شده و به سخنان وى گوش مى دادند، فریاد زد:
- چرا دروغمى گویى ؟ خدایى را که تو از آن نام مى برى چه کسى دیده است ؟ دیگرى ، سخن را ازدهان اولى ربود و گفت :
- این سخنان تو، جز خیالهایى باطل نیست که از اندیشه خودتو جوشیده است . نسیمى ملایم مى وزید و گیسوان بلند پیامبر خدا الیاس را نوازشمى کرد، امام توان آن را نداشت که قطره هاى درشت عرق را روى پیشانى بلند و گشادهپیامبر خدا خشک کند. او همچنان با حرارت و پرشور، موعظه مى کرد:
- قدرى به تاریخقوم خویش یعنى بنى اسرائیل بیندیشید. پدران شما آیا پیامبر بزرگ حضرت موسى را نیزتکذیب نکردند؟ آیا پدرادن شما فریب سامرى را نخوردند و به پرستش گوساله تن درندادند؟ من به شما پند مى دهم کهاللهرا کهپروردگار شما و پروردگار پدران نخستین شماست ، بپرستید و از پرستیدن بت دستبردارید. مرا دروغگو مى نامید، اما بدانید که من راستگویم و اگر به سوى خداى یکتابازنگردید و همچنان به بت پرستى ادامه دهدى ، به عذاب الهى دچار خواهیدشد.... من بر عاقبت شما، بیمناکم . بدینگونه ، سالها و سالها الیاس علیهالسلام و جانشین او الیسع(51)آن قوم را با شکیبایىپیامبرانه ، با راءفت و بردبارى ، از شرک و پرستیدنبت بعلپرهیز مىدادند و به پرستش خداوند یکتا دعوت مى کردند. جز شمارى اندک ، که فطرت الهى آنانمسخ شده بود، کسى به آنان نگروید و ایشان را تکذیب هم مى کردند... و آزار هم مىرساندند... و عذاب الهى در راه بود.(52)
داود - اىسموئیل نبى ! باید فکرى براى اداره حکومت کرد. تو پیامبر مایى و ما تو را دوست مىداریم ، اما امت ما فرمانرواى جنگجو نیز مى خواهد، فرمانروایى که فنون زرم بداند وسپاه آماده کند و بر ما حکم براند! این خواسته بنى اسرائیل از سموئیل نبى بود. زیرا آنان دشمن خود شکست خورده و صندوق مقدس(53)را از دست دادهبودند.
- شما سست عنصر و بى وفایید. مى ترسم روز جنگ ، فرمانرواى خود را تنهابگذارید.
- دشمن ، ما را از دیارمان بیرون رانده است . آیا گمان مى کنى باز همسستى خواهیم کرد؟
-پس بگذارید از خداوند دستورى در این باره برسد. خدافرمود:
- من طالوت را به فرمانروایى آنا برگزیده ام . و اگر چه تو او را نمىشناسى ، او خود نزد تو خواهد آمد. طالوت ، در آن سوى سرزمین امت سموئیل ، درمزرعه اى با پدر خود کار مى کرد. او قامتى بلند و سینه اى عضلانى و بازوانى ستبر وگردنى کشیده و چشمانى نافذ داشت . روزى ، در جست و جوى چارپایى گمشده ، همراه باشبانى از مزرعه پدرش ، در کوهپایه هاى نزدکى سرزمین سموئیل ، سرگردان شد. او بهدنبال چارپایى گمشده ، سه روز از مزرعه پدر دور شده بود.
- بیا برگردیم ! مىترسم پدر نگران ما بشود!
- مى دانى کجاییم ؟ ما اکنون در سرزمین بنى اسرائیل ودر خاک امت سموئیل نبى هستیم ... چطور است حال که تا اینجا آمده ایم ، نزد سموئیلبرویم و از او راهنمائى بخواهیم و بپرسیم که چارپاى ما کجاست ؟ سموئیل در میانامت خود ایستاده بود و پیام خداوند را براى آنان بازگو مى کرد:
- خداوند به منفرمود که ... اما سخن بر لبانش نیمه تمام ماند، زیرا درست از روبه روى او مردىدرشت استخوان ، با قامتى بلند و نگاهى ژرف و بازوانى ستبر، همراه با مردى دیگر، پیشمى آمد. سموئیل بى درنگ دریافت که باید طالوت باشد، پس جمله خود را چنین تمامکرد:
- آرى ، خداوند به من فرمود که این مرد را که طالوت نام دارد به پادشاهى وفرمانروایى شما برگزینم ! همان قدر که مردم در شگفتى افتادند، طالوت که اینکه بهنزد سموئیل رسیده بود در شگفتى ماند. او گفت :
- اما من تنها یک روستایى ساده ام، چارپاى خود را گم کرده و آمده ام تا از سموئیل نبى یارى بخواهم . شاید آن را پیداکنم و نزد پدر خود بازگردم .
- چارپاى خود را خواهى یافت . اینک به فرمان خدا تورا به فرمانروایى مردم خود منصوب مى کنم ! برخى از مردم با تحقیر و تفرعن بهطالوت نگاه کردند:
- اگر قرار باشد هر کس از راه برسد پادشاه ما شود، ما در بینخود افراد شایسته ترى داریم . سموئیل گفت :
- اما به خاصر داشته باشید که اینفرمان خداست !
