آفرینش آدم 
خداوند تواناى دانا، کائنات را بهنجار آفریده و هستى ، از او پیدایى یافته است : آسمانها پا برجاى و هر یک برجاى خویش استوار؛ و زمین نیز استوار است و بر آن ، کوهها ایستاده و دشتها، خفته و اقیانوسها، موج انگیز و چشمه ها و رودها، روان و گیاهان ، بارور و آفتاب ، در سپیده آفرینش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حیاتبخش خویش ، بى شتاب در پویش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فریبا و در حرکت آرام خود بر سینه تیره شب ، چون خیزش مروارید است بر مخمل سیاه ....
در این میان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تاآدم  را از عدم بیافریند
(1) و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آیینه زمینى چهره او بنگرد و او را جانشین خویش ‍ کند(2) زیرا از آن پیش ، امانت خلافت خود را بر آسمانها و زمین و کوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذیرش آن ، سر باز زده بودند و اینک اراده فرموده است تا این امانت را بر دوش آدم  نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاک ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خویش در او بردمم ؛ پس ‍ چون او را به اعتدال آفریدم و از روح خود در او دمیدم ، همه بر او سجده برید.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى که به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داریم که کسى را خلق خواهى کرد در زمین تباهى خواهد افکند و خونها خواهد ریخت ؛ و حال آنکه ما تسبیحگوى و تقدیس کننده تو هستیم .
خداوند فرمود:
-- من چیزى مى دانم که شما نمى دانید.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تکوین آدم مى نگریستند.
آسمان ، در حیرت ایستاده بود.
به اراده الهى ، اندک اندک ، گل آدم شکل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زیرین آدم
(3)، همسر او حوا نیز فراهم آمد.
این دو اندام ، در کنار یکدیگر همچنان کالبدهایى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندکى از حوا بلندتر، و فراخناى سینه اش ، کمى گسترده تر بود و عضلاتش محکمتر و در کمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بینى کشیده و چشمانى درشت .
(4)
حوا، با لطافت اشک و گل ، زنى کامل و با گیسوانى کشیده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطیف تر و ظریف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسید و خداوند، از روح ربوبى خویش ، در آدم و حوا دمید.
آن دو که تا لحظه اى پیش ، دو تندیس همگون اما بى روح و ساکن بودند، اینک پلکهایشان به هم مى خورد و سینه هایشان هوا را به درون خویش ‍ مى کشید و اندامهایشان به حرکت در مى آید و قلبهایشان به تپش مى افتاد.
و اکنون در سینه هر دو، دلى مى تپد که در آدم ، انگار معجونى است از خمیره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هایى بزرگتر و ناپیداتر و در حوا، گویى ، نخست از اشک و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نیز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارک الله احسن الخالقین .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء
(5) را در حیطه کاینات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از این اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هیچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداریم ، همانا دانا و فرزانه تویى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه کرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آیا به شما نگفتم که من پنهان آسمانها و زمین را و هر چه را آشکار و یا نهان مى دارید، مى دانم ؟ اینک ، همه بر آدم سجده برید.
(6)
به فرمان خداوند، یکباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در این میان ، شیطان که از آتش آفریده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسیار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبینى و کبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پیچید و بى راه شد. او به خویش نگریست و خود را فراتر دید و سر خم نکرد. سجده نبرد و ایستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چیز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاک آفریده اى .
پروردگار فرمود:
-- از این جایگاه و مقام آسمانى فرو شو. اینجا جاى آن نیست که خود را بزرگ ببینى . بیرون رو که از زمره فرومایگانى .
(7)
-- از این جایگاه و مقام آسمانى فرو شو. اینجا جاى آن نیست که خود را بزرگ ببینى . بیرون رو که از زمره فرومایگانى .
شیطان که خود را در آتش قهر الهى یافت و دانست که دیگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست که او را تا روز باز پسین مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شیطان دانست که تا روز باز پسین مهلت یافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار دیگر گستاخى آغاز کرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر این گمراهى که نصیب من کردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به کمین خواهم نشست و آنگاه از پیش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بیشتر آنان را سپاسگزار نخواهى یافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نکوهیده و رانده ، بیرون رو. دوزخ را از تو و هر کس از بنى آدم که از تو پیروى کند، پر خواهم کرد! اما بدان که بر بندگان من چیرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى که به میل خویش از تو پیروى کنند.
شیطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بیرون شد.
