تعداد بازدید : 29972
تعداد نوشته ها : 23
تعداد نظرات : 0
اسحاق
از هنگام که ابراهیم ، برادرزاده خود لوط را به فرمان خداوند، به پیامبرى ، به سدوم فرستاده بود، روزگار درازى مى گذشت . اینک ابراهیم با همسر اولش ساره ، که دیگر پیر شده و همچنان سترون بود، در فلسطین روزگار مى گذارنید و همسر دیگرش هاجر با تنها فرزندش اسماعیل ، در سرزمین حجاز، در مکه ، به سر مى بردند.
آن روز، ساره ، نخستین کسى بود که میهمانان ناشناخته را دید. آنها، دو تن بودند، هر دو جوان ، بلند بالا و بسیار زیبا. با دیدن آنان ، ساره از دل آهى کشید و از خیالش گذشت که اگر من هم فرزندى داشتم ، اکنون شاید از این دو جوان ، برومندتر و زیباتر مى بود.
هنوز با خیال خود در کلنجار بود که آنان به نزدیک او رسیدند، سلام کردند و یکى از ایشان سراغ ابراهیم را گرفت .
هاجر از اینکه آن دو بیگانه شوهرش را مى شناختند بى آنکه او آندو را بشناسد؛ شگفت زده شد اما به روى خود نیاورد و با احترام ادب ، آنان را نزد ابراهیم برد.
پیامبر خدا ابراهیم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسید که از کجا مى آیند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از دیدن آندو احساس آرامش و انبساطى مى کرد.
پس از تعارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح کرد و به همسر خود، پنهان از چشم میهمانان ، سفارش کرد که :
- من آنها را نمى شناسم ، اما هر که باشند چون میهمان ما هستند گرامى اند. غذایى آبرومند از گوشت این گوساله فراهم کن ؛ از راه رسیده اند شاید گرسنه باشند.
آنگاه به نزد آندو باز گشت و به پذیرایى از آنان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ، چیزى از آنان نمى پرسید.
وقتى غذا آماده شد، ساره نزد شوى خود و میهمانان آمد و آنان را به خیمه اى دیگر - که سفره را در آن گسترده بود - فرا خواند.
آن دو بیگانه ، نخست به یکدیگر نگریستند، سپس یکى از ایشان به اطلاع ابراهیم و همسرش رسانید که آنان غذا نمى خوردند! ابراهیم که بسیار شگفت زده شده بود گفت :
- چگونه ممکن است کسى راهى دراز را پیاده بپیماید و اکنون لب به غذا نزند و به ویژه شما که از هنگامى که آمده اید، حتى قطره اى آب ننوشیده و ذره اى میوه ، تناول نکرده اید.
مى بینم هیچ رهتوشه اى نیز همراه ندارید تا بتوانم گمان کنم که پیش از رسیدن به اینجا، خود را سیر کرده باشید.
آن دو تن ، توضیحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاکید ورزیدند.
اینک ، در دل ابراهیم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهایى بى جواب اندیشده او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اینان دیگر چگونه کسانند که نه بسیار سخن مى گویند و نه هیچ مى نوشند و نه هیچ مى خورند و چنین با نشاط و زیبا و برومندند و آثار خستگى نیز در آنان پیدا نیست .
نشانه هاى این شگفتى و هراس در چهره ابراهیم ، از چشمان تیزبین میهمانان پوشیده نماند؛ پس یکى از ایشان گفت :
- ما از فرشتگان الهى هستیم و به امر خداوند براى کمک به برادرزاده تو لوط، به سدم مى رویم ؛ اما همچنان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ایم تا به همسر تو ساره ، زادن فرزندى را بشارت دهیم .
ساره ، که خود این سخنان را مى شنید، از شگفتى ، آهى بلند، شبیه فریادى کوتاه ، بر کشید و با شرمى زنانه گفت :
- من در روزگار جوانى ، نازا بودم ؛ اکنون که دیگر پیرزنى شده ام و از من کاملا گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
یکى از آن دو میهمان گفت :
- این وعده خداست و ما به اینجا آمده ایم تا وعده خدا را به تو ابلاغ کنیم و خدا بر هر چیز تواناست .
ساره بسیار شادمان شد و ابراهیم به تسبیح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست تا هر طور که خود مایلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند که به استراحت نیازمند نیستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و یکى از ایشان گفت :
- اکنون که رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آوردیم بیدرنگ به سوى سدوم و پیامبر آن شهر، روان خواهیم شد.
با عنایت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهیم ، به اسحاق بارور شد.
بدینگونه اسحاق با مشیت الهى پا به جهان نهاد و پس از ابراهیم یکصد و هشتاد سال در جهان زیست و از پیامبران شد و فرزندان وى ، بسیار شدند.