- چه نشانه اى بر صحت این امر دارى ؟
- نشانه آن است که صندوقمقدس همین امروز و به برکت آمدن طالوت ، به امت ما باز مى گردد....از آن سو! همهبه سویى که او نشان داد نگاه کردند، اما ظاهرا چیزى پیدا نبود. سموئیل ادامهداد:
- پشت آن تپه . همه به آن سمت دویدند و پس از آن که از تپه بالا رفتند،ارابه اى دیدند که چند گاو آن را آرام آرام مى کشیدند. صندوق مقدس ، در آن ارابهبود. طالوت از همان آغاز فرمانروایى ، هوشمندى و لیقات خود را نشان داد. همهآماده مبارزه با دشمن بودند، اما طالوت فرمان داد تنها کسى لباس رزم بپوشد و درسپاه او اسم بنویسد که به هیچ چیز دلبستگى نداشته باشد:
- هر کس که نامزد دارد ودر آستانه ازدواج است ، در سپاه من نیاید. هر کس که معامله نیمه کاره اى انجامداده و منتظر اتمام آن است ، نیاید، هرکس که در فکر سود و زیان و کار و بار زندگىاست ، نیاید. پس از فراهم آمدن سپاه ، طالوت پیروان خود را یک بار دیگر، بههنگامى که به سوى لشکر دشمن خود جالوت مى رفتند، آزمود:
- تا یک ساعت دیگر، بهنهرى مى رسیم که آبى زلال و گوارا در آن جارى است . هیچ کس اجازه ندارد بیش از یککف آب از آن بخورد! اما تنها کسانى که ایمانى استوار داشتند از فرمان او اطاعتکردند و بیش از یک کف ننوشیدند. به این ترتیب ، سپاه دو دسته شد و او همه آن کسانرا که سخن او را گوش داده بودند جدا کرد، ولى دسته دوم را نیز در کنار سپاه خود بهجنگ برد. اینک به جالوت ، سرکرده سپاه کفر، با لشکرى عظیم و سلاحى سنگین ، روبهروى طالوت و سپاه او ایستاده بود. بزدلان و سست ایمانها، با دیدن سپاه انبوهجالوت و به ویژه برز و بالاى غول آساى خود جالوت ، بسیار ترسیدند. اما در میان سپاهطالوت ، با ایمان هم کم نبود: پیر مردى از امت سموئیل ، سه فرزند خود را با طالوتبه جنگ گسیل کرده بود و به فرزند کوچک تر که نوجوانى بیش نبود فرمان داده بود کهمطلقا در جنگ شرکت نکند و تنها خبرهاى دو برادر را به پدرشان ببرد. روزى که نبردآغاز شد، به رسم آن زمان ، جالوت خود تنها به میدان آمد و مبارز طلبید. هر که براىنبرد به میدان رفت ، برنگشت . این نوجوان که نامش داود بود و جانى آتشناک ازایمان داشت ، نزد طالوت آمد:
- بگذارید من نیز به جنگ او بروم !
- تو با اینبى تجربگى و کم سالى ، بى درنگ شهید مى شوى .
- من آماده هستم ، در چنین جنگى ،آدمى به پشتوانه سن و سال خود نمى جنگد، با ایمان خود مى جنگد. چنان شورانگیز وقاطع و با اصرار سخن گفت که طالوت ناگزیر پذیرفت و فرمان داد تا بر او جوشنبپوشانند و بر سرش خود بگذارند و به او سلاح بدهند. اما نوجوان نپذیرفت :
- منبا فلاخن خود مى جنگم . من با همین فلاخن ، پیش از اینکه به این جنگ بیایم ، درکوهستان خرسى را که به گله پدرم حمله کرده بود کشته ام . مهم این است که بتوانى سنگفلاخن را با دقت به جاى درست بکوبى ! بى اختیار احترام طالوت نسبت به شهامت وپاکى و صداقت این جوان برانگیخته شد و در حالى که با لبخندى تشویق آمیز او را تحسینمى کرد گفت :
- تو جوان شایسته اى هستى ، امیدوارم پیروز شوى . جالوت ، پر ازباد نخوت ، به تحقیر تمام به داود گفت :
- پسر جان ! مى دانى چه مى کنى و به جنگکه آمده اى ؟ آن هم بى هیچ سلاحى ؟ برگرد، حیف است که در آغاز زندگى به دست من کشتهشوى .
- من با ایمان خود مى جنگم و نیازى به سلاح ندارم . اکنون خواهى دید که بهکمک پروردگار خود، با همین فلاخن ، دمار از روزگار تو در خواهم آورد. داود سنگىدرشت در فلاخن گذاشت و گونه راست جالوت را نشانه گرفت و طناب فلاخن را در دستهاىکوچک خود چرخاند و چرخاند و چون سنگ از انرژى گریز، سرشار شد، انگشت را از حلقه بندفلاخن آزاد کرد و سنگ ، زوزه کشان ، چون شهاب ، هوا را شکافت و گونه راست جالوت راخرد کرد و خون بینى و چشم و دهانش را پر کرد و هنوز به خود نجنبیده بود که سنگ دومبا همان شدت و قدرت ، استخوانهاى گونه چپ را خرد کرد و سنگ سوم او را از اسب به زیرانداخت . صداى هلهله از سپاه طالوت برخاست و لشکر جالوت مغشوش و آشفته شد و پابه فرار گذاشت . اما تیغهاى جان ستان سپاه طالوت بسیارى از سپاهیان جالوت را تادروازه مرگ تعقیب کرد و به هلاکت رساند. داود، پس از این دلاورى اعتبارى عظیمیافت و طالوت ، دختر خود را به همسرى به او داد. نیز پس از طالوت ، جانشین او شد وبه پیامبرى رسید.(54)
- داود حکومتى الهى بنیاد و در دوران حکومت اوهمه از عدالت و امنیت برخوردار بودند، چندان که حیوانات و پرندگان نیز از آزار مردمدر امان بودند. او در کمال نظم ، پیامبرى و فرمانروایى مى کرد. و گفته اند که صدایىبسیار خوش داشت و چون در محرابزبورمى خواند،پرندگان دور او جمع مى شدند.(55)(56)
سلیمان(57) داود، پادشاه و پیامبر پیر بنى اسرائیل ، مجلس قضا آراسته بود تا بهشکایت یکى از افراد امت خود رسیدگى کند. بزرگان قوم و برخى از فرزندان داود، ازجمله کوچک ترین فرزند او سلیمان که کودکى دهساله بود، در مجلس حضورداشتند. داود به شاکى گفت :
- به طور خلاصه شکایت خود را بیان کن !
- منکشاورزم و در زمین خود گندم مى کارم . امسال ، یک دو روز مانده به فصل درو، این مردگله دار همه محصول مرا از بین برد. او گوسفندان خود را شبانه در مزرعه من رها کرد وآنها تا صبح تمام مزرعه را پایمال کردند. سلیمان ، به مردى که در کنار شاکىایستاده بود و مغموم و بى صدا و اندکى با شرم گوش مى داد، گفت :
- آیا تو گفتههاى این مرد را تاءیید مى کنى ؟
- آرى ، اى پیامبر خدا!
