تعداد بازدید : 29975
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 0
صالح
بى مهار و بى جل ، کنار صالح ایستاده بود و نوباوه اش ، آنسوتر. با چشمانى زلال و زیباتر و نگاهى نجیب و آرام و معصوم و با اندامى به هنجار شتران دیگر اما بزرگتر و درشت استخوان تر و با پشم و کرکى به نرمى پرنیان که جز زیر شکم و خطوط پیشین گردن ، سراسر بدنش را پوشانده بود.
و با رنگى شگرف : آمیخته اى از شنگرف و زیتون و کهربا همراه با سایه واره اى از رشته هایى روشن که چون کلاف نور، از تیره پشت به زیر شکم کشیده شده بود و در طیفى ملایم ، هر چه از کوهانه به شکم نزدیکتر مى شد، بیشتر رنگ مى باخت . شتر بود اما با چشمان آهو و خرامیدن گوزن و نجابت اسب و معصومیت بره ها.
تمام قوم ثمود(24) - که از نه قبیله تشکیل یافته بودند - خرد و بزرگ ، دور صالح و شتر او، حلقه زده بودند و به شتر و نوباوه اش مى نگریستند و به سخنان صالح گوش مى دادند:
- اى مردم ، انیک این ناقه اعجاز من است و بدان ، حجت خود را بر شما تمام کرده ام ، بدانید که این شتر، به امر خداوند، در میان شماست . از شیر آن ، همه شما مى توانید خورد. او، در چریدن در مراتع شما آزاد است . نیز بدانید که این شتر، یک روز در میان ، از این آبشخور که در کنار آن ایستاده ایم خواهد خورد و نوبت خود را پاس خواهد داشت . کسى متعرض چریدن و آب نوشیدن او نشود که خداوند ناخشنود خواهد شد. بارى این ناقه ، آیتى براى شماست ، ابتلاى شماست ، آزمون شماست . زیرا که پیامبرى مرا انکار کردید و از من معجره خواستید. اینک این معجزه و این حجت . مبادا گزندى به شتر برسد، که اگر چنین کنید، دچار عذاب خداوند خواهید شد.
در همان جا که قبیله عاد (قوم هود) روزگارى مسکن داشتند و بر اثر کفر و سرکشى و عناد به خاک هلاک افتاده بودند، ثمودیان (قوم صالح ) جاى گرفتند. اینان نیز به راه پیشینیان رفتند: کاخها ساختند، باغها آراستند، کشتها افزودند، آبها جارى و دامها تربیت کردند. سرزمینشان به بار و بر نشست و زندگانیشان به ناز و نعمت گذشت . با این همه ، درست مانند پیشینیان ، بت پرستى را پیشه خود ساختند و به جاى تفکر و تامل درباره آفریدگار یگانه جهان و پرستش و نیایش او، راهپویان ره شرک شدند!
براى ثمودیان نیز، خداوند صالح را به رسالت فرستاد. او هم مانند هود از بزرگان قوم خویش بود و از خردمندان و دانایان به شمار مى رفت . صالح چنان که بایسته است ، ابلاغ رسالت را آغاز کرد: گاه به لطف و نرمى ، گاه با محاجه و استدلال ، گاه با بیم دادن از عذاب خداوند و گاه با ترغیب به پاداش او.
صالح چندان در دعوت خویش کوشید که سرانجام عده اى از دانایان و بى غرضان به او روى آوردند و رسالت او استنکاف ورزیدند و بر عقاید پیشین خود پاى فشردند. اما در همان حال که بر عصیان و مجادله خود مى افزودند، مى دیدند که پیروان صالح روز به روز بیشتر مى شوند و شمار کسانى که او را مرشد و رهبر خویش تلقى مى کنند پیوسته افزون مى گردد. از این رو، از یک طرف دیگر از ترس زوال قدرت و جاه و جبروت خود و از طرف دیگر براى اثبات ناتوانى صالح و بى اعتبار ساختن او، خواستار معجزه اى شده بودند. معجزه صالح ، شتر او بود.
مدتى گذشت و رفتار شتر به همان گونه بود که صالح گفته بود. یک روز به آبشخور مى رفت و روز دیگر نه . معجزه ثابت شده بود و صدق مدعاى صالح مسلم . هم بر توجه قوم افزوده شده بود و هم بر حیرت و وحشت مستکبران نافرمان . از این رو، انجمنها بر پا شد و چاره ها اندیشیده شد. از میان آن جباران ، یکى مى گفت :
- کار بدتر شد؛ بردگان گروه گروه به او مى پیوندند.