آدم و حوا در بهشت  
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.(8)
نخستین چیزى که در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خویش ساخت ، هواى پاک ، ملایم ، لطیف و عطر آگین آن بود. آنگاه روشنایى دل انگیز آفتاب که همه جا، چون فرشى زرین ، گسترده بود. هوا نیز نه گرم و نه سرد و همیشه بهار بود. دیگر، رنگارنگى موجودات به ویژه چشم نوازى و تنوع گیاهان ، چشمه ساران ، دریاچه ها، آبگیرها، کوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نیز فراوانى میوه ها و خوردنیها و آشامیدنیها بود.
آدم و حوا، پا به پاى یکدیگر، به گردش و کشف زیباییهاى بهشت پرداختند: گاه از بیدستانهاى بسیار مى گذشتند که بر دو سوى جویبارهاى زلال سایه انداختند و شاخساران افشان خود را در آینه آب رها کرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسیدند که سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپید و نیز زنبقها و لاله ها و شقایقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از ترکیب جادویى رنگها که با نوازش نسیم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در میانه کوهساران مى گذشتند؛ یا از دهانه غارى که صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پیشانى غار تا زمین ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حریر، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زیر درختهاى تناور و پر سایه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. این درختان ، با برگریزان زیباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام که آدم یا حوا، برگها را با دست کنار مى زدند و چهره خویش را در زلال آینه فام آن مى شستند.
زیباتر از همه ، دنیاى پرهیاهوى جانداران ، به ویژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آمیزى خیره کننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خویش ، نغمه هایى از موسیقى طبیعت را در فضا مى پراکندند. تنوع شکل و اندازه آنها نیز بسیار دیدنى بود: برخى به کوچکى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز که طنین صدایشان ، تمام آغوش یک دره را از سیطره موسیقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زیباى دیگر، از آبزیان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه دیدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در کنار آبگیرى مى نشستند و حرکت ماهیان را در بلور واره آب مى نگریستند. گاه با نوباوه زیباى غزالى در خلنگزارهاى مى دویدند و او را تا کنار مادرش همراهى مى کردند و سپس به تماشاى شیر نوشیدنش از پستان مادر مى ایستادند.
در بهشت همه چیز درخشان ، دیدنى ، شفاف و چشمگیر بود:
گلهایى به ظرافت خیال ، گلهایى به روشنایى حباب آب ، گلهایى افشان ، گلهایى پریشان ؛ گلهایى که دور درختى پیچیده و چرخیده و بدان پیوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترین شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمین باز گشته بودند...
گلهایى که در آبگیرهاى شفاف ، زیر آب روییده و کف آبگیر را زینت داده بودند و نیلوفرهاى که بازوان را بر آب رها کرده بودند.
مهم تر از همه آنکه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود که از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنیها، هر قدر و هر گاه که دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن میوه یک گیاه باز داشته بود: گندم .
(9)
هنگامى که خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، این گیاه را به ایشان نشان داد و فرمود که به آن نزدیک نشوند. نیز به ایشان یادآور شد که شیطان در کمین آنان است ، مبادا ایشان را بفریبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، این گیاه را از دور مى دیدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزدیک نمى شدند.
بارى ، آن دو، در کمال آسایش و نیکبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانید.
شیطان دشمن نیکبختى آنان ، آن دو را از دور مى پایید. زیرا که به خاطر مهلتى که از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زیر نظر مى داشت و مى دید که آن دو، همه جا در کنار یکدیگر، کامیاب و برخوردار از نعمت هستند. نیز گاه با هم به نیایش پروردگار بزرگ و نماز او مى ایستند و او را تقدیس مى کنند و به پیشگاه او سجده مى برند و پیشانى بر خاک مى سایند. گاه از دیدن شگفتیهاى خلقت در بهشت گلى زیبا، آبگیرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به یکدیگر یادآور مى شوند و خداى را تسبیح مى گویند. شیطان ، در آتش کینه و حسد مى سوخت و در پى یافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزدیک شود. زیرا که آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى کردند. اما شیطان دست بر نمى داشت ، یعنى حسد نمى گذاشت که دست بردارد. پس بر آن شد که از عاطفى بودن حوا سوء استفاده کند و از طریق او کم کم به هر دو نزدیک شود و وسوسه خویش را بیاغازد. شیطان ، داستان آن گیاه ممنوع را مى دانست و مى دانست که تنها راه محروم کردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسایش و نیکبختى ، همان گیاه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار کند که از آن گیاه بخورند، در حالى که هنوز نتوانسته بود حتى یک کلمه با آنان سخن بگوید.
سرانجام ، پس از چاره جوییهاى بسیار، به این نتیجه رسید که خود را بیشتر نشان دهد و فاصله خویش را با آنان کمتر کند، تا رفته رفته حالت بیگانگى و رمندگى آنان از بین برود و آنگاه این فرصت به دست آید که در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگوید.