- بسیار خوب ! اگرگفته او را تاءیید مى کنى ، باید خسارت او را بپردازى ! آنگاه خطاب به یکى ازصاحبنظران مجلس خود گفت :
- شما مزرعه را دیده اى و تعداد گوسفندان را مى دانى ،خسارت وارد به مزرعه چه قدر است ؟ داود گفت :
- بنابراین ، مى توان حکم کردکه این مرد همه گوسفندانش را به عنوان خسارت به او بدهد! مرد کشاورز شادمان شد. مرد گله دار، به نوبه خود تن به قضا داد، چرا که داود در مقام پیامبر الهى ، هرحکمى مى کرد، یقینا نادرست نبود. (58) حاضران آماده مىشدند مجلس را ترک کنند که ناگهان فرزند خردسال داود، یعنى سلیمان از جاى برخاست وخطاب به آنان گفت :
- حکمى که پدرم داده اند اگر چه درست است و ناروا نیست ، اماگمان مى کنم مى توان حکم دیگرى داد. حکمى که هر چند کار را بى درنگ فیصله نمى دهد،اما در عوض نتیجه بهترى خواهد داشت . پدرش داود که آثار نبوغ و شایستگى را ازکودکى در او دیده بود، با خوشرویى گفت :
- بگو فرزندم !
- من فکر مى کنم بهتراست مزرعه و زمین از بین رفته را در اختیار صاحب گوسفندان قرار دهیم و گوسفندان رادر اختیار صاحب اصلى مزرعه ، تا مرد گله دار که زیان وارد آورده زمین را با تلاش وسرمایه خود دوباره کشت کند. در این مدت ، صاحب مزرعه از شیر و پشم گوسفندان استفادهکند، اما در عین حال در تعلیف و نگهدارى آنها کوتاهى نکند. بعد مزرعه خود را تحویلبگیرد و گوسفندان را بازپس دهد. اگر در این مدت گوسفندى تلف شد، قیمت یا عین آن رابپردازد و اگر اضافه شد که همچنان مال گوسفنددار اصلى است . همه ، از راءىهوشمندانه و عادلانه در شگفتى ماندند، اما داود هیچ تعجب نکرد. او سلیمان را خوب مىشناخت و مى دانست که خدا به او حکمت و هوشمندى بسیار عطا کرده است . به همین روى، سلیمان را از میان تمام فرزندان خویش به جانشینى خود برگزید و خداوند نیز او رابه پیامبرى انتخاب فرمود. چون داود به نزد پروردگار بازگشت ، بنا به وصیت اوسلیمان به سلطنت و پیامبرى رسید. خداوند، حکمت و حشمت به سلیمان عطا فرمود. بادو عناصر طبیعت ، در اختیار او بود. همه انواع آفریدگان پروردگار، از جمله جن ، دراختیار و زیر سلطه او و در خدمت او بودند. او از زبان جانداران و پرندگان نیز آگاهبود و جانداران او را مى شناختند و از حشمت و سلطنت او با خبر بودند. حتى موران ،از عظمت و سطوت او خبر داشتند. یک روز که از راهى مى گذشت ، دریافت که مورى همگنانرا از لشکر او و پایمال شدن زیر سم ستوران سپاه او، برحذر مى دارد. سلیمان ، دردوران فرمانروایى و پیامبرى خود، به زیارت خانه کعبه شتافت . یک بار در راهبازگشت از زیارت کعبه به شام ، در نزدیکى یمن ، سلیمان در جست و جوى آب براى اسبانسپاه خویش بود!
- این هدهد، باز کجا رفته است ؟
- من در خدمتم ! اى پیامبرخدا.
- برو بگرد، ببین در اطراف این صحارى کجا آب وجود دارد! دیر نکنى ! هدهدبه پرواز درآمد و لحظه اى بعد از پیش چشم سلیمان ناپدید شد.
- پس این هدهد کجارفت ؟ هدهد آن قدر دیر کرده بود که کسى جراءت نمى کرد حرفى بزند. سلیمان گفت :
- اگر دوباره به نزد من بیاید، سرش را از تن جدا خواهم کرد. سرانجام ، بعداز تاءخیرى طولانى ، هدهد پیدا شد.
- کجا رفته بودى ؟
- اى پیامبر خدا! اگرچه دیر کرده ام ، اما خبرى آورده ام که بى گمان با شنیدن آن از تاءخیر من چشم پوشىخواهید کرد.
- بگو! مى شنویم .
- در جست و جوى آب ، این صحرا را پشت سرگذاشتم و چون آبى بیافتم به پرواز ادامه دادم . پس از مدتى ، خود را در سرزمینسبا(59)دیدم ، سرزمینى که در آن زنى به نام بلقیس(60)حکومت مى کند. از این رو کنجکاو شدم و در آنجاچندان ماندم که دانستم آنان از ثروت و نعمت بسیار زیادى برخوردارند، اما متاءسفانههمه آفتاب پرستند!
- راست گفتى ، خبر بسیار جالبى است . این امر وظیفه ما راسنگین مى کند. ما باید او و قوم او را به خدا پرستى دعوت کنیم . اکنون به او نامهاى مى نویسم ، تو آن را به نزد او ببر و پاسخ او را با خود بیاور. ما به سوى سرزمینخویش به راه خود ادامه مى دهیم . هدهد نامه را یک راست به قصر بلقیس برد و پیشروى او انداخت و خود در گوشه اى منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود. بلقیس که ملکهاى زیبا و با حشمت و متین بود، نامه را گشود و چنین خواند: این نامه از سلیمان و به نام خداى بخشاینده بخشایشگر است . با من از سر ستیز برنخیزید و با تسلیم نزد من بشتابید. بلقیس موضوع را در شوارى بزرگان به بحث گذاشت :
- اکنون چه باید کرد؟
- ما تو را به رهبرى خود برگزیده ایم و به درایت و لیاقت تواعتماد داریم . هر چه خود صلاح مى دانى ، همان کن !