دیگرى مى گفت :
- رفتار این شتر واقعا عجیب است . تنها در روزى که نوبت اوست به آبشخور مى رود!
سومى مى گفت :
- ولى در عین حال ، آزادانه در مراتع ما مى چرد و کسى نمى تواند او را از چریدن باز دارد. علفى براى شتران و گاوان و گوسفندان ما باقى نخواهد گذاشت .
سران قوم ، به اتفاق ، همه راى به نابودى شتر دادند. اما هیچ کس جرات این کار را نداشت . همه از عذاب سختى که صالح بیم داده بود، مى هراسیدند. و روزگارى چند نیز بر این منوال گذشت .
در آخرین نشست ، سران قوم ثمود که هنوز به بتهاى خود دل بسته بودند و به پندهاى صالح ارج نمى نهادند، به این نتیجه رسیدند که تا شتر صالح ، بنیاد آیین قومى آنان را فرو نریخته است ، چاره اى اساسى بیندیشند.
یکى از آنان گفت : ما هر یک ، دختران بسیار زیبایى داریم که خواستگاران زیادى دارند. از میان این جوانان که دلبسته جمال و جلال آنها هستند، مى توانیم شجاع ترینها را انتخاب کنیم و شرط پیوند را کشتن شتر قرار دهیم .
این طرح ، پس از مشورت و تبادل نظر سران قوم ، به اتفاق آرا پذیرفته شد و شرط ازدواج با دختران ، کشتن شتر قرار گرفت .
کوتاه زمانى بعد، هشت نه جوان قوى و جنگاور، هماهنگ و یکراى ، آماده شده بودند تا شتر را از میان بردارند و به عوض ، هر یک با دختر دلخواه خود ازدواج کند.
آن روز هم شتر، در مرغزار دامنه کوهسار به چرا مشغول بود و نوباوه اش در کنارش .
جوانان ، در دو دسته ، از پس پشت و پیش روى ، به سوى شتر روانه شدند.
یکى از آنان که از پیش روى مى رفت ، تیرى در کمان نهاد و به گردن شتر زد.
شتر در حالیکه خون از گردن بلندش بیرون مى ریخت ، به سوى تیرانداز دوید اما پیش از آنکه به او برسد، یکى از آنان که از پس پشت حمله مى کرد، با یکضربه ، زردپى هر دو پاى او را برید.
شتر، معصومانه ، ناله اى بلند سر داد و در میان علفهاى انبوه مرغزار در خون خود غلتید.
نوباوه او، از ترس سر به بیابان نهاد، چندتن به دنبال او دویدند و بقیه خود را به شتر رساندند.
پس آنگاه ، همان کس که ضربه شمشیر را نواخته بود، با نیزه به قلب شتر زد و حیوان جان تسلیم کرد.
آن چندتن نیز که به دنبال نوباوه شتر رفته بودند، نفس زنان بازگشتند و گفتند رد او را گم کرده اند.
صالح ، برافروخته و نژند و غمگین ، به پهناى صورت مى گریست و کس نمى دانست بر ستمى که بر شتر رفته بود، مى گریست یا بر سرنوشت امت خویش که اینک عذاب خداوند را انتظار مى بردند.
عصیان و خیره سرى قوم چنان بود که حتى پس از پى کردن شتر، صالح را به تعجیل در نزول عذابى که وعده داده بود، فرا مى خواندند.
صالح ، در میان انبوه مردم که بر سر شتر پى کرده و کشته او را جمع آمده بودند، به ثمودیان گفت :
- شما تنها سه روز فرصت دارید. به خانه هاى خود درآیید و منتظر عذاب خداوند باشید. این سه روز، خود فرصتى است تا در گذشته و کار خود بیندیشید و به خدا روى بیاورید و توبه کنید. هر که ایمان نیاورد، در امان نخواهد بود.
اما جز عده اى که از پیش به او ایمان آورده بودند، کسى به سخنان او توجه نکرد و به ریشخند، خنده به لب آوردند و تمسخر کنان ، هر یک چیزى به او گفت :
آن پیامبر خدا گفت : من حجت خود بر شما تمام کردم و شما خود دانید!
سه روز بعد، از آتش صاعقه قهر الهى ، دیارى از آن گروه ، جز صالح و کسانى که از پیش به وى ایمان آورده بودند؛ باقى نماند.(25)