(10)
یک روز، در گذرگهى تنگ ، شیطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزیر با او رویارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما کنار رو اى نفرین شده خداوند!
-- مرا ببخشید، اما من سخن بسیار مهمى دارم که باید به شما...
-- ما هیچ سخنى با تو نداریم ، دور شو! نفرین خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گیاه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهیب زد:
-- گفتم دور شو، ما هیچ حرفى از تو نخواهیم شنید.
شیطان ، ناگزیر از سر راه آنان کنار رفت ؛ اما در دل احساس مى کرد که سرانجام پیروز خواهد شد.
چند روز دیگر، دوباره بر سر راه آنان ایستاد. این بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهید، اگر نادرست بود نپذیرید. اى آدم آیا نمى خواهى گیاه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم که خیرخواه شما هستم . مى خواهم گیاهى را به شما نشان دهم که اگر از آن بخورید، جاودان خواهید بود و هرگز پیر نخواهید شد و نخواهید مرد و همواره در بهشت خواهید ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با کلماتى سخت و درشت ، شیطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد که خیر ما را مى خواهد. چرا باید از شنیدن حرفهاى او به ما زیان برسد؟
شیطان ، از این حرف او استفاده و بار دیگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ که راست مى گویم . این درخت و میوه آن نه تنها زیانى براى شما ندارد، بلکه شما را جاودان خواهد کرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدایى او را که نمى توانم انکار کنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از میوه این گیاه بخورید، جاودان خواهید شد. مگر نه این است که درخت نیز، مثل هزاران هزار گیاه دیگر، در بهشت براى شما آفریده شده و یکى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...
(11)
شیطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد که سرانجام سست شد و هیچ نگفت . گویى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش کرده بود. براى شیطان که آماده فریب دادن او بود، همین سکوت کافى بود. پس بى درنگ از میوه آن گیاه چید و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما کنجکاوى برانگیخته شده آنان و سوگندهاى مکرر شیطان و همچنین پاکى فطرت آنها، باعث شد که فریب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، میوه گیاه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اینکه شیطان یقین کرد آنان میوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پیچیده و فریاد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد که من از مقام قرب الهى رانده شوم . دیدى که چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم کردم ؟ با این همه ، بدان که با تو و فرزندان تو، بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و خواهى دید که از وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
یکباره ، تمام جامه هایى که بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشیده مى داشت فرو ریخت . آنان خود را عریان دیدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آیا به شما نگفتم که به این درخت نزدیک نشوید؟ آیا نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست ؟
آنان ، پشیمان و اندوهگین ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم کردیم . اگر ما را نبخشایى و بر ما رحمت نیاورى ، از زیانکاران خواهیم بود.
خداوند توبه آنان را پذیرفت و بر آنان رحم کرد در عین حال ، زمین را مسکن آنان قرار داد و از این رو، به آنان فرمود:
-- اینک فرود آیید؛ برخى دشمن برخى دیگر. شما را در زمین ، تا هنگامى معین ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاریک شد و صداهاى مهیب در همه جا طنین افکند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر یک خود را در بیابانى خشک و بى آب ، در زیر آفتابى سوزان یافت .
آنان دانستند که دیگر رفاه و نعیم بهشت به پایان آمده است و از آن پس در جایى زندگى خواهند کرد که هر چیز و هر کردار، در آن از دوگانگى کفر و ایمان ، هدایت و گمراهى و مسئوولیت و اختیار تهى نیست .
هر کس در هر کردار و هر حرکت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از یاد و رضاى خدا اعراض کرد و روگرداند، به شیطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خویش مختار ولى باید بداند که در همان حال مسؤ ول است .
(12)
آدم و حوا در زمین  
اینک ، زمین بود و مشکلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنکى ، تشنگى ، هراس ، تنهایى ، اندوه جدایى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاریک ، تازیانه بادهاى سخت ، سیلى رگبارهاى تند، چنگى که فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بیاسایند و پناه گیرند.
آدم ، ناگزیر فکر خود را به کار انداخت و چیزى نگذشت که آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خویش مى یافتند نخستین ابزارهاى زندگى بر روى زمین را فراهم آورند.
کوتاه زمانى بعد، اولین گام تشکیل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغییر حالت هاى خویش مى هراسید اما غریزه مادرى و نیز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پایان یک روز دشوار و طولانى ، حوا یک پسر و یک دختر به دنیا آورد: قابیل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهایى رستند و به کودکان خویش دل بستند. با بزرگتر شدن کودکان ، محیط آرام و ساکت اطرافشان ، از هیاهویى شاد و شیرین انباشته شد و زندگى آنان معناى ویژه اى یافت .