- من برآنم که نامه از جانبفرمانروایى مقتدر است ، تا کسى به قدرت خویش ایمان نداشته باشد به این استوارى سخننمى گوید. بهتر آن است که ما هدایایى نزد او بفرستیم تا فرستادگان ما او را ببینندو ارزیابى کنند، که اگر به راستى قدرتمند باشد ما نیز بیهوده خود را به درد سرنینداخته باشیم .
- هر چه آن ملکه صلاح بدانند، درست است . هدهد که از مسائلآگاه شده بود، بى درنگ به سلیمان خبر آورد و همه ماجرا را با او باز گفت . سلیمان دستور داد تا هنگامى که سفراى بلقیس بیایند قصرى بسیار بسیار با شکوهبراى او بسازند و چنان آن را با قیمتى ترین و زیباترین تزیینات بیارایند که هدیهآورندگان خجل شوند! هنگامى که فرستادگان بلقیس به قصر سلیمان رسیدند، از شکوه وزیبایى آن بسیار به شگفتى افتادند. سلیمان ، با مهربانى بسیار آنان را پذیرفت . آنان گفتند:
- ما رسولان بلقیس هستیم و تمنا داریم هدایاى ما را بپذیرید! سلیمانهدایاى آنان را یک یک دید. آنگاه گفت :
- من از دیدار شما شادمان شدم و مقدم شمارا گرامى مى دارم ، اما از پذیرفتن هدایاتان معذورم . خداوند به من پادشاهى و نبوتعطا فرموده است و من از نعمت و حشمت بیکرانى برخوردارم . خواهشمندم هدایا رابرگردانید و بگویید کسى چون من که از همه گونه نعمت پروردگار برخوردار است نباید باپذیرفتن این هدایا از گفتن حق بازماند. با احترام مى گویم که او و همه بزرگان قوم وتمام مردم او باید ایمان آورند و خداى یگانه را بپرستند، و گرنه با لشکرى فراوان بهسرزمین او خواهم آمد و او را با خوارى وادار به پذیرفتن این آیین خواهمکرد! بلقیس چون از خبر آگاه شد، باز بزرگان را به شور طلبید و گفت :
- فرستادگان ما مى گویند که او به آنچه مى گوید عمل مى کند، پس چاره اى جز قبول دعوتاو نداریم . چه بهتر پیش از آنکه لشکر کشى کند ما خود به نزد او برویم تا از هرگونهبرخوردى پیشگیرى کنیم و با احترام و آبرومندى به سرنوشت خود تن بدهیم . سلیمانچون شنید که بلقیس و همراهان او خواهند آمد، به یاران خود گفت :
- چه کسى مىتواند تخت پادشاهى ملکه سبا را پیش از رسیدن او به نزد من بیاورد؟ با این کار، اوخواهد فهمید که نیروى ما الهى و فوق بشر است و قلبا ایمان خواهد آورد. عفریتى ازجن گفت :
- من آن تخت را پیش از آنکه شما از جاى خود برخیزید مى آورم . آصفبرخیا وزیر اعظم او که خداوند دانشى از کتاب خود به او عنایت کرده بود گفت :
- ولى من آن را در یک چشم به هم زدن مى آورم ! و بى درنگ ، تخت بلقیس ، عینا، پیشروى سلیمان بود! سلیمان گفت :
- آن را به همان گونه که در قصر بلقیس گذاشتهبودند کنار تخت من بگذارید. نیز دستور داد که در پیش تختگاه ، آب نمایى از بلورچنان بسازند که درست مانند آب به نظر آید. بلقیس و همراهان ، با استقبال سلیمانبه قصر او در آمدند. به محض ورود، بلقیس تخت خود را با همان تزیینات و ریزه کاریهادر کنار تخت سلیمان دید. خواست به طرف آن برود، اما دریافت که باید از آب نمایىکوچک بگذرد. تلاءلؤ نور در بلور چنان بود که او حرکت ملایم آب را در آب نما مشاهدهمى کرد. پس دامن را بالا زد تا از آب بگذرد، اما پایش تر نشد. از همین رو سخت تعجبکرد و به نیروى الهى و نشانه هاى قدرت خداوند پى برد. پس دچار انفعال و شرم شد و بهسلیمان و خداى او قلبا ایمان آورد و گفت :
- خداوندا، من تاکنون به نفس خود ستمکرده ام و دیرگاهى است که خود از رحمت و نور تو محروم ساخته ام ، اینک با سلیمان دربرابر تو تسلیم مى شوم و از ژرفاى دل به اطاعت از تو مى پردازم ، همانا تومهربانترین مهربانانى ! سلیمان در یکى از واپسین روزهاى پرشکوه فرمانروایى وپیامبرى ، فرمان داد که هیچ کس مزاحم او نشود:
- دیرى است که ما به رتق و فتقامور مشغولیم . کارها نمى گذارد ما لحظه اى بیاساییم . امروز من بالاى قصر مى روم ودر آنجا به تماشا مى نشینم . هیچ کس ، حتى فرزندان و همسرم ، نباید مزاحم شوند، تاخود پایین بیایم ! شنیدید چه گفتم ؟
- بلى ، عالى جناب . سلیمان عصاى خود رابرداشت و از پله هاى طولانى قصر به ایوان بلندترین اشکوبه رفت و در آنجا به عصاتکیه زد و به تماشاى پایین قصر پرداخت . ناگاه در کنار خود جوان خوشرویى دید کهبه او لبخند زد!
- تو با اجازه چه کسى خود را به اینجا رسانده اى ، چگونه آمدى وکیستى ؟
- من با اجازه صاحب اصلى قصر آمده ام ! سلیمان دریافت که او عزرائیلاست و از سوى خداوند براى قبض روح او آمده است . پس گفت :
- ما امروز را بهاستراحت اختصاص داده بودیم و اینک خداوند لقاى خود را بر ما مقدر کرده است ، چهبهتر! سلیمان ، براى چند روز، همچنان تکیه زده بر عصا و در حالى که چشمان بىفروغش پایین قصر را مى نگریست ، سر پا بود. اما هیچ کس جراءت نمى کرد به ایوان برودتا بداند که او روزهاست که مرده است ! فاصله چندان بود که کس نمى توانست در چشماناو غروب فروغ را دریابد. پس به امکر خداوند، موریانه ها انتهاى عصاى او را جویدند وفشار جسد عصا را لغزاند و سلیمان ، با آن حشمت بى مثال ، با چهره بر ایوان غلتید. در آن هنگام همگنان دریافتند دیرى است که سلیمان مرده است !(61)
عزیر(62) به خدمتگزار خود که دختر بسیارجوانى بود گفت :
- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجیربیاورم .
- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشید! عزیر، پشت سر چارپایش که دوسبد خالى از دو سویش آویزان بود پیاده راه مى رفت . باغ قدرى از شهر دور بود اما اوخوشتر مى داشت که راه را پیاده طى کند. چوبدستى خود را پشت گردن گذاشته و هر دو دسترا از آرنج بر آن حمایل کرده بود. آرام راه مى سپرد و به زمین که آهسته از زیر پاىاو فرار مى کرد مى نگریست . در این میان ناگاه استخوان کتف گوسفند یا حیوان دیگرىسر راهش سبز شد، دیدن استخوان ، اندیشه او را به دنیاى دیگرى برد:
- چگونهخداوند در فیامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پیوندمى دهد؟ و در سراسر راه ، این اندیشه ذهنش را به خود مشغول داشت . اوایلپاییز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشت . درختهاى به و انار و انجیر، سر در سر هم آورده و ساکت و بى صدا در آفتاب دلچسبپاییزى غنوده بودند. تاکها از سپیدارها بالا رفته و به گونه اى پیچ در پیچ ، خود رااز شاخسارها آویخته بودند. انگورها، در خوشه هایى زرد و طلایى و یاقوتى ، از لابهلاى برگهاى انبوه نمایان بود. عزیر، نان توشه را از درون یکى از سبدها برداشت وچارپاى خسته خود را در میان قصیلهاى وحشى کناره جویبارى که از لابه لاى درختان مىگذشت رها کرد. سپس خوشه اى انگور تازه چید و سفره نان توشه را زیر سپیدارى آن سوترپهن کرد و به خودردن ناهار پرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحتکند، اما راه بازگشت دراز و وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را ازانگور و انجیر پر کند. وقتى هر دو سبد پر شد، سفره خود را میان بار گذاشت و باچارپا از باغ بیرون آمد و به سوى خانه راه افتاد. در راه بازگشت ، دوبارهچوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را از آن آویخته بود وهمچنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت که اینک زیر بار سنگین انجیر و انگور، بهسختى پا عوض مى کرد و پیش مى رفت . باز همان اندیشه هاى صبح ، او را به فکر فروبرد:
- خداوندا! من به تو ایمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان یاحیوانى را که مرده و پوسیده است درک نمى کنم ! پروردگارا، به راستى روح چیست ودرکجاى زنده پنهان است که چون از او رخت مى بندد دیگر دست او تکان نمى خورد و از ناىاو صدا برنمى آید و در نگاه او طراوت نیست و خون او از گردش مى ایستد و قلب او ازتپش باز مى ماند و گرماى پوست پرواز مى کند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ،گیرودار را فراموش مى کنند؟ علت این همه را اگر در نمى یابم دستکم آثار آن را درمردگان مى بینم و حس مى کنم . اما نمى دانم یک مرده تباه شده چگونه پس از سالیانسال همه استخوانها و اندامهاى پوسیده خود را باز مى یابد و دوباره زنده مى شود. ایمان دارم . اما نمى توانم درک کنم . عزیر چنان در فکر فرو رفته بود که ندانستچارپاى بیچاره مدتى است به بیراهه افتاده است . ناگهان ، در کنار خرابه هاى قریهاى خاک شده به خود آمد و دریافت که از راه منحرف شده است . پس چارپا را نگه داشت . عزیر خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خرابه هاى بازمانده از آن قریه کهن که تاگردن در شن و خاک فرو رفته بود نگاه انداخت . به اطراف نیز نگاه کرد، اما هیچ نشانىاز آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشت ، باید آن راه دراز را دوباره باز مى گشت . اما تصور طول راه بر او سنگینى مى کرد. پس به دیوار کوتاهى که در کنارش بود تکیهداد. پایش را دراز کرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و یک سر آنرا بر دوش خودنهاد و سر دیگر را، پیش پاى خود، روى زمین .چارپا، روبروى او، یکمتر آنسوتر، زیربار ایستاده بود. ریز نقش بود با موهاى خاکسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى کدررنگ زیر شکمش به سفیدى میزد . عزیر، نگاهى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابههاى اطراف نگریست و با خود اندیشید: در ههمین خانه که اکنون من به دیوار خراب آنتکیه داده ام ، روزگارى دور انسانهایى زندگى مى کده اند، به هم عشق یا کینه مىورزیده اند، همدیگر را دوست یا دشمن مى داشته اند؛ اکنون حتى استخوانهاى آنان هم برجاى نمانده است ... تامل در سرگذشت قریه و مردمانى که در آن زندگى مى کرده اند،دیگر بار به اندیشه هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود که کم کم به خوابعمیقى فرو رفت ؛ گویى خود یکى از همان درگذشتگان بوده است . دختر خدمتگزار، هرچه منتظر باشد عزیر نیامد! فرداى آن روز با آشنایان و خویشاوندان عزیر به باغ رفت ،اما نه از عزیر اثرى بود و نه از چارپاى او. سپس یک روز، یک هفته ، یک ماه ، یکسال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزیر خبرى نشد. همه از او دل کندند و تا درستیکصد سال تمام از آن ماجرا گذشت . دیگر همه آشنایان و خویشاوندان و دوستان وهمشهریان عزیر مرده بودند، جز همان دختر خدمتگزار که پیر زالى یکصد و پانزده سالهشده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عزیر یاد مى کرد و گاهى به یاد مهربانیهاىاو اشکى در دیده مى گرداند. به یاد مى آورد که تا پنجاه و چند سال پس از گم شدنعزیر، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جست و جوى نشانه اى از او بود. به خاطر مىآورد که در همان هنگام ، یک بار تا کنار خرابه هاى قریه اى متروک ، در اطراف راهىکه عزیر رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در کنار دیوارى خراب و کهن جز استخوانهاى برجاى مانده از یک انسان که انگار به دیوار تکیه داده بوده است و نیز استخوانهاى سفیدشده یک اسب یا الاغ ، چیزى نیافته بود! عزیر وقتى زندگانى ار باز یافت ، شبحفرشته اى را روبه روى خود دید. فرشته از او مى پرسید:
- فکر مى کنى چه قدر درکنار این دیوار مانده اى ؟
- چند ساعت یا حدود یک روز! اما وقتى بیشتر به خودآمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجیر و انگور ندید. همان فرشته گفت :
- اما تو درست یکصد سال است که در همین جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده چارپاىتوست . اکنون بنگر که خداوند چگونه آن را نیز جان مى بخشد. ناگهان عزیر با شگفتىبسیار دید که استخوانها ناپدید شد و چارپایش به همان حالت که یکصد سال پیش بود پیشرویش ایستاده است ، با همان بار انگور و انجیر! پس بى اختیار به پروردگار سجده بردو عرض کرد:
- اینک مى دانم که پروردگار بر هر چیز تواناست . شهر بکلى دگرگونشده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خیابانها و کوچه ها تغییر کرده بود و باسختى بسیار، خانه خود را پیدا کرد. در زد. پیر زالى دم در آمد. عزیر پرسید:
- اینجا خانه عزیر است ؟ پیرزن ، از یادآورى عزیر به گریه افتاد و از اینکه کسى پساز سالیان نام او را بر زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد:
- آرى ،اینجا خانه اوست ، اما خود او.....