هنوز اینان بسیار کوچک بودند که حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابیل و خواهر دو قلویش نیز به جمع چهار نفرى نخستین خانواده بشرى پیوستند و آدم و حوا، پس از سختیها و رنجهاى بسیار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخکامى ، دلشاد و امیدوار شدند و سخت به فرزندان عزیز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابیل و قابیل (13) 
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى بالیدند و بزرگ تر مى شدند.
دیگر، هابیل و قابیل و خواهرانشان ، هر یک ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابیل به زمین روى آورد و با راهنمایى پدر، به زراعت پرداخت . هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا کمک مى کردند.
از این چهار فرزند، هابیل و خواهر دو قلوى قابیل ، زیباتر از آن دو تن دیگر بودند. خواهر تواءمان قابیل ، دخترى کامل ، برازنده و بسیار زیبا بود و هابیل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زیبا مى نمود.
یک روز که دختران در خانه نبودند و هابیل و قابیل نیز بیرون از خانه ، به دنبال کار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آیا وقت آن نرسیده است که فرزندانمان ، هر یک همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بیاورد....؟
-- چرا، مدتى است که در این فکر هستم . امروز، پس از نیایش ‍ چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست که مرا در این امر راهنمایى فرماید.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گیرد و در پهنه زمین زندگى کند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیر و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر کدام از پسران ، خواهر دیگرى را به همسرى برگزیند.
(14)
آن شب ، هنگامى که همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده که فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زیر چشم به هم نگریستند و هابیل سر را به زیر افکند اما قابیل با شتاب پرسید:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود که هر یک از شما دو برادر، با خواهر تواءمان دیگرى ازدواج کند.
کلام پدر، چون آب سردى بود که ناگهان بر سر قابیل ریخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رویش پرید؛ نخست لحظه اى ساکت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم کشید و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من این فرمان را نمى پذیرم . چرا نباید با خواهر دو قلوى خود ازدواج کنم ؟ چرا برادر کوچک ترم خواهر زیباى مرا به همسرى بگیرد؟
-- پسرم ! این فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نباید از فرمان او سرپیچى کنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضایى مرا به او بگو! من از این فرمان خشنود نیستم و نمى توانم این را پنهان کنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه دیگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، یک بار در بهشت ، سرپیچى از فرمان خداوند را آزمودیم . سالها به درگاه او گریستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنکه ما، به این گستاخى ، در برابر دستور صریح او مقاومت نکرده بودیم . در حقیقت بر خود ستم کرده بودیم و از بهشت رانده شدیم .
قابیل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار دیگر در میان بگذار. این بار اگر فرمانى داد، سرپیچى نخواهم کرد.
خداوند فرمان داد که هر یک از آن دو - هابیل و قابیل - به دلخواه خود چیزى براى خدا قربان کند. از هر کدام که مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ کرد و قرار شد که فرداى آن روز هر یک ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر کدام را که خداوند در آتش قبول خویش ‍ سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابیل ، بهترین شتر سرخ موى جوان و زیبایى را که در گله خود داشت حاضر کرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زیر لب ، چیزهایى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم که هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهایى که به من عطا کرده اى ، اینک در اجراى فرمان تو، میان داده هاى تو، از این شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، این قربانى ناچیز را از من قبول کن !
اما قابیل ، از میان گندمهاى بسیار و گوناگون خود که ذخیره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود اندیشید: گندم هاى مزرعه پایین ، با آن دانه هاى طلایى و شفاف - که چشم را خیره مى کند - به راستى حیف است که در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا که قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را که چندان کشیده و مرغوب نیست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ایستاده بودند و هر یک به پذیرفته شدن قربانى خود امیدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسید و در پیش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابیل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابیل ، که در تقدیم قربانى اخلاص نورزیده بود، برآشفت و سخت اندوهگین شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزیر، از ازدواج با خواهر توامان خود دل کند و هابیل ، با خواهر زیباى او ازدواج کرد.