- من خود، عزیرم ! خداوند مرا یکصد سال ازدنیا برد و سپس دوباره به دنیا برگرداند. پیرزن با ناباورى گفت :
- عزیرمستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گویى ، دعا کن که من نیز چون همان ایام جوان شوم ! عزیر دعا کرد و او نیز جوان شد. پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسید. آنان از او خواستند تمام تورات که پس از حمله بخت نصر(63)از میان رفته و حتى یک نسخه از آن بر جا نماندهبود برایشان بخواند. عزیر تورات را بى کم و کاست خواند و آنان سخن او را باور کردهاند. از آن پس عزیر از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سالها امت خویش را به راه حقرهنمون گشت(64).
یونس(65) بلند بالا بود و تکیده اما باچهره اى روشن و چشمهایى نافذ و درشت که سپیدیهاى آن مثل صبح صادق و سیاهى هاى آنمثل تن شب بود. مویى بلند و افشان داشت که همواره بر شانه مردانه اش آرمیده بودو گردنى به بلنداى عزت و استوارى اراده . پیامبرانه مى خرامید و مى نشست و بر مىخاست و مى نگریست . شمرده و روشن سخن مى گفت و فصیح و شیرین . وقتى اندرز مىکرد، انگار شیر تازه از لبانش مى جوشید. هرگز بلند نمى خندید اما شکوعه گلخندهاى شیرین را همیشه بر لب داشت ، مثل گل همیشه بهار. اهل الفت بود و اهل انس ، ونام او، یونس بود. تمام مردم نینوا، یونس را مى شناختند، شهر نینوا، نسبتا جمعیتزیادى داشت ، با خانه هایى اغلب از گل و چوب خانه ها، از تپه هایى بلند اطراف شهرچنان دیده مى شدند که در سایبانى سبز از چتر نخلها آرمیده اند. شهر داراى یک میدانبزرگ بود. در قسمت بالاى میدان ، یک تخته سنگ بزرگ قرار داشت که هیچ کس نمى دانستاز چه هنگام و به وسیله چه کس در آنجا گذاشته شده است . طبق یک سنت که منشاء آن نیزمعلوم نبود، هر کس هرگاه مى خواست سخنى ، پیامى یا خبرى را به همگان برساند، برآن تخته سنگ مى ایستاد و مردم بى درنگ در میدان جمع مى شدند و به سخنان او گوش مىدادند. سالها بود که یونس هر روز عصر از خانه کوچک و فقیرانه خود به این میدانمى آمد و بر تخته سنگ مى ایستاد و به نصیحت و پند دادن مى پرداخت :
- اى مردم ! تباهى و تیرگى نتیجه شرکتان به خداست . خدایى جز خداى یگانه وجود ندارد. بتنپرستید، و اموال خود را به باطل مخورید. تهیدستان و مستمندان را کمک کنید. بردگان، مانند هر یک از شما در پیشگاه خداوند برابر هستند، آنان را میازارید، با آنانمهربان باشید، از اینکه با آنان بر یک سفره غذا بخورید ننگ نداشتهباشید.... دیگر همه سخنان او را تقریبا از بر داشتند، اما چون بسیار مهربان بودو نیز فصیح و شیرین سخن مى گفت ، هر روز دور تخته سنگ فراهم مى آمدند و به سخنانگرم او گوش فرا مى دادند ولى جز برخى از بردگان ، کمتر کسى در دل به سخنان او ایمانداشت . بردگان نیز اگر از دل به یونس گرویده بودند، به خاطر ترسى که از مالکان خودداشتند، به زبان نمى آوردند. اما مسئله به همین جا پایان نمى یافت . تقریبا هرروز، برخى از مردم نادان ، به هنگام سخنرانى یونس ، او را مسخره مى کردند و گاهىکلامش را مى بریدند و یا او را دشنام مى دادند و یا حتى در پاره اى از موارد پارهسنگى کوچک به سوى او پرتاب مى کردند. نزدیک به سى سال از این وضع گذشت . مقاومتو مخالفت مردم عاصى نینوا با یونس علنى تر شده بود و آنان عرصه را بر او تنگ کردند. یونس ، دیگر از دشنامها و تمسخرها و عتابها و پرتاب سنگها خسته و دلریش بود. یکروز، در راه بازگشت از میدان به خانه ، با دلتنگى بسیار با خدا مناجات کرد:
- خدایا! من به راستى از هدایت این مردم ناامید شده ام . پروردگارا، اکنون سالهاست کهمن ، چه در عمل و چه در گفتار، آنان را به راه روشن تو رهنمون شده ام . اما حتى یکگروه کوچک هم از آنان به راه تو نیامد. پروردگارا! تو مى دانى که من در عمل اسوهبوده ام . مانند مستمندترین این مردم زندگى کرده ام . با همه مهربان بوداه ام . هزاران بار براى پیرزنان و بردگان کم توان ، آب از چاه کشیده ام و به خانه هایشانرسانده ام . تقریبا هر روز براى به دست آوردن روزى و توشه روزانه خود چون بردگان درمزارع و نخلستانها کار کرده ام و هرگز از کسى چیزى نخواسته ام . هر جا مستمندى خانهاى مى ساخت ، براى او رایگان خشت زدم ، گل آوردم و سنگ بر سنگ گذاشتم . به هنگامدرو، کشاورزان ناتوان را یارى رساندم . پروردگارا، اینان این همه را مى دانند،اما جز تنى چند ایمان نیاورده اند. هنوز هم مثل روزهاى نخست ، شهر از بت پرستى وشرک و تیرگى و تباهى و ظلمت جور و سیاهى فحشا و منکر و پلیدى و نفاق و ریا و آز وستم ، آکنده است ! خداوندا! من دیگر خسته شده ام ... پروردگارا! من خسته شده ام ! پس از آن همه سال ، صبر پیامبر مکرم خدا به پایان آمده بود. یونس پس از آنمناجات ، هنگامى که به خانه محقر خود رسید، رهتوشه اى و چوبدستى برداشت و نگاهى بهبدرود و دریغ به خانه کوچک خود انداخت و سپس بى آنکه با کسى چیزى بگوید، به طرفبیرون شهر به راه افتاد. گریختن از مسؤ ولیت درخور پیامبران نیست ، هر چند ما بهراستى به او حق مى دهیم . اما آیا خداوند نیز مى پذیرد؟ یونس ، پس از چند روزراه سپردن ، به ساحل دریا رسید. و هنگامى رسید که یک کشتى پر از مسافر در حال حرکتبود. پس چوبدست خود را تکان داد و به سوى کشتى دوید. خوشبختانه برخى از مسافران اورا دیدند و به ناخدا گوشزد کردند و کشتى ماند تا یونس نیز سوار شود. هنوز چیزىاز ساحل دور نشده بودند که نخست ابرى دلگیرى رخساره خورشید را پوشاند و سپس بادى کمو بیش تند، امواج را به تلاطم انداخت . در روزگار یونس ، بین دریانوردان رسم بودکه اگر کشتى دچار طوفان مى شد آن را نتیجه وجود یک بزهکار در کشتى مى دانستند و اگرهیچ کس حاضر نبود اعتراف به بزهکارى خود بکند، قرعه مى انداختند و به نام هر کس مى افتاد، او را به دریا مى افکندند. طوفان بیشتر و بیشتر شد. موجها که نخست چونگاهواره اى کوچک کشتى را به این سو و آن سو مایل مى کرد، اینک چون کوههاى سترگپیاپى در مى رسیدند و کشتى را چون پر کاهى بلند مى کردند و ناگهان رها مى ساختند. مسافران در هم مى لولیدند و همه اشیاء و بارها در هم مى ریخت . گویى در دریا آبستنطوفان مرگ بود. ناخدا فریاد کشید:
- نام مسافران را بر پوست بنویسید و قرعهبکشید. بزهکارى مشؤ وم در میان ماست و این طوفان شوم از اوست ! قرعه ، به نامآخرین مسافر بود:
- یونس ! ناخدا فریاد کشید:
- یونس کیست ؟ پیامبر خدایونس ، پیش رفت و فرمود:
- منم . همه در چهره پاک و نورانى او نگریستند. چناناز معصومیت و سادگى و صفا موج مى زد که شرم کردند گناه امواج توفنده را به گردن اوبیندازند. ناخدا گفت :
- ما نباید در این کار اشتباه کنیم ، وگرنه وضع بدترخواهد شد. تا سه بار قرعه مى اندازیم ! چنان کردند و هر سه بار نام یونسبود. یونس که همه امور را از مشیت خداوند مى دانست ، بى درنگ دریافت که در معرضآزمونى الهى قرار گرفته است ، آزمونى که بى رابطه با فرار او از مردمش نیست . پسصبور و متین ، تن به قضاى الهى سپرد و او را به دریا انداختند. یونس هنوز یک باردر آب غوطه نخورده بود که همراه با آبى فراوان در کام ماهى غول آسایى فرو رفت . دیگر هیچ امید نجاتى نبود، جز تاریکى و ظلمت مرگ محسوس نبود. پس با خداى خود گفت :
- خداوندا! هیچ خدایى جز تو نیست . پاکیزه باد نام تو. همانا من از ستمکارانبوده ام . یونس دریافته بود که با فرار خود از میان امت خویش ، بر خود ستم کردهاست . زمانى بعد، امواج مهر و رحمت الهى به حرکت درآمد و ماهى غول آسا یونس رابه آبهاى کم عمق کنار ساحل برد و او را همان جا از کام بیرون داد. چشمان یونسدوباره روشناى آشنا را شناخت و پاهاى خسته و مجروحش سختى زمین را در آبهاى کنارهساحل حس کرد. برخاست و خود را کشان کشان به خشکى رسانید. طوفان فرو نشسته بود وساحل ، یکدست و بى گیاه ، تا افق کشیده بود. تنها، کدو بنى در ساحل روئیدهبود. یونس با لباسهاى خیس و پاره پاره و با تنى که جاى جاى خراشیده و خون از آنجارى بود، خود را به سایه کدوبن کشانید و هنوز سر بر کدویى نگذاشته بود که از ضعف وزخم و زجر، به خواب رفت . در نینوا، از فرداى حرکت و هجرت یونس ، نخست حرکت وجنبشى و سپس بلوایى به پا شد. ابتدا آنها که او ایمان آورده بودند - اگر چهبسیار کم بودند - نگران ، گمشدن او را به همگان اطلاع دادند. سپس پیرمردان وپیرزنان و بچه ها که همه از او نیکیها دیده بودند، دلتنگى خود را از نبودن او بروزدادند، کم کم بحثها برانگیخته شد، هرکس خاطره هایش را مى کاوید و چیزى درباره او مىگفت . نگرانى از عدم حضور یونس رفته رفته بالا گرفت . برخى از پیرمردان پیشنهادکردند که جوانان در دسته هاى مختلف تمام تپه ماهورها، دشتها و دره هاى اطراف شهر رابگردند تا شاید او را بیابند. به تدریج سرزنشها آغاز شد:
- ما قدر او رانشناختیم !