به این ترتیب ، غائله ازدواج از میان برخاست . اما کینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر روز، آتش آن بیشتر زبانه مى کشید. یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل مى گذشت ، قابیل به او گفت :
-- هابیل ! سرانجام تو را خواهم کشت . من هر وقت تو را مى بینم ، به یاد شکست خود مى افتم . تا تو را از میان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزیزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نیست . خداوند قربانى را تنها از پرهیزکاران مى پذیرد. چاره ، کشتن من نیست ، در پرهیزکارى است . حتى اگر قصد کشتن من کنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم کشت ؛ زیرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از این خیال باطل بدار و از ارتکاب این گناه ، عالم بیم داشته باش . زیرا به دوزخ خواهى رفت که کیفر ستمکاران است . بهتر است به خاطر این فکرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش کنى . به خاطر داشته باش که ابلیس ، وقتى که با فریب و نیرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بیرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سینه قابیل ، دیو کینه بیدار شده بود و جز به کشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در یک روز، آنچه نباید بشود، شد.
آن روز قابیل مى دانست که برادرش کدام سو در کوهپایه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو کاسه خون بود. آتش کین خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى کرد و بر سرعت قدمهایش مى افزود.
گله را از دور دید. از کنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پیش ‍ رفت . ابتدا برادر را ندید. لحظه اى مى چرخید، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
کینه ، پرده اى تار در پیش چشم او کشیده بود. نه بى گناهى و پاکى برادر را مى دید و نه پلیدى کردار خود را. بالاى سر برادر ایستاد و به او نگریست که گیسوان انبوهش دور چهره زبیاى او ریخته و گرماى ملایم آفتاب پاییزى ، روى پیشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم که بر ورق گل .
سینه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس که مى کشید بالا و پایین مى رفت ، چون زورقى که بر امواج برکه اى آرام ، رها شده باشد و دستهایش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام کشیده اش ، افتاده بود شاید در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى که در راه داشتند، سخن مى گفت زیرا سایه لبخندى شیرین ، روى لبهایش به چشم مى خورد..
اما قابیل ، دیگر چیزى نمى دید؛ کینه ، او را کور کرده بود و اینک با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ایستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاریخ بشرى فرا رسید، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسیخته ، لحظه کشتن برادر: قابیل ، چون دیوى کژ آیین ، سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر کوبید.
و خون ، از چشمه ها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابیل ، نخست ، تکانى سخت خورد و همزمان ، آهى کوتاه کشید؛ سپس ‍ چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر که بالاى سرش ‍ ایستاده بود نگریست و آنگاه به آسمان نگاهى کرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، یک دو بار، پا را بر خاک کشید و سپس از حرکت ایستاد... اینک جاودانه به خواب رفته بود....
نسیمى مى وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را - و نیز یک دو شقایق را که در کنار کالبدش رسته بود - به نوازش تکان مى داد...
قابیل که گویى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گیج ، به پیکر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختیار در کنار او زانو زد و سپس سر بر سینه برادر نهاد و در تیرگى اندوه و پیشیمانى غرق شد.
ناگهان از یادآورى اینکه با پیکر برادر چه کند، بر خود لرزید: چگونه آن را از میان بردارد که پدر و دیگران در نیابند؟
سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست .
نخست پیکر برادر را بى اراده بر دوش کشید و چون دیوانگان گامى چند، هر سوى دوید...
سپس چون این کار را بیهوده یافت ، پیکر را بر زمین نهاد و به فکر فرو رفت اما گویى در سرش آتش زبانه مى کشید. هیچ فکرى به خاطرش نرسید و راه به جایى نبرد.
پشیمانى از ستمى که روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنین آه کوتاهى که برادر در واپسین لحظه حیات از جگر کشیده بود، انگار هنوز در کوه و دشت مى پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابیل را پاره پاره مى کرد...
تمام روزهاى بلند و زیباى دوران کودکى ، اینک از پیش چشمش ‍ مى گذشت :
تمام آن لحظه ها که او و برادرش ، شاد و بى خیال ، دست در دست در حاشیه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دویدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى که با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، یکدیگر را گرم کنند.
روزى را به خاطر آورد که پدر، بز کوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباوه ، از پستان پر شیر آن بز، شیر مى مکیدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ایام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از یاد آورى تمام این خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان کردن کالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى تردید پدر یا همسر هابیل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود که نمى دانست چه باید بکند. در تمام عمر، کشته انسانى ندیده بود.
سرانجام خداوند، کلاغى را برانگیخت تا با شکافتن زمین ، گردویى را که به منقار داشت در پیش چشم او در خاک کند و آن را پنهان سازد. قابیل دریافت که باید برادر را به همین صورت به خاک بسپارد. اما ناگهان احساس ‍ حقارت کرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من که از این کلاغ نیز کمترم !
بدین ترتیب ، داستان نخستین خانواده بشرى با این سرانجام دلگزا به پایان رسید.
(15)


دسته ها : حضرت آدم
پنج شنبه هفدهم 2 1388
X