- او به خاطر حرف ناشنویها و تمسخرهاى ما، ما را رها کرد! دیگرتقریبا هر روز مردم با حسرت جمع مى شدند و یک نفر بر بالاى تخته سنگ ، از او و نیکىو پاکى او سخن مى گفت :
- مردم ! آیا کسى به یاد دارد که از یونس آزارى دیدهباشد؟ آیا جز این است که او مانند مستمندترین مردم با ما مى زیست ، در غمهاى ماشریک بود و از شادیهاى ما بهره اى نداشت ؟ آیا کسى به خاطر مى آورد که او چیزى براىخود خواسته باشد؟ آیا براى گذران زندگى خود چون یکى از کارگران به سختى کار نمىکرد؟ و مردم ، با سر، سخنان او را تصدیق مى کردند. آنگاه جوانانى که آن روز بهنواحى مختلف اطراف گسیل شده بودند، از راه مى رسیدند و گزارش مى دادند که از اواثرى ندیده اند. در یکى از همان روزها، مردم در میدان شهر با حسرت و اندوه گردآمده بودند و به سخنان مرد دیگرى از اصحاب یونس گوش فرا مى دادند. او گزارش جست وجوى دسته دیگرى از جویندگان یونس را با اندوه و ناامیدى بیان مى کرد. در جاى همیشگىیونس بر تخته سنگ ایستاده بود و سخن مى گفت . اما به ناگهان ، دستهایش را به شادىگشود و چهره اش از تابش شادمانى روشن شد و فریاد برآورد:
- الهى شکر... آنکپیامبر خدا یونس ! جمعیت ، یکپارچه به سویى که آن پیرمرد اشاره مى کرد برگشت . دیگر یونس به امت خویش پیوسته و امت به خداى گرویده بود. نینوا، همه گمشده هاىخود را بازیافته بود.(66)
زکریا و یحیى(67) معبد، در جایى بلند بر دامنه تپهاى نیمه سنگى و نیمه خاکى در بیت المقدس قرار داشت . آنجا جاى عبادت صالحان و مؤمنان بنى اسرائیل بود که از زمان موسى تا آن روزگار در آن به عبادت مىپرداختند. در آن زمان ، هیرودیس یهودى بر فلسطین حکومت مى کرد. او اگر چه از بنىاسرائیل بود، اما جز به حکومت خود نمى اندیشید و مردم ، عبادت راتین خدا و دینواقعى را در دیرها و معابد مى جستند. نبى خدا زکریا نیز بخشى از ساعات شب و روزرا در آن معبد مى گذرانید. اما پیامبران هر چند هم در روزگار جباران باشند،پیوندشان را با مردم از دست نمى دهند. زکریا، با آنکه نود سال از عمرش مى گذشت ،بیشتر اوقات را در مغازه خود در شهر مى گذرانید تا هم روزى خود و همسرش را به دستآورد و هم در میان مردم باشد. او سخت مورد احترام و توجه مردم بود، زیرا از دانش وحکمت و فضیلت برخوردار بود و ایشان را در امور سیاسى و اجتماعى و دینى راهنمایى مىکرد. زکریاى پیر، تا به معبد برسد، حسابى به نفس نفس افتاده بود، به ویژه کهغذایى نیز با خود داشت که حمل آن براى پیرمردى چون او دشوار به نظر مى رسید. او غذارا براى مریم مى برد. مادر مریم او را براى خدمت به دیر، به آنجا فرستاده و زکریااطعام او را به عهده گرفته بود تا مجبور نباشد عبادت و خدمت خود را ترک کند. اماهنگامى که به محراب مریم رسید، دید که در کنار او غذا و میوه هاى تابستانى تازهقرار دارد. در شگفتى ماند و از او پرسید:
- دخترم مریم ! تو که از دیر بیروننرفته اى ، رفته اى ؟
- نه .
- پس این غذاها و میوه ها را چه کسى براى توآورده است ؟ به خصوص این میوه ها را که در این فصل پیدا نمى شود؟!
- خداىمهربان ، که همه عالم و تمام باغستانهاى جهان و درختان و میوه ها را خود او آفریدهاست . به امر پروردگار توانا هر روز، بى آنکه من خواسته باشم ، غذاى من کنار منقرار مى گیرد. زکریا که خود پیمبر بود از پاکى و قداست آن دختر و قرب او نزدخداوند بسیار شادمان شد. و چون هیچ گاه خداوند به او فرزندى عطا نکرده بود، از دلشگذشت که او نیز از خداوند توانا بخواهد تا به او و همسر پیرش فرزندى عطاکند. پروردگار مهربان دعاى زکریا را استجابت فرممود و به او مژده داد:
- مابه تو بشارت مى دهیم به پسرى که نام او یحیى است و هرگز کسى پیش از او بدین اسمنامیده نشده است .
- پروردگارا، نشانه این رحمت چیست ؟
- نشانه آن است که سهروز سخن گفتن نتوانى و در آن سه روز با اشاره سخن خواهى گفت . یحیى به دنیا آمدو از همان اوان کودکى به مقام پیامبرى رسید. او از تورات و احکام آن بیش از هر کسدر زمان خود آگاهى داشت و بر اساس آن ، امور مزدم را اداره و امر به معروف و نهى ازمنکر مى کرد. او پیامبرى است که خداوند در قرآن مکرم در مورد او فرموده است : درود بر او، هنگامى که به دنیا چشمگشود و هنگامى که از آن چشم فرو بست و آن هنگام که دوباره زنده خواهد شد.